سرم درد ميكنه.
از خواب لعنتي بعدازظهر كه بيدار شدم سرم درد گرفته بود.
تو تخت بعد مدتها فصل اول رمان بار هستي رو خوندم و سر دردم بدتر شد.
آخه اصلا من چرا بايد اين كتاب رو به دوستم هديه بدم؟
من فراموش كردم. من فراموش كردم چي دوست داشتم. من فراموش كردم چه چيز ارتباط شادم ميكرد. من فراموش كردم از بودن با آدمها چي ميخواستم. من فراموش كردم از زندگي چي ميخواستم.
آخرش اين دنياي سكسي پدر منو در ميياره!
اين ور سكس، اون ور سكس، پشت اين رفتار سكس، پشت اون رفتار سكس!
اين ور دختر خوشگل، اون ور دختر خوشگل، همه به عنوان يه بسته حاوي يه مقدار لذت جنسي. تو فيلم، تو تابلو، تو تبليغ، حتي تو كتابفروشي، تو هر كوفتي كه فكرشو بكني!
اين ور پسر عياش، اون ور پسر عياش. يكي تيكه بنداز تو خيابون، يكي بچه پولدار سوار ماشين، يكي روشنفكر مو بلند سيگار به دست، همه با هم دنبال يه تيكه بهتر!
يكي اينجاشو دوست داره يكي اونجاشو، يكي اينجوريشو دوست داره يكي اونجوريشو!
دلم فيلم روسي ميخواد. از اين فيلم آمريكايياي با طعم و اسانس سكس خسته شدم. اصلا گاهي فكر ميكنم اين قدر كه اين فيلما دست به دست ميشن فقط به خاطر اينه كه آدمهايي كه از عادي ترين نيازهاشون محرومن صحنههاي سكسي جذابش رو ببينن، با دخترها و پسرهاي سكسياي كه نمونهشون اين طرفا پيدا نميشه. و ماي بيچاره ديگه حتي به تخت خواب آدمهاي تمدن برتر هم با دهن باز نگاه ميكنيم.
دلم فيلم روسي ميخواد. دلم "آينه" تاركوفسكي ميخواد، يا همين "بازگشت" كه چند شب پيش تلويزيون نكبتمون تكه پاره شدهش رو داد (كه حتي تحمل نكرد سكانش پاياني فيلم رو، كه فقط به دريا پيوستن نعش يك پدر بود، پخش كنه). دلم زندگي ميخواد نه سينه و پا و ...! دلم ارتباط خانوادگي ميخواد. دلم مهموني غير سكسي ميخواد. دلم ميخواد خيلي ساده برم خوابگاه دوستم مهموني! دلم ميخواد دوستم هفتهاي يكي دو شب شام بياد پيش ما! دلم آزادي ميخواد، آزادي مطلق، اونقدر كه هيچ چيزي عقده نشه، حسرت نشه، شكلش عوض نشه، فراموش نشه، جاي چيزاي ديگه رو تنگ نكنه، چيزاي ديگه رو از ياد نبره؛ آزادي مطلق، اونقدر كه چيزا جاي خودشون رو پيدا كنن، اونقدر كه چيزي براي زندگي كردن باقي بمونه. دلم لك زده براي ديدار يه زن مثل فروغ، كه به كسي كه وقت حرف زدن داشته ازش دلبري ميكرده بگه : "اگه ميخواي با من بخوابي، بلند شو بريم توي اون اتاق باهام بخواب، بعد بيا مثل بچهي آدم بشينيم بحث كنيم!"
دلم يه دنيا ميخواد عين قطعه آداجيو گروه Secret garden. دلم مردي ميخواد كه يه چيزي براش مهم باشه، يه چيزي غير از سكس. مردي كه چيزي رو دنبال كنه، كاري رو با انگيزه انجام بده. دلم مردي ميخواد كه بعد ده سال زنش رو دوست داشته باشه. دلم مردي ميخواد كه از خونه فراري نباشه. دلم زني ميخواد كه اونقدر چيز از خودش داشته باشه كه مردها رو از اين كابوس انتخاب و خريد و فروش اندامهاي سكسي خلاص كنه. دلم زني ميخواد كه با تكيه مطلق، با بي "خود" شدن، قدرت عشق ورزيدن رو از همسرش نگيره. دلم ازدواجي ميخواد كه ثبت نشه. دلم زندگياي ميخواد كه هر وقت هر كي خواست بذاره بره اما كارش به ملال و تظاهر نكشه.
واي! من فراموش كردم. من فراموش كردم چي دوست داشتم. من فراموش كردم چه چيز ارتباط شادم ميكرد. من فراموش كردم از بودن با آدمها چي ميخواستم. من فراموش كردم از زندگي چي ميخواستم. انديشه مادياي، كه از هر طرف بهم القا شده، انديشهاي كه آدمهاي نازنين سالهاي گذشتهم رو به كالاهاي سكسي از مد افتاده مبدل كرده، همه چيز رو از يادم بره.
چي شد؟ چي شد كه اين طوري شد؟ كجا اشتباه كرديم!
كدوم سادهترين چيزها رو اون قدر پيچونديم كه اين طوري شد؟ كدوم اخلاقا و قيد و بندامون مسخره بود؟ كدوم نامرديهايي رو كه مجبور نبوديم در حق همديگه كرديم؟ كدوم چيزا رو تو خودمون هضم نكرديم؟
سرم درد ميكنه. سرم درد ميكنه. يه مرد با كي ميتونه اين حرفهاشو بزنه؟ كدوم نازنيني ميتونه اين حرفها رو بشنوه و از اعماق قلب ناراحت نشه؟
سرم درد ميكنه. سرم خيلي درد ميكنه اما هنوز اميدوارم، هنوز به يه معجزه، به يه اتفاق بزرگ، اميدوارم.
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲, جمعه
۱۳۸۴ فروردین ۳۰, سهشنبه
پاريس در شب
افروخته يک به يک سه چوبهي کبريت در دل شب
نخستين برای ديدن تمامي رخسارت
دومين برای ديدن چشمانت
آخرين برای ديدن دهانت
و تاریکي کامل تا آن همه را يك جا به ياد آرم
در آن حال که به آغوشت ميفشارم.
ژاك پرهور / ترجمهي احمد شاملو
Ɛ
شب، وقتي داشتم ميرسوندمش، بنزين ماشين داشت تموم ميشد.
پرسيدم : "بنزين بزنم ديرت نميشه؟ نميدونم ميرسه موقع برگشتنْ خودم بزنم يا نه."
گفت : "نه، ديرم نميشه."
پيچيدم تو پمپ بنزين كنار بزرگراه.
بنزين كه زدم ماشينو جلو پمپ نگه داشتم و با خنده پرسيدم : "ببينم ايرادي نداره تو يه دقيقه تو ماشين باشي من برم دستشويي؟"
گفت : "نه بابا برو!"
چند لحظهاي كه تو دستشويي تنها شدم فرصت كردم يه كم بهش فكر كنم. آخه وقتي كنارش بودم نميتونستم بهش فكر كنم. يعني خودم نميگذاشتم سكوتمون طولاني، و بدتر از اون، معنيدار بشه. فكر ميكنم اينجوري خيلي راحتتر بود.
وقتي برگشتم تو ماشين همونطور آروم نشسته بود. هنوز يه ساعت راه داشتيم. گفتم : "خوب حالا اول كمربندتو ببند بعد نوارامو همه رو ببين و يكيو انتخاب كن بذار."
با اشتياق زيادي پيشنهادمو انجام داد. اين اولين بار بود كه اشتياقشو ميتونستم ببينم. وقتاي ديگه اونقدر معمولي و عادي پيشنهادامو ميپذيرفت، كه اصلا از درونش سر در نميآوردم. با دقت، دونه دونه، همهي نوارامو درآورد و نگاه كرد. وقتي همه رو ديد يه سري رو برگردوند سر جاشون.
گفتم : "چي شد؟ چي انتخاب كردي؟". دو تا نواري رو كه تو دستاش گرفته بود نشونم داد و گفت : "نميدونم يكي از اين دو تا". يكي سوناتاي بتهوون بود، اون يكي چهار فصل ويوالدي.
Ɛ
چند سال پيش يكي ترجمهاي از يه شعر "لنگستن هيوز" رو نشونم داد و وقتي خونديمش، با هم كلي به احمقانه بودن ترجمهش خنديديم. بعد نشستيم و ترجمهي شاملوي زندهياد رو گوش داديم. از اون وقت تا حالا دنبال اين بودم كه اون ترجمه بده رو پيدا كنم تا دوباره اين تفاوت رو به چشم خودم ببينم، اما موفق نشدم. آخه مقايسهي اون دو تا ترجمه حسابي آدم رو شيرفهم ميكرد كه ترجمهي شعر يعني چي و، اصلا بالاتر از اين، شعر يعني چي و غيرشعر يعني چي. (ديگه حتما با اين ديدگاه شاملو آشنايين كه شعر ميتونه نظم يا نثر باشه، ادبيات هم ميتونه نظم يا نثر باشه، و نظم داشتن يا نداشتن يك متن هيچ ربطي به شعر بودن يا نبودنش نداره، و اون چيزي كه شعر رو شعر ميكنه يه چيز ديگهس).
امشب كه با رامين رفته بوديم شهر كتاب ميرداماد، يه دفعه چشمم خورد به يه ترجمهي جديد از شعراي ژاك پرهور. كتاب سر و شكل خوبي داشت، دست مترجم و ناشرش هم درد نكنه، كه معلومه كه زحمت كشيدن، اما وقتي شعر محبوبم "پاريس در شب" رو، كه قبلا با ترجمهي شاملو خونده بودمش، خوندم باز فهميدم كه تفاوت از كجا تا به كجاست.
البته اينم يادآوري بكنم كه شاملو خودش گفته كه هر شعري تن به ترجمه نميده و نميشه به شعر ترجمهش كرد. اما خوب آدم وقتي شعراي "همچون كوچهاي بيانتها" رو، كه گزيدهي اشعاري از تعدادي شاعره، ميخونه يا نواراي اشعار لوركا و هيوز و بيكل رو ميشنوه از لذت خوندن و شنيدن شعر، به مفهوم واقعي، سرشار ميشه.
حالا كه ديدن اين كتاب جديد باعث شد ياد شعر محبوبم "پاريس در شب" بيفتم و خاطرات شبانهي خودم رو با اين شعر مرور كنم، اين ترجمهي جديد رو هم مينويسم. البته شايد عدهاي از اين ترجمه خوششون بياد و با اين كلمات شايد عاديتر بيشتر رابطه برقرار كنن، ولي مطمئنم كه بعضيام، با خوندن اين ترجمه، تازه ميفهمن كه شاملوي زندهياد چه كرده.
Ɛ
پاريس در شب
سه كبريت، يكي بعد از ديگري در شب روشن شده است
اولي، براي ديدن چهرهي كامل تو
دومي، براي ديدن چشمهايت
آخري، براي ديدن دهانت
و تاريكي محض براي يادآوري همهي اينها
و فشردنت در ميان بازوانم.
ژاك پرهور / ترجمهي اصغر عسكري خانقاه
افروخته يک به يک سه چوبهي کبريت در دل شب
نخستين برای ديدن تمامي رخسارت
دومين برای ديدن چشمانت
آخرين برای ديدن دهانت
و تاریکي کامل تا آن همه را يك جا به ياد آرم
در آن حال که به آغوشت ميفشارم.
ژاك پرهور / ترجمهي احمد شاملو
Ɛ
شب، وقتي داشتم ميرسوندمش، بنزين ماشين داشت تموم ميشد.
پرسيدم : "بنزين بزنم ديرت نميشه؟ نميدونم ميرسه موقع برگشتنْ خودم بزنم يا نه."
گفت : "نه، ديرم نميشه."
پيچيدم تو پمپ بنزين كنار بزرگراه.
بنزين كه زدم ماشينو جلو پمپ نگه داشتم و با خنده پرسيدم : "ببينم ايرادي نداره تو يه دقيقه تو ماشين باشي من برم دستشويي؟"
گفت : "نه بابا برو!"
چند لحظهاي كه تو دستشويي تنها شدم فرصت كردم يه كم بهش فكر كنم. آخه وقتي كنارش بودم نميتونستم بهش فكر كنم. يعني خودم نميگذاشتم سكوتمون طولاني، و بدتر از اون، معنيدار بشه. فكر ميكنم اينجوري خيلي راحتتر بود.
وقتي برگشتم تو ماشين همونطور آروم نشسته بود. هنوز يه ساعت راه داشتيم. گفتم : "خوب حالا اول كمربندتو ببند بعد نوارامو همه رو ببين و يكيو انتخاب كن بذار."
با اشتياق زيادي پيشنهادمو انجام داد. اين اولين بار بود كه اشتياقشو ميتونستم ببينم. وقتاي ديگه اونقدر معمولي و عادي پيشنهادامو ميپذيرفت، كه اصلا از درونش سر در نميآوردم. با دقت، دونه دونه، همهي نوارامو درآورد و نگاه كرد. وقتي همه رو ديد يه سري رو برگردوند سر جاشون.
گفتم : "چي شد؟ چي انتخاب كردي؟". دو تا نواري رو كه تو دستاش گرفته بود نشونم داد و گفت : "نميدونم يكي از اين دو تا". يكي سوناتاي بتهوون بود، اون يكي چهار فصل ويوالدي.
Ɛ
چند سال پيش يكي ترجمهاي از يه شعر "لنگستن هيوز" رو نشونم داد و وقتي خونديمش، با هم كلي به احمقانه بودن ترجمهش خنديديم. بعد نشستيم و ترجمهي شاملوي زندهياد رو گوش داديم. از اون وقت تا حالا دنبال اين بودم كه اون ترجمه بده رو پيدا كنم تا دوباره اين تفاوت رو به چشم خودم ببينم، اما موفق نشدم. آخه مقايسهي اون دو تا ترجمه حسابي آدم رو شيرفهم ميكرد كه ترجمهي شعر يعني چي و، اصلا بالاتر از اين، شعر يعني چي و غيرشعر يعني چي. (ديگه حتما با اين ديدگاه شاملو آشنايين كه شعر ميتونه نظم يا نثر باشه، ادبيات هم ميتونه نظم يا نثر باشه، و نظم داشتن يا نداشتن يك متن هيچ ربطي به شعر بودن يا نبودنش نداره، و اون چيزي كه شعر رو شعر ميكنه يه چيز ديگهس).
امشب كه با رامين رفته بوديم شهر كتاب ميرداماد، يه دفعه چشمم خورد به يه ترجمهي جديد از شعراي ژاك پرهور. كتاب سر و شكل خوبي داشت، دست مترجم و ناشرش هم درد نكنه، كه معلومه كه زحمت كشيدن، اما وقتي شعر محبوبم "پاريس در شب" رو، كه قبلا با ترجمهي شاملو خونده بودمش، خوندم باز فهميدم كه تفاوت از كجا تا به كجاست.
البته اينم يادآوري بكنم كه شاملو خودش گفته كه هر شعري تن به ترجمه نميده و نميشه به شعر ترجمهش كرد. اما خوب آدم وقتي شعراي "همچون كوچهاي بيانتها" رو، كه گزيدهي اشعاري از تعدادي شاعره، ميخونه يا نواراي اشعار لوركا و هيوز و بيكل رو ميشنوه از لذت خوندن و شنيدن شعر، به مفهوم واقعي، سرشار ميشه.
حالا كه ديدن اين كتاب جديد باعث شد ياد شعر محبوبم "پاريس در شب" بيفتم و خاطرات شبانهي خودم رو با اين شعر مرور كنم، اين ترجمهي جديد رو هم مينويسم. البته شايد عدهاي از اين ترجمه خوششون بياد و با اين كلمات شايد عاديتر بيشتر رابطه برقرار كنن، ولي مطمئنم كه بعضيام، با خوندن اين ترجمه، تازه ميفهمن كه شاملوي زندهياد چه كرده.
Ɛ
پاريس در شب
سه كبريت، يكي بعد از ديگري در شب روشن شده است
اولي، براي ديدن چهرهي كامل تو
دومي، براي ديدن چشمهايت
آخري، براي ديدن دهانت
و تاريكي محض براي يادآوري همهي اينها
و فشردنت در ميان بازوانم.
ژاك پرهور / ترجمهي اصغر عسكري خانقاه
۱۳۸۴ فروردین ۱۷, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)