۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

چقدر که میشه کار کرد.
چقدر که چیزایی که باید یاد بگیرم زیاده.
تازه همه اینا برای اینکه یه معمار عادی بشم.
دوشنبه شب باز بعد از مدتها یکسره تا صبح کار کردم ...
شب و روز پرماجرایی شد.
البته هیچ وقت اینجور کارا تو معماری به یه بیکاری و احساس دانایی ختم نمیشه! همیشه تازه میفهمی که وای چقدر عقبی و چقدر باید کار کنی ...

وای ! راستی «کاشفان فروتن شوکران ۲» شاملو هم آخرش در اومد.
یه دقیقه هم برای خریدنش معطل نکنید ....
موسیقی تکون دهنده فریدون شهبازیان با صدای گرمی که «ترانه بزرگترین آرزو» رو میخونه، «سرود مرد روشنی رو که به سایه رفت» ...


خر خاکیها در جنازه ات به سوءظن مینگرند ...

۱۳۸۲ آبان ۴, یکشنبه

نوشته قبلي يادداشت دو سه هفته پيشم بود. امروز بهش فکر ميکردم و با خودم ميگفتم نگاهش زيادي از منظر خودمه. انگار يه بخش روحمو آزار ميداد. وقتي از کنار آدمايي که شايد مخاطب نوشته‌هام بودن ميگذشتم با خودم ميگفتم : نه اين هرگز همه حقيقت نبوده. حقيقت هميشه پيش همه‌س.
.
.
.
اما وقتي امروز عصر بعد از يه مدت دوباره خوندمش خوشم اومد. خوب آره اين نگاه آدميه که اونقدر چيزاي مختلف رو سرش خراب شده که يه بارم خواسته خودبينانه خودبينانه نگاه کنه. آدم چقدر بيش از حد لازم خودش رو رها کنه و ديگران رو هر برخوردي هم که باهاش ميکنن درک کنه!
اين نوشته آدمي بوده که خسته شده از اين که بيخودي خودش رو براي آدمهايي که حاضر نيستن خودشون رو به خاطرش کوچکترين زحمتي بندارن کوچيک کنه، خسته شده از اين که باعث بشه اونهايي که خودشون سرشار از کج و معوجين فقط براش کلي حرفاي گنده گنده بزنن و خيلي چيزا يادشون بره. خيلي چيزا رو که فضايي که توش بار اومدن به طور طبيعي از يادشون برده اونم بياد و يه چيزايي ديگه اي رو هم از يادشون ببره!
اگه چند دقیقه درک کردنو بذاری کنار می تونی اینطوری ببنیشون ...
يکي نياز جسمي روحي دوران هجرانشو بر طرف ميکنه، يکي فقط منتظره تو بري پيشش که حالا بپذيره يا نپذيره و خودش ترجيح ميده کوچکترين قدمي به خاطر تو بر نداره که بالاخره هر زمان آدمهاي متعددي پيدا ميشن که سراغش بيان، يکي هم که مثلا فهميده‌تره به خودش اجازه ميده هر وقت حوصله‌تو نداشت تره‌اي براي اعصابت خورد نکنه و گند بزنه بهش! يکي ديگه‌م بعد از اين همه سال و کلي رفتارهاي عجيب و غريب هنوزم که هنوزه يه سري چيزا رو ياد نگرفته و تازه انتظار داره که من بيش از اينها براش مايه بذارم!
اما مي دونين چيه؟ اينا اينا اصلا مهم نيست و اصلا هم جاي ناراحتي نداره!
فقط بايد هميشه مراقب مهمترين چيز زندگيت باشي ... مراقب خودت!
اين چيزا فقط وقتي بيخودي مهم ميشن که انتظار ويژه‌اي از کسي داشته باشيم ...
ولي وقتي بپذيري که هممون (اول از همه خودم) يه سري موجود بي‌خاصيتيم که ناگزير فقط زندگيها رو به گند مي‌کشيم، ديگه جاي ناراحتي نيست.
و خوب من تازه وقتي اين قدر با بي رحمي خودمو نگاه مي‌کنم آروم آروم و واقع بينانه در جستجوي زيبايي و زندگي قدم برمي‌دارم ...
.
.
.
بگذريم ...
فکر ميکنم براي اينکه جنبه گريزناپذير و عميقتر ماجرايي رو که درباره‌ش نوشته بودم کمي (از يک زاويه) بيان کنم بايد يه بخششو اينطور اصلاح کنم ...

ديگه نمي خوام براي آدمهاي دوست داشتني گذشته که کوچکترين وقتيشون رو به فکر من نيستن ذره‌اي انرژي بذارم. همين قدر توجه و دوست داشتن بي انتظار تو اين دنياي عياشانه و شهواني زيادشون بود. حالا که هميشه عمقها و سکوتها به عياشي ها و جاذبه‌هاي جنسي فروخته ميشن و حالا که هيچ کدوممون نمي تونيم براي بيشتر از يک انسان، انسان باشيم بهتره که ديگه من هم کار خودم رو راحت کنم، زندگي خودمو در پيش بگيرم و از کنار اين همه آدم دوست داشتني بگذرم ...

۱۳۸۲ آبان ۱, پنجشنبه

ديگه اصلا بهش فکر نمي کنم.
رفتارا و شخصيتش اونقدر به شکل ناباورانه‌اي بي پايه و زشته که فقط بايد فراموشش کرد.
چند وقت پيش ديدن يه برنامه تلويزيون که زماني با هم ميديدمش باعث شد بهش زنگ بزنم. اما ديگه فقط بهش زنگ زدم تا بي‌انديشه‌گي و بي‌عاطفه‌گيش، تا کلافه‌گي ناشي از چنين حرف زدني، بهم انگيزه پشت پازدن و عصيان کردن بده؛ انگيزه کار کردن و خود بودن!
جالبه نه؟ اينم يه جورشه!
.
.
چقدر بزرگ شدن و قدرتمند شدن خوبه! ديگه نمي خوام براي آدمهاي دوست داشتني گذشته که کوچکترين وقتيشون رو به فکر من نيستن ذره‌اي هم انرژي بذارم. همينشم تو اين دنياي عياشانه و شهواني زيادشون بود. حالا که هميشه عمقها و سکوتها به عياشي ها و جاذبه‌هاي جنسي فروخته ميشن بذار برن ببينن تو ادامه زندگيشون چه چيزايي مي‌بينن. منم ديگه با همين قواعد با زندگي و آدمها تا ميکنم. با همين قواعد بازي ميکنم و گوهر خودم و عشقم رو براي خودم نگه مي دارم. همون گوهري که باعث ميشه زيباترين زندگيها و عشقها و دوستيها رو تمنا کنم ... زيباترين فرديتها و زيباترين با هم بودنها رو.


۱۳۸۲ مهر ۲۲, سه‌شنبه

وقتي روبروم وايساده بودي از پشت عينک تيره مي تونستم حسابي نگاهت کنم.
تو رو که اينقدر زيبايي و کتابي رو که تو دستت بود.
وقتي يه دفعه به هم برميخوريم و سلام مي‌کنيم عينک تيره‌مو برمي دارم و لبخند ميزنم.
ما ديگه بيگانه نيستيم!
.
.
.
تو آتليه دراز و بدقواره‌مون نشسته بوديم. من پشت يه ميز مجله مي خوندم. آرزو يکي دو ميز دورتر روبروم نشسته بود و سارا دو سه ميز دورتر پشت سرم. هيچ کي ديگه تو آتليه نبود. نميدونم چي شد که آرزو حرف کتاب «فراسوي نيک و بد» رو پيش کشيد. گفت من فکر مي کردم نيچه خيلي فيلسوفه!! ولي وقتي داداشم اين کتابه رو داد بهم و خوندم حسابي وا رفتم. نوشته بود زنها اصلا قرار نيست هيچ فعاليت فکري و اجتماعي خاصي بکنن. اون ها فقط براي زن بودن براي مردها زاده شدن!
من فقط ميخنديدم و چيز خاصي نميگفتم. چند صفحه مجله رو که ورق زدم آرزو يه ماجراي ديگه رو تعريف کرد. ماجراي دوست تحصيلکرده‌ايشون رو که مي خواسته ازدواج کنه و آروز و بقيه مأمور پيدا کردن دختر مناسب و شايسته اين آدم شدن. کلي تو دکتر مهندسا گشتن. اما عاقبت يارو خودش پيش دستي کرده و يه روز دعوتشون کرده که بيان و عروس خانم رو ببينن ...
- «يه دختر هجده ساله ديپلمه خيلي خوشگل ...
مي دوني فرهنگ ديگه مرداي تصيلکرده هم فقط زيبايي براشون مهمه.»
.
.
.
- شايد مشکل اينه که همه چي تو جامعه ما قاطي شده و اين باعث ميشه همه چيز مفهوم خودش رو از دست بده. اگه رابطه‌ها درست تعريف شده بود و وقتي مرداي تحصيلکرده دوست داشتن با يه دختر خوشگل باشن راحت ميتونستن اونوقت شايد وقت ازدواج چيزاي ديگه هم براشون مهم مي شد. ولي ما در واقع ازدواج نمي کنيم يه چيز ديگه رو جبران ميکنيم!
از حرفم خوشش اومد و گفت : «آره دقيقا همينه!»
اما سارا تو تمام اين مدت هيچ چي نمي گفت.
يه کم که گذشت خودم ديگه حرفمو دقيق حس نميکردم.
- «ولي آخه مي دوني چيه؟ خود من کم کم دارم حس ميکنم دخترها اکثرا هيچ خصوصيت خاصي نسبت به هم ندارن. همشون موجودات شبيه همين که هيچ جنبه و انديشه خاصي پيدا نکردن. رابطه با همشون هم معمولا راه به يه جا ميبره. اين شده که منم ديگه خودمو زحمت نميندازم که دنبال نشانه‌ها و زيباييهاي دروني يا انديشه خاصي تو دوستام باشم. حس کردم که همه اينها خيلي ساده مي تونه فقط يه لايه ظاهري باشه براي اينکه تويي که مثلا به نظر مي رسه تو اين واديا هستي جذب بشي. وگرنه در نهايت تمام آمال و دنياها و انديشه‌ها تو همون محدوده‌هاي سطحي همگانيه!»
خيلي پياز داغشو زياد کردم. يکي از دختراي همکلاسي که تازه نامزديش بوده اومد تو آتليه و فکر کردم بهتره ديگه ادامه ندم!
.
.
.
ولي خوب اين نگاه با وجود جاري بودنش نگاه بي انصافانه‌ايه. چون هميشه هر عرضه‌اي از تقاضا ناشي ميشه! يعني مردها هم در کليتشون چيز نابي از زنها نخواستن و اونها هم کم کم با اين فضا سازگار شدن. اين اتفاق دو طرفه با هم حلقه معيوبي ساخته که شکستنش کار خيلي سختيه. تازه به همه اينها بايد نابرابريهاي اجتماعي و ديني و فرهنگي و ذهني وحشتناکي رو هم اضافه کنيم که اصلا شايد تو اين تاريخ طولاني گهربارمون رو ژن آدمها هم تأثير گذاشته باشه!
براي همين اگرچه شايد تو اون جمله ها من اتفاقي رو که واقعا واقعا برام افتاده شرح دادم ولي به هر حال گفتن اون حرفها يه کم نامرديه!
راستي!
گرفتن جايزه صلح نوبل خانم شيرين عبادي رو واقعا تبريک ميگم!
(هر چند بي‌نهايت دوست داشتم که اون آزاديخواهي که الان تو زندانه و محکوم به اعدامه اين جايزه رو ميگرفت.)
.
.
.
اما من آدم خوشبختيم. به هزار و يک دليل! اون يک دليل آخريش هم اينه که اين وقتا يه دختري هست که به يادش بيارم. دختري که زيبايي ناب دروني خودش رو پيدا کرده. دختري که هويت و مختصات روحي خودشو داره و بينهايت براي من منحصر به فرد و جذابه. شايد همينم باعث شده که دوستي ما با وجود اينکه در مقاطع حساسش دچار ناهمزماني بود زيبايي و جاودانگي کم نظيري پيدا کنه. يه دوستي آزاد و زيبا و هميشه شوق انگيز! دوستي‌اي که مراحلي رو گذرونده که مي تونست هر دوستي رو بخشکونه. دوستي‌اي با ظرفيت تکيه کردن به معنويت و زيبايي کسي که ميدوني مي ايسته و نگهت ميداره. دوستي‌اي با ظرفيت هديه دادن زيباييهاي عالم به همديگه!
دلم خيلي براش تنگ شده بود. ديشب بعد از مدتها صداي دوست داشتنيشو شنيدم. چند روز ديگه هم بعد از مدتها مي‌بينمش. خيلي خوشحالم!
.
.
.
وقتي روبروم وايساده بودي از پشت عينک تيره مي تونستم حسابي نگاهت کنم.
تو رو که اينقدر زيبايي و کتابي رو که تو دستت بود.
يعني ميشه در پس زيبايي تکون دهنده تو زيبايي نابتري نباشه؟
باور نميکنم.
امروز نشستم خونه و دارم وبلاگ مي‌نويسم و ماکت ميسازم.
امروز ديگه تو رو نمي‌بينم.
دلم برات تنگ ميشه.

۱۳۸۲ مهر ۲۰, یکشنبه

چه پایان نابی داشت این فیلم «نفس عمیق». وقتی سکانس پایانی رو دیدم وجودم سرشار از لذت و بهت و تحسین شد. تا چند ساعت بعدم فیلم نفسمو گرفته بود! استفاده خلاقانه از امکانات خاص یه هنر اینطوری تکون دهنده میشه برای من. چقدر که من سینما رو بهتر میفهمم! یعنی یه روزی میرسه که معماری رو هم با این حد از لذت بفهمم ... یا روزی که خودم با امکانات و زبان معماری بتونم چیز قابل عرضی خلق کنم.

۱۳۸۲ مهر ۱۶, چهارشنبه

يکي دو روز قبل از پاييز براي قدم زدن و ديدن يه تئاتر رفتم بيرون. هوا کم کم داشت تاريک ميشد که بليط تئاتر رو گرفتم و تو وقتي که تا شروع نمايش داشتم رفتم ساندويچي خوبي که معمولا اونجا ميشينم.
با اين که خوشم مي‌ياد که اين ساندويچياي جديد روح ظريف و تجدد دوست مردم رو فهميدن و ساختموناشون تنهاي جاهايي تو شهره که آدم حس مي کنه دست کم در ظاهرش جزييات معماري با دقت انجام شده(!!)، اما معمولا براي وقت گذروني و فکر کردن اونجاها نميرم. آخه روح شتاب و رفع تکليف بدي توشونه. تو شلوغ پلوغي اومد و رفت کلي آدم غذاتو سفارش ميدي، سريع هم ميگيريش و بعدشم بايد سريع بخوريش. هميشه هم اينطور نيست که کسي رو سرت وايساده باشه و منتظر باشه که بري اما به هر حال خودت ناخودآگاه حس مي کني اينجا جاي موندن نيست. رنگ و بوي سرمايه‌داري و بي‌وجداني فضا رو که ول کنيم سيستم خيلي خوبيه که فوري غذا رو بهت ميده و گاهي خيلي بدرد ميخوره. اما خوب وقتي عصرا ميخواي بشيني و فکر کني ترجيح ميدي بري جايي بشيني که اصلا چند دقيقه‌اي طول بکشه تا غذاتو آماده کنن. يه جايي که آدما توش بي اعتنا به خوردن غذا و نوشيدني بشينن و حرف بزنن، بشينن و فکر کنن.
.
.
مثل عصراي ديگه يه چيپس و پنير با يه نوشابه سياه سفارش دادم و نشستم. وقتي فضا رو نگاه کردم تا ميزمو انتخاب کنم نگاهم بدجوري به نگاه دختري خورد که پشت يه ميز تنها نشسته بود. من ميز پشت سرش که کنار پنجره بود نشستم. پنجره هاي اونجا خيلي خوبن. وقتي از پشتش به خيابون وليعصر نگاه ميکني حس ميکني تو اين خيابون زندگي جريان داره. يه کم که گذشت ديگه اصلا حواسم به دختره نبود. فقط همون اول ديدم که با ليوان دلسترش خودشو سرگرم کرده. چيپس و نوشابه رو آوردن و شروع کردم به خوردن. با سس قرمز و فلفل زياد. نميتونستم زياد بمونم. نمايش شروع ميشد. وقتي غذام داشت تموم ميشد دختره برگشت و گفت : «ببخشيد شما آقا بهزاد هستين؟» منم فقط خنديدم و گفتم نه. دختره نااميد شد و بلند شد و رفت.
.
.
وقتي به جاي خالي دختره و ليوان دلستر و ليمو ترشاي له شده نگاه ميکردم با خودم گفتم راستي چرا معمولا اينجور وقتا ماجراجويي نميکنم. يکي دو بار اينجوري قرار بوده کس ديگه‌اي باشم اما من هيچ علاقه‌اي به اين جابه‌جايي نشون ندادم!
بعد از ديدن تئاتر که خوشمم نيومد پياده برگشتم خونه. ديگه تقريبا نيمه شب شده بود. ياد دختره افتادم و فکر کردن به يه ماجرايي حسابي به خنده‌م انداخت.
اگه اون شب رو با هم ميگذرونديم بعد از ديدن تئاتر شايد دعوتش ميکردم بياد خونه‌مون. حالا اگه اونم با من و من قبول ميکرد اونوقت اتفاق خنده دار مي‌يفتاد.
آخه وقتي که در اتاقمو باز ميکرد ميديد که جا براي لم دادن که هيچ، جايي براي نشستن هم پيدا نميشه! چون تمام ميز و تخت و کف اتاقم پوشيده از مواد و مصالح ماکت سازي بود. احتمالا مجبور ميشد يه جوري به زور رو تختم بشينه. بعد منم براش چيزي مياوردم که بخوره و وقتي که مشغول خوردن ميشد سريع ميرفتم پشت ميزم و کار ماکتمو ادامه ميدادم. احتمالا از وجود همچين موجودي در عالم وجود شاخ در مي‌ياورد و تجربه خنده داري مي‌شد. يه تجربه خنده دار با يه آدم احمق! ولي خوب منم ککم نمي‌گزيد و اصلا خيال کوتاه اومدن از کارامو نداشتم.
شايدم کم کم براش جا مي‌يفتاد و شروع ميکرد به حرف زدن براي من که مشغول کار بودم. منم بيشتر گوش ميدادم و گاه گاهيم يه چيزايي از معماري براش ميگفتم. احتمالا تازگي محيط يه چند ساعتي بيدار نگهش ميداشت و بعد همونجا کنار کارتنا خوابش مي‌برد.