وقتي روبروم وايساده بودي از پشت عينک تيره مي تونستم حسابي نگاهت کنم.
تو رو که اينقدر زيبايي و کتابي رو که تو دستت بود.
وقتي يه دفعه به هم برميخوريم و سلام ميکنيم عينک تيرهمو برمي دارم و لبخند ميزنم.
ما ديگه بيگانه نيستيم!
.
.
.
تو آتليه دراز و بدقوارهمون نشسته بوديم. من پشت يه ميز مجله مي خوندم. آرزو يکي دو ميز دورتر روبروم نشسته بود و سارا دو سه ميز دورتر پشت سرم. هيچ کي ديگه تو آتليه نبود. نميدونم چي شد که آرزو حرف کتاب «فراسوي نيک و بد» رو پيش کشيد. گفت من فکر مي کردم نيچه خيلي فيلسوفه!! ولي وقتي داداشم اين کتابه رو داد بهم و خوندم حسابي وا رفتم. نوشته بود زنها اصلا قرار نيست هيچ فعاليت فکري و اجتماعي خاصي بکنن. اون ها فقط براي زن بودن براي مردها زاده شدن!
من فقط ميخنديدم و چيز خاصي نميگفتم. چند صفحه مجله رو که ورق زدم آرزو يه ماجراي ديگه رو تعريف کرد. ماجراي دوست تحصيلکردهايشون رو که مي خواسته ازدواج کنه و آروز و بقيه مأمور پيدا کردن دختر مناسب و شايسته اين آدم شدن. کلي تو دکتر مهندسا گشتن. اما عاقبت يارو خودش پيش دستي کرده و يه روز دعوتشون کرده که بيان و عروس خانم رو ببينن ...
- «يه دختر هجده ساله ديپلمه خيلي خوشگل ...
مي دوني فرهنگ ديگه مرداي تصيلکرده هم فقط زيبايي براشون مهمه.»
.
.
.
- شايد مشکل اينه که همه چي تو جامعه ما قاطي شده و اين باعث ميشه همه چيز مفهوم خودش رو از دست بده. اگه رابطهها درست تعريف شده بود و وقتي مرداي تحصيلکرده دوست داشتن با يه دختر خوشگل باشن راحت ميتونستن اونوقت شايد وقت ازدواج چيزاي ديگه هم براشون مهم مي شد. ولي ما در واقع ازدواج نمي کنيم يه چيز ديگه رو جبران ميکنيم!
از حرفم خوشش اومد و گفت : «آره دقيقا همينه!»
اما سارا تو تمام اين مدت هيچ چي نمي گفت.
يه کم که گذشت خودم ديگه حرفمو دقيق حس نميکردم.
- «ولي آخه مي دوني چيه؟ خود من کم کم دارم حس ميکنم دخترها اکثرا هيچ خصوصيت خاصي نسبت به هم ندارن. همشون موجودات شبيه همين که هيچ جنبه و انديشه خاصي پيدا نکردن. رابطه با همشون هم معمولا راه به يه جا ميبره. اين شده که منم ديگه خودمو زحمت نميندازم که دنبال نشانهها و زيباييهاي دروني يا انديشه خاصي تو دوستام باشم. حس کردم که همه اينها خيلي ساده مي تونه فقط يه لايه ظاهري باشه براي اينکه تويي که مثلا به نظر مي رسه تو اين واديا هستي جذب بشي. وگرنه در نهايت تمام آمال و دنياها و انديشهها تو همون محدودههاي سطحي همگانيه!»
خيلي پياز داغشو زياد کردم. يکي از دختراي همکلاسي که تازه نامزديش بوده اومد تو آتليه و فکر کردم بهتره ديگه ادامه ندم!
.
.
.
ولي خوب اين نگاه با وجود جاري بودنش نگاه بي انصافانهايه. چون هميشه هر عرضهاي از تقاضا ناشي ميشه! يعني مردها هم در کليتشون چيز نابي از زنها نخواستن و اونها هم کم کم با اين فضا سازگار شدن. اين اتفاق دو طرفه با هم حلقه معيوبي ساخته که شکستنش کار خيلي سختيه. تازه به همه اينها بايد نابرابريهاي اجتماعي و ديني و فرهنگي و ذهني وحشتناکي رو هم اضافه کنيم که اصلا شايد تو اين تاريخ طولاني گهربارمون رو ژن آدمها هم تأثير گذاشته باشه!
براي همين اگرچه شايد تو اون جمله ها من اتفاقي رو که واقعا واقعا برام افتاده شرح دادم ولي به هر حال گفتن اون حرفها يه کم نامرديه!
راستي!
گرفتن جايزه صلح نوبل خانم شيرين عبادي رو واقعا تبريک ميگم!
(هر چند بينهايت دوست داشتم که اون آزاديخواهي که الان تو زندانه و محکوم به اعدامه اين جايزه رو ميگرفت.)
.
.
.
اما من آدم خوشبختيم. به هزار و يک دليل! اون يک دليل آخريش هم اينه که اين وقتا يه دختري هست که به يادش بيارم. دختري که زيبايي ناب دروني خودش رو پيدا کرده. دختري که هويت و مختصات روحي خودشو داره و بينهايت براي من منحصر به فرد و جذابه. شايد همينم باعث شده که دوستي ما با وجود اينکه در مقاطع حساسش دچار ناهمزماني بود زيبايي و جاودانگي کم نظيري پيدا کنه. يه دوستي آزاد و زيبا و هميشه شوق انگيز! دوستياي که مراحلي رو گذرونده که مي تونست هر دوستي رو بخشکونه. دوستياي با ظرفيت تکيه کردن به معنويت و زيبايي کسي که ميدوني مي ايسته و نگهت ميداره. دوستياي با ظرفيت هديه دادن زيباييهاي عالم به همديگه!
دلم خيلي براش تنگ شده بود. ديشب بعد از مدتها صداي دوست داشتنيشو شنيدم. چند روز ديگه هم بعد از مدتها ميبينمش. خيلي خوشحالم!
.
.
.
وقتي روبروم وايساده بودي از پشت عينک تيره مي تونستم حسابي نگاهت کنم.
تو رو که اينقدر زيبايي و کتابي رو که تو دستت بود.
يعني ميشه در پس زيبايي تکون دهنده تو زيبايي نابتري نباشه؟
باور نميکنم.
امروز نشستم خونه و دارم وبلاگ مينويسم و ماکت ميسازم.
امروز ديگه تو رو نميبينم.
دلم برات تنگ ميشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر