خواب ديدم تو طبقه آخر يه ساختمون خيلي بلند مرتبهم. انگار ساختمون يه جوري بود كه از يه خيابون كه وارد ميشدي تو طبقه آخرش در مياومدي و ميبايست از راهپله بري پايين تا به طبقات پايين برسي و اون پايين يه ورودي ديگه داشت از يه خيابون ديگه با يه محوطهي باز و سرسبز.
طبقه آخر كه من توش بودم فقط يه اتاق خيلي خيلي كوچيك بود. در واقع يه راهرو به عرض 50 سانتيمتري بود كه از كنار راه پلهاي كه پنجاه شصت طبقه رو پايين ميرفت ميگذشت، بدون هيچ نرده و دستاندازي.
گذشتن از اون راه واقعا ترسناك بود اما ترسناك تر از اون وقتي بود كه ميبايست پامو رو اولين پله بذارم. پلهها شبيه يه نردبان معلق طنابي بودن. فكر كنين تو اين ارتفاع از يه نردبان معلق پايين بري. پله مدام اين ور و اون ور ميشد و نميتونستم پامو روش بگذارم. تو اين وضع و حال يهو يادم افتاد اتودي كه دوستم اولين روز دانشگاه جديدم برام خريده بود تو دستمه و ممكنه تا پايين كه ميرسم بيفته. به هر بدبختياي بود اتودو تو جيبتم گذاشتم و باز سعي كردم پامو بگذارم رو اولين پله.
بيدار كه شدم پاهام از اضطراب و ترس مرتعش شده بودن.
نميدونم چرا اينقدر از ارتفاع ميترسم و كابوسش رو ميبينم. نميدونم چرا اينقدر دلواپس از دست دادن اين اتود دوستمم! انگار اتود كادوش خيلي شبيه خودشه.
ديشب رفتم سراغ يادداشتاي يك سال پيشم. چقدر اون روزا حالم بد بود. الان كه بهشون فكر ميكنم احساس بزرگي ميكنم. نيمه شب 4 مرداد داشتم جون ميدادم. نميدونم بعد از اون مكالمه وحشتناك و بعد از گريههام و بعد از بيدار كردن لادن و حرف زدن باهاش كي خوابم برد، اما ساعت 6 كه بيدار شدم ديدم هنوز داغونم و به هزار بدبختي خودمو به خواب زدم كه ساعت 7 دوباره بيدار شدم ديدم هنوز داغونم و … همينطور تا ساعت 9 و 10.
از تخت كه بلند شدم تصميم گرفته بودم هر چه سريعتر خودمو از درب و داغوني رها كنم. دوستم ديشب همه دوستيمونو خراب كرده بود. من ضعيف رو هم با بيرحمي درب و داغون كرده بود. اين كارش ديگه هيچ توجيهي نداشت. عشق دلشو زده بود. مهربوني و انسانيتم كه هميشه خيلي دردسر دارن. اما من هم يه جوري ولش كردم و رفتم سراغ كسي كه باهام مهربون باشه كه شايد تا امروز داره به خودش ميپيچه. كارم به معناي مطلق ديوانهوار بود اما از اين كه تلافي كارشو سرش درآوردم اصلا خوشحال نبودم. اصلا من اينجور آدمي نبودم.
روزهاي بعد، برعكس خودش كه وقتي خواست بره پشت سرش رو هم نگاه نكرد، خيلي سعي كردم مراقبش باشم و خودمم مدت زيادي تو سرگرداني و حيرت از كار ديوانهوارم تلو تلو ميخوردم. يادم نيست دقيقا چي شد اما از يه جايي ديگه باهام حرف نزد، حتي تا همين ديشب كه بعد مدتها براش يه پيغام فرستادم. آها يه روز بهم زنگ زد و گفت با آدمي دوست شده كه خيلي براش مهمه و نه اون نه خودش نميخوان كه با من ارتباطي داشته باشن. چقدر تهوعآور بود. كار من ديوانهگي بود، اما اونم خيلي بيش از اوني كه بود ادعاي بزرگي و مدرني ميكرد. خيلي بچه بود و من متوجه نبودم. گاهي با يكي دو تا اشتباه، كنترل اتفاقات از دست آدما خارج ميشه و نزديكترين دوستا حسابي از هم دور ميشن.
از تخت كه بلند شدم تصميم ديوانهوارم رو گرفته بودم. يادم اومد كه تو كتاب "آفرينش نظريهي معماري" كه پر از يادداشتاي عاشقانهي دوست تا شب گذشتهم بود كارتي از دوست دوست امروزم گذاشته بودم. آخه همون روز كه تو كتابخونه كتابم داشت پر از يادداشتاي عاشقانه ميشد اتفاقي اون كارت رو بهم داده بودن! به شماره روي كارت زنگ زدم و شمارهاي رو كه ميخواستم گرفتم. ساعت حدود يازده بود كه به شماره دوست عزيز امروزم زنگ زدم. يه بار ديگه كه گرفتم گوشي رو برداشت. گفتم "سلام من فرهنگ كوچيكم. منو يادت ميياد؟"
ديشب چند تا از يادداشتاي اون روزامو براش فرستادم.
ميدونم كه هيچكس و حتي دوست عزيزم درب و داغوني و ديوانهگي اون روزامو درك نميكنه. امشبم ديدم كه اينجام نميتونم خودمو درست و حسابي توجيه كنم. اصلا اگه كسي منو نشناسه با خوندن و شنيدن اين اتفاقات سكسي قاطيپاتي به نظرش يه آدم ديگهاي مييام. چه ميشه كرد؟
اما، به هر حال، من كه با دوست مهربونترم خوشحالترم. اميدوارم اونم با دوست عياشترش خوشحالتر باشه. من كه هيچ وقت و به هيچ دليلي نميخواستم اون رو رها كنم.