۱۳۸۴ اردیبهشت ۲, جمعه

سرم درد مي‌كنه.
از خواب لعنتي بعدازظهر كه بيدار شدم سرم درد گرفته بود.
تو تخت بعد مدتها فصل اول رمان بار هستي رو خوندم و سر دردم بدتر شد.
آخه اصلا من چرا بايد اين كتاب رو به دوستم هديه بدم؟


من فراموش كردم. من فراموش كردم چي دوست داشتم. من فراموش كردم چه چيز ارتباط شادم مي‌كرد. من فراموش كردم از بودن با آدمها چي مي‌خواستم. من فراموش كردم از زندگي چي مي‌خواستم.


آخرش اين دنياي سكسي پدر منو در مي‌ياره!
اين ور سكس، اون ور سكس، پشت اين رفتار سكس، پشت اون رفتار سكس!
اين ور دختر خوشگل، اون ور دختر خوشگل، همه به عنوان يه بسته حاوي يه مقدار لذت جنسي. تو فيلم، تو تابلو، تو تبليغ، حتي تو كتابفروشي، تو هر كوفتي كه فكرشو بكني!
اين ور پسر عياش، اون ور پسر عياش. يكي تيكه بنداز تو خيابون، يكي بچه پولدار سوار ماشين، يكي روشنفكر مو بلند سيگار به دست، همه با هم دنبال يه تيكه بهتر!
يكي اينجاشو دوست داره يكي اونجاشو، يكي اينجوريشو دوست داره يكي اونجوريشو!


دلم فيلم روسي مي‌خواد. از اين فيلم آمريكايياي با طعم و اسانس سكس خسته شدم. اصلا گاهي فكر مي‌كنم اين قدر كه اين فيلما دست به دست ميشن فقط به خاطر اينه كه آدمهايي كه از عادي ترين نيازهاشون محرومن صحنه‌هاي سكسي جذابش رو ببينن، با دخترها و پسرهاي سكسي‌اي كه نمونه‌شون اين طرفا پيدا نمي‌شه. و ماي بيچاره ديگه حتي به تخت خواب آدمهاي تمدن برتر هم با دهن باز نگاه مي‌كنيم.
دلم فيلم روسي مي‌خواد. دلم "آينه" تاركوفسكي مي‌خواد، يا همين "بازگشت" كه چند شب پيش تلويزيون نكبتمون تكه پاره‌ شده‌ش رو داد (كه حتي تحمل نكرد سكانش پاياني فيلم رو، كه فقط به دريا پيوستن نعش يك پدر بود، پخش كنه). دلم زندگي مي‌خواد نه سينه و پا و ...! دلم ارتباط خانوادگي مي‌خواد. دلم مهموني غير سكسي مي‌خواد. دلم مي‌خواد خيلي ساده برم خوابگاه دوستم مهموني! دلم مي‌خواد دوستم هفته‌اي يكي دو شب شام بياد پيش ما! دلم آزادي مي‌خواد، آزادي مطلق، اونقدر كه هيچ چيزي عقده نشه، حسرت نشه، شكلش عوض نشه، فراموش نشه، جاي چيزاي ديگه رو تنگ نكنه، چيزاي ديگه رو از ياد نبره؛ آزادي مطلق، اونقدر كه چيزا جاي خودشون رو پيدا كنن، اونقدر كه چيزي براي زندگي كردن باقي بمونه. دلم لك زده براي ديدار يه زن مثل فروغ، كه به كسي كه وقت حرف زدن داشته ازش دلبري مي‌كرده بگه : "اگه مي‌خواي با من بخوابي، بلند شو بريم توي اون اتاق باهام بخواب، بعد بيا مثل بچه‌ي آدم بشينيم بحث كنيم!"


دلم يه دنيا مي‌خواد عين قطعه آداجيو گروه Secret garden. دلم مردي مي‌خواد كه يه چيزي براش مهم باشه، يه چيزي غير از سكس. مردي كه چيزي رو دنبال كنه، كاري رو با انگيزه انجام بده. دلم مردي مي‌خواد كه بعد ده سال زنش رو دوست داشته باشه. دلم مردي مي‌خواد كه از خونه فراري نباشه. دلم زني مي‌خواد كه اونقدر چيز از خودش داشته باشه كه مردها رو از اين كابوس انتخاب و خريد و فروش اندامهاي سكسي خلاص كنه. دلم زني مي‌خواد كه با تكيه مطلق، با بي "خود" شدن، قدرت عشق ورزيدن رو از همسرش نگيره. دلم ازدواجي مي‌خواد كه ثبت نشه. دلم زندگي‌‌اي مي‌خواد كه هر وقت هر كي خواست بذاره بره اما كارش به ملال و تظاهر نكشه.


واي! من فراموش كردم. من فراموش كردم چي دوست داشتم. من فراموش كردم چه چيز ارتباط شادم مي‌كرد. من فراموش كردم از بودن با آدمها چي مي‌خواستم. من فراموش كردم از زندگي چي مي‌خواستم. انديشه مادي‌اي، كه از هر طرف بهم القا شده، انديشه‌اي كه آدمهاي نازنين سالهاي گذشته‌م رو به كالا‌هاي سكسي از مد افتاده مبدل كرده، همه چيز رو از يادم بره.


چي شد؟ چي شد كه اين طوري شد؟ كجا اشتباه كرديم!
كدوم ساده‌ترين چيزها رو اون قدر پيچونديم كه اين طوري شد؟ كدوم اخلاقا و قيد و بندامون مسخره بود؟ كدوم نامردي‌هايي رو كه مجبور نبوديم در حق همديگه كرديم؟ كدوم چيزا رو تو خودمون هضم نكرديم؟


سرم درد مي‌كنه. سرم درد مي‌كنه. يه مرد با كي مي‌تونه اين حرفهاشو بزنه؟ كدوم نازنيني مي‌تونه اين حرفها رو بشنوه و از اعماق قلب ناراحت نشه؟
سرم درد مي‌كنه. سرم خيلي درد مي‌كنه اما هنوز اميدوارم، هنوز به يه معجزه، به يه اتفاق بزرگ، اميدوارم.

هیچ نظری موجود نیست: