ديگه اصلا بهش فکر نمي کنم.
رفتارا و شخصيتش اونقدر به شکل ناباورانهاي بي پايه و زشته که فقط بايد فراموشش کرد.
چند وقت پيش ديدن يه برنامه تلويزيون که زماني با هم ميديدمش باعث شد بهش زنگ بزنم. اما ديگه فقط بهش زنگ زدم تا بيانديشهگي و بيعاطفهگيش، تا کلافهگي ناشي از چنين حرف زدني، بهم انگيزه پشت پازدن و عصيان کردن بده؛ انگيزه کار کردن و خود بودن!
جالبه نه؟ اينم يه جورشه!
.
.
چقدر بزرگ شدن و قدرتمند شدن خوبه! ديگه نمي خوام براي آدمهاي دوست داشتني گذشته که کوچکترين وقتيشون رو به فکر من نيستن ذرهاي هم انرژي بذارم. همينشم تو اين دنياي عياشانه و شهواني زيادشون بود. حالا که هميشه عمقها و سکوتها به عياشي ها و جاذبههاي جنسي فروخته ميشن بذار برن ببينن تو ادامه زندگيشون چه چيزايي ميبينن. منم ديگه با همين قواعد با زندگي و آدمها تا ميکنم. با همين قواعد بازي ميکنم و گوهر خودم و عشقم رو براي خودم نگه مي دارم. همون گوهري که باعث ميشه زيباترين زندگيها و عشقها و دوستيها رو تمنا کنم ... زيباترين فرديتها و زيباترين با هم بودنها رو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر