آسمون آبيه ... آسمون زخميه
قلب من آبيه ... عشق من تاريکه
قلب من آسمونه ... بارونش خونينه
عاقبت این سکانس پایانی "نفس عمیق" جانم را میگیرد!
با آن که پنج شش سالی است این شیفتهگی و حیرت با من است، تازه دیشب پس از مدهوشی دوباره از دیدنش، فهمیدم که ایرج کریمی عزیز هم آن را از سکانسهای پایانی استثنایی تاریخ سینما خوانده است.
۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه
۱۳۸۷ آذر ۵, سهشنبه
یک. کیانوش عیاری که با "بودن یا نبودن" در طول ده روز، هفت شب ما را به سینما سپیدهی خیابان انقلاب کشانده بود، دربارهی خود چیزی به این مضمون میگفت: "من انسان کماستعدادی هستم که برای دست یافتن به چیزهای بزرگ باید بسیار تلاش کنم".
دو. اگر چه افسوس ندیدن آخرین قسمت "روزگار قریب" به دلم ماند اما هنوز طعم دیدن بخشهایی از این کار زیر زبانم است. چند شب جادوی آن تصاویر خالی از عناصر نمایشی و معنایی مسحورم کرد! امشب که پشتصحنهی کارش را دیدم و گفتگویش را خواندم، ابعاد باورنکردنی بداهه کاریش حیرتزدهام کرد.
.میگفت صبح سر صحنه نمیدانسته میخواهد چه کند. مدتی از عوامل صحنه ایراد میگرفته تا برای خودش وقت بخرد. گاهی هم پلان دشوار دروغینی طرح میکرده و عوامل را مشغول آمادهسازی آن میکرده و گاه از دل همین نما، سکانسی از داستان را کشف میکرده.
سه. مدتی است که گرفتار این فکر استادی شدهام. یک حالت آن است که استاد گرفتار بیخودی باشی که انگیزهای نداری و یک سری آموختههای قدیمی و آبرفتهات را به هر بهانهای به خورد شنوندگان بیچاره میدهی. حالت دیگرش شاید این باشد که تازه کار و پرانگیزه، سکانسها و حتی پلانهای تدریست را طرحریزی کنی. اما حالت دیگر آن است که آن قدر راه دوم را ادامه بدهی و آن قدر آن انگیزه را زنده نگه داری که دیگر بدون طرح سر کلاس بروی، اما نتیجه مسحورکننده باشد.
چهار. نگرانم. نگران انگیزههایم، که چقدر حقیقیاند، و چقدر پاسخ نصفهنیمهی دیگر انگیزههای فروخورده. نگران آیندهام در میان این همه الزامات بیحاصل. نگران رؤیاهایی که باید کنار بگذارم. نگران اینکه استادی در حیطه علوم گاهی کم میآورد، که نمیتواند پاسخ درد عشقهای دیوانهوار باشد! این آخری را چند روز پیش، که نمیخواستم سر کار هر روزه بروم، فهمیدم. به نظرم این توصیفهای احساساتی و پرمعنای نوشتههای این روزها هم نتیجه همان یادآوری دیوانهگی عاشقانه باشد! کجاست این آقای عیاری که جملاتم را از هر گونه عناصر نمایشی و معنایی خالی کند؟
دو. اگر چه افسوس ندیدن آخرین قسمت "روزگار قریب" به دلم ماند اما هنوز طعم دیدن بخشهایی از این کار زیر زبانم است. چند شب جادوی آن تصاویر خالی از عناصر نمایشی و معنایی مسحورم کرد! امشب که پشتصحنهی کارش را دیدم و گفتگویش را خواندم، ابعاد باورنکردنی بداهه کاریش حیرتزدهام کرد.
.میگفت صبح سر صحنه نمیدانسته میخواهد چه کند. مدتی از عوامل صحنه ایراد میگرفته تا برای خودش وقت بخرد. گاهی هم پلان دشوار دروغینی طرح میکرده و عوامل را مشغول آمادهسازی آن میکرده و گاه از دل همین نما، سکانسی از داستان را کشف میکرده.
سه. مدتی است که گرفتار این فکر استادی شدهام. یک حالت آن است که استاد گرفتار بیخودی باشی که انگیزهای نداری و یک سری آموختههای قدیمی و آبرفتهات را به هر بهانهای به خورد شنوندگان بیچاره میدهی. حالت دیگرش شاید این باشد که تازه کار و پرانگیزه، سکانسها و حتی پلانهای تدریست را طرحریزی کنی. اما حالت دیگر آن است که آن قدر راه دوم را ادامه بدهی و آن قدر آن انگیزه را زنده نگه داری که دیگر بدون طرح سر کلاس بروی، اما نتیجه مسحورکننده باشد.
چهار. نگرانم. نگران انگیزههایم، که چقدر حقیقیاند، و چقدر پاسخ نصفهنیمهی دیگر انگیزههای فروخورده. نگران آیندهام در میان این همه الزامات بیحاصل. نگران رؤیاهایی که باید کنار بگذارم. نگران اینکه استادی در حیطه علوم گاهی کم میآورد، که نمیتواند پاسخ درد عشقهای دیوانهوار باشد! این آخری را چند روز پیش، که نمیخواستم سر کار هر روزه بروم، فهمیدم. به نظرم این توصیفهای احساساتی و پرمعنای نوشتههای این روزها هم نتیجه همان یادآوری دیوانهگی عاشقانه باشد! کجاست این آقای عیاری که جملاتم را از هر گونه عناصر نمایشی و معنایی خالی کند؟
۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه
بیمارم.
تا آخر کلاس خود را کشاندم.
یاد آن کس که میگفت:
"من سردم است، من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد."
چقدر اشتباهات ما ابتدایی است!
آیا واقعا اشتباه کردهام؟
آه! "ورا" من را ببخش!
آیا این آرزوی امروز، همان اشتباه دیروز نیست؟
تصنیفی میشنوم که:
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
بیمار و رنجور به قرارم رسیدم.
بسیار شور و سخن در برابر جنازهای که من بودم!
تصویرهای زیبایی روی مقواها و همینطور تصویر مردی با یک کیف زنانه در صندلی مجاورش.
گفت مرد کیف زنش را جوری از او گرفت و روی صندلی کنارش گذاشت که حس کردم عاقبت برای مردان زنان مثل همین کیف زنانه میشوند.
بیمارم.
کسی باید ما را نجات دهد!
این بار آوازی میخواند:
شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
تا آخر کلاس خود را کشاندم.
یاد آن کس که میگفت:
"من سردم است، من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد."
چقدر اشتباهات ما ابتدایی است!
آیا واقعا اشتباه کردهام؟
آه! "ورا" من را ببخش!
آیا این آرزوی امروز، همان اشتباه دیروز نیست؟
تصنیفی میشنوم که:
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
بیمار و رنجور به قرارم رسیدم.
بسیار شور و سخن در برابر جنازهای که من بودم!
تصویرهای زیبایی روی مقواها و همینطور تصویر مردی با یک کیف زنانه در صندلی مجاورش.
گفت مرد کیف زنش را جوری از او گرفت و روی صندلی کنارش گذاشت که حس کردم عاقبت برای مردان زنان مثل همین کیف زنانه میشوند.
بیمارم.
کسی باید ما را نجات دهد!
این بار آوازی میخواند:
شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه
یک. هر چقدر هم که درگیر زندگی خودت باشی، فهمیدن اینکه کسی به آهستهگی زندگیت را دنبال میکند، دلپذیر است. شاید چشاندن این طعم دلپذیر از ساختن آن گرفتاریهای عاشقانهی تودرتو بهتر باشد.
دو. من استعداد عجیبی دارم که همزمان عاشق زنهای متعددی بشوم! دیشب هم عاشق «ورا» شدم. دیشب، ورا، این مریم مقدس فیلم «تبعید» قلب مرا با خود برد. آه! ورا! با آن نگاههایت، با آن ترسهایت، با آن اشکهایت، با آن ضعفهایت و با آن لباس آبی و آن تصویرت در آینه، قلب مرا تکهتکه کردی. آه! ورا! با تو چه کردند؟ با تو چه کردیم؟ با تو چه میکنیم؟
سه. این «آندری زویا گینتسف» روس این بار بیش از پیش ما را از لذت دیدن شاهکارش سرشار کرد، و البته ویران و تکهپاره! از آن گاه که فاجعه ناگزیر شد دیگر صورت «ورا» را نشانمان نداد. نفهمیدیم چگونه درد کشید و چگونه مرد. حتی در سردخانه هم نفهمیدیم نگاهش به کجاست. عاقبت در لحظهای که فکرش را نمیکردیم صدایش را از پشت تلفن شنیدیم. لحظهای تصور کردیم از زیر خاک سخن میگوید! اما نه، یک بار دیگر جادوی سینما ما را مسحور کرد. بر ورای نازنین چهها گذشته بود و ما نمیدانستیم. آه! ورا! چشمهای ما دیدن از یاد برده بودند! آه! ورا! مریم مقدس! چه کلماتی به آن مرد گفتی! آه! ورا! ما همسرانمان را کشتیم! قلب ما را همچو آن خانهی خالی از حضورت، با چنان بارانی بشوی.
دو. من استعداد عجیبی دارم که همزمان عاشق زنهای متعددی بشوم! دیشب هم عاشق «ورا» شدم. دیشب، ورا، این مریم مقدس فیلم «تبعید» قلب مرا با خود برد. آه! ورا! با آن نگاههایت، با آن ترسهایت، با آن اشکهایت، با آن ضعفهایت و با آن لباس آبی و آن تصویرت در آینه، قلب مرا تکهتکه کردی. آه! ورا! با تو چه کردند؟ با تو چه کردیم؟ با تو چه میکنیم؟
سه. این «آندری زویا گینتسف» روس این بار بیش از پیش ما را از لذت دیدن شاهکارش سرشار کرد، و البته ویران و تکهپاره! از آن گاه که فاجعه ناگزیر شد دیگر صورت «ورا» را نشانمان نداد. نفهمیدیم چگونه درد کشید و چگونه مرد. حتی در سردخانه هم نفهمیدیم نگاهش به کجاست. عاقبت در لحظهای که فکرش را نمیکردیم صدایش را از پشت تلفن شنیدیم. لحظهای تصور کردیم از زیر خاک سخن میگوید! اما نه، یک بار دیگر جادوی سینما ما را مسحور کرد. بر ورای نازنین چهها گذشته بود و ما نمیدانستیم. آه! ورا! چشمهای ما دیدن از یاد برده بودند! آه! ورا! مریم مقدس! چه کلماتی به آن مرد گفتی! آه! ورا! ما همسرانمان را کشتیم! قلب ما را همچو آن خانهی خالی از حضورت، با چنان بارانی بشوی.
۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
من که از اول از این مراسم شلوغ و پلوغ عروسی که فقط عروس و داماد را خسته میکند و مجبورشان میکند نقشهای مسخرهای را برای انبوهی از دیگران ایفا کنند و فرصت هر گونه تمرکزی را از آنها میگیرد، خوشم نمیآمد. البته باید همه چیزمان به همه چیزمان بیاید. این ازدواجهای از روی ناچاری و این همسریهای پر از سوءتفاهم، چنین شب آغازینی هم میخواهد! آدمهای اشتباهی، به خصوص مردهای اشتباهی، به جای این که کمی فکر کنند و برای زندگی با انسان دیگر انگیزههای جدی بیابند، بهتر است در موجی از گرفتاری و خستگی چند ماهه تا خود شب عروسی، به دنیای جدیدشان پرتاب شوند.
همه اینها را گفتم که بگویم من که از اول از مراسم عروسی خوشم نمیآمد، اما شما که خوشتان میآید، اگر شب عروسی نیروهای انتظامی عزیز بریزند میان مجلس که چرا پول ما را ندادهاید و از آن جالبتر در مجلس جا خوش کنند، کاخ آرزوهایتان ویران نمیشود؟ در این ویرانه به اندازه یک شب عروسی هم به مردم امتیاز نمیدهند! پس یا باید مراسم عروسی ویژه خودمان را برگزار کنیم یا آنقدر مقاوم شده باشیم که اگر این ماجرا به سرمان آمد فقط به حال و روز خودمان و ویرانهمان بخندیم.
همه اینها را گفتم که بگویم من که از اول از مراسم عروسی خوشم نمیآمد، اما شما که خوشتان میآید، اگر شب عروسی نیروهای انتظامی عزیز بریزند میان مجلس که چرا پول ما را ندادهاید و از آن جالبتر در مجلس جا خوش کنند، کاخ آرزوهایتان ویران نمیشود؟ در این ویرانه به اندازه یک شب عروسی هم به مردم امتیاز نمیدهند! پس یا باید مراسم عروسی ویژه خودمان را برگزار کنیم یا آنقدر مقاوم شده باشیم که اگر این ماجرا به سرمان آمد فقط به حال و روز خودمان و ویرانهمان بخندیم.
۱۳۸۷ مهر ۹, سهشنبه
دقایق اول "به دل طبیعت وحشی" را دیدم و ترانه سحرانگیزش را شنیدم.
یاد "هفت" درگذشته هم افتادم.
میخواستم به یکی بگویم، یا حتی به خودم، که میشود لطفا عاشق نشوی!
زدی همه چیزو خراب کردی عزیزم. نمیتونستی خودتو نشکنی و دوستش داشته باشی!
کمکم تقاضاهای تدریس شبیهسازی انرژی ساختمان آغاز میشود. باید پیشتر بروم، مبانی نظریاش را بیاموزم و ساختارهایی برای تدریسش تدوین کنم. البته سر درآوردن از کاری که متخصصینش انگشتشمارند لذتبخش و راضیکننده است. اما باید متوجه هم باشم که همه کمبودها را نمیتوان با یک همچین چیزی جواب داد، یا دستکم باید ریشههای علاقه خود را کنکاش کنم و با توجیهات محکمی به آن تکیه کنم.
یاد "هفت" درگذشته هم افتادم.
میخواستم به یکی بگویم، یا حتی به خودم، که میشود لطفا عاشق نشوی!
زدی همه چیزو خراب کردی عزیزم. نمیتونستی خودتو نشکنی و دوستش داشته باشی!
کمکم تقاضاهای تدریس شبیهسازی انرژی ساختمان آغاز میشود. باید پیشتر بروم، مبانی نظریاش را بیاموزم و ساختارهایی برای تدریسش تدوین کنم. البته سر درآوردن از کاری که متخصصینش انگشتشمارند لذتبخش و راضیکننده است. اما باید متوجه هم باشم که همه کمبودها را نمیتوان با یک همچین چیزی جواب داد، یا دستکم باید ریشههای علاقه خود را کنکاش کنم و با توجیهات محکمی به آن تکیه کنم.
۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه
میان این همه گرفتاری دلم برای لور مانودو، دختر شناگر بیست و یک ساله فرانسوی، میسوزد؛ وقتی که در خطوط کناری شنا میکند و دستش را که به دیواره استختر میرساند پیش از او چند نفر توجه همه دوربینها را به خود جلب کردهاند.
عکسهای عریانش در اینترنت، که دوست پسر ایتالیایی سابقش منتشرش کرده، بیشتر یاد مظلومیت دخترانهاش میاندازدم، که انگار همه جا کم و بیش یک جور است، به خصوص وقتی با دوستدختر ایتالیایی جدید او مسابقه میدهد و از او جا میماند!
میگوید: نااميدم. اصلاً نمي دانم ارزش ادامه دادن دارد يا نه. نمي دانم، شايد ديگر شنا نکنم. ديگر علاقه يي به انجام اين کار ندارم
ديگر واقعاً فهميدهام که فقط خانوادهام به من ايمان دارند مثل هميشه. اين تنها چيزي است که براي ادامه کار به من انگيزه مي دهد. سخت است که مسابقه بدهي و هفتم، هشتم شوي. بايد ببينم چه مي شود.
میان این همه گرفتاری دلم برای لور مانودو میسوزد! خندهدار است. دیگر ترجیح میدهم ایران یک مدال هم کسب نکند. دست کم اینطوری آن مرتیکه که منتظر مسابقهی ردهبندی حمید سوریان هم نمیماند، کمی کنف میشود. بگذار همه چیز به تمامی خراب شود. شاید آن وقت اتفاقی بیفتد.
اینجا درمانده یک آغوش گرم و آسودهام. سعی کردم چند کلمه فرانسوی برایش بنویسم، یادم رفته بود. دلم خواست دوباره با هم فرانسه بخوانیم. یک بار گفتم. انگلسیی خواندن مرا یاد شتاب و گرفتاری و تکلیفهای علمی و کاری میاندازد و فرانسوی خواندن یاد سرزمینهای خوشبختی، زندگیهای دوست داشتنی و بوسههای به یاد ماندنی.
میان این همه گرفتاری دلم برای لور مانودو میسوزد! همینطور برای خودم و تو.
عکسهای عریانش در اینترنت، که دوست پسر ایتالیایی سابقش منتشرش کرده، بیشتر یاد مظلومیت دخترانهاش میاندازدم، که انگار همه جا کم و بیش یک جور است، به خصوص وقتی با دوستدختر ایتالیایی جدید او مسابقه میدهد و از او جا میماند!
میگوید: نااميدم. اصلاً نمي دانم ارزش ادامه دادن دارد يا نه. نمي دانم، شايد ديگر شنا نکنم. ديگر علاقه يي به انجام اين کار ندارم
ديگر واقعاً فهميدهام که فقط خانوادهام به من ايمان دارند مثل هميشه. اين تنها چيزي است که براي ادامه کار به من انگيزه مي دهد. سخت است که مسابقه بدهي و هفتم، هشتم شوي. بايد ببينم چه مي شود.
میان این همه گرفتاری دلم برای لور مانودو میسوزد! خندهدار است. دیگر ترجیح میدهم ایران یک مدال هم کسب نکند. دست کم اینطوری آن مرتیکه که منتظر مسابقهی ردهبندی حمید سوریان هم نمیماند، کمی کنف میشود. بگذار همه چیز به تمامی خراب شود. شاید آن وقت اتفاقی بیفتد.
اینجا درمانده یک آغوش گرم و آسودهام. سعی کردم چند کلمه فرانسوی برایش بنویسم، یادم رفته بود. دلم خواست دوباره با هم فرانسه بخوانیم. یک بار گفتم. انگلسیی خواندن مرا یاد شتاب و گرفتاری و تکلیفهای علمی و کاری میاندازد و فرانسوی خواندن یاد سرزمینهای خوشبختی، زندگیهای دوست داشتنی و بوسههای به یاد ماندنی.
میان این همه گرفتاری دلم برای لور مانودو میسوزد! همینطور برای خودم و تو.
۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه
یکی از آخرین بارهایی که دیدمش، بعدازظهر تابستانی گرمی بود که از جلسه دفاع رسالهم برمیگشتیم. استاد راهنمای اولم بود. گرچه سر جلسه طولانی و گرم دفاعم خسته شده بود اما از ممتاز شدنم خوشحال بود. انگار از آخرین نفرایی بودم که باهاش رساله گرفته بودم. همون وقتا بازنشستهش کردن.
تو ماشینِ چند ساعت مونده زیر آفتاب، از شونزده آذر پایین اومدیم و میدون انقلاب، پشت انبوه آدمایی که از خیابون میگذشتن، وایسادیم. اونجا گفت: «میدونی تو دیگه فارغالتحصیل شدی و از مایی. یه سؤالی رو خودمونی ازت میپرسم. این روزا دخترا خیلی خوشگل شدن، یا من که پیر شدم اینجوری میبینمشون؟»
خوب برای من، تو اون گرما، خیلی قابل فهم نبود که چه چیز دخترای سیاهپوش عبوس و خمودهای که از برابرمون میگذشتن خوشگل بود. جواب بی سر و تهی دادم که نه اختلاف نظرمون معلوم بشه نه جوونی و پیریمون.
چند روز بعد وقتی تو بیمارستان خوابید و عمل قلب باز کرد، زن دومش رفته بود امریکا پیش بچههای شوهر اولش. بچههای زن اولش هم اتریش بودن. روزهای زیادی تو بیمارستان موند. کسی هم همراهش نبود. وقت ملاقات هر روز فقط یک ساعت بود. یکی دو بار تونستم ببینمش. رو تختش آروم خوابیده بود. میگفت به تنهایی عادت داره.
تو ماشینِ چند ساعت مونده زیر آفتاب، از شونزده آذر پایین اومدیم و میدون انقلاب، پشت انبوه آدمایی که از خیابون میگذشتن، وایسادیم. اونجا گفت: «میدونی تو دیگه فارغالتحصیل شدی و از مایی. یه سؤالی رو خودمونی ازت میپرسم. این روزا دخترا خیلی خوشگل شدن، یا من که پیر شدم اینجوری میبینمشون؟»
خوب برای من، تو اون گرما، خیلی قابل فهم نبود که چه چیز دخترای سیاهپوش عبوس و خمودهای که از برابرمون میگذشتن خوشگل بود. جواب بی سر و تهی دادم که نه اختلاف نظرمون معلوم بشه نه جوونی و پیریمون.
چند روز بعد وقتی تو بیمارستان خوابید و عمل قلب باز کرد، زن دومش رفته بود امریکا پیش بچههای شوهر اولش. بچههای زن اولش هم اتریش بودن. روزهای زیادی تو بیمارستان موند. کسی هم همراهش نبود. وقت ملاقات هر روز فقط یک ساعت بود. یکی دو بار تونستم ببینمش. رو تختش آروم خوابیده بود. میگفت به تنهایی عادت داره.
۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سهشنبه
اولین دانشگاه من در شهر کرج بود، در زمینی دور افتاده و رهاشده، در دشتی پای کوه.
آنجا که از رسالهام دفاع کردم، از در پشتی دانشکده پا به دشت گذاشتم و فریاد زدم.
آنجا به سرزمین دیگری میمانست، با کمی آزادی.
صبح، پیش از دمیدن سپیده، از مرکز کشورم دور میشدم و به آن سرزمین میرفتم.
دانشگاه دومم، هر آخر هفته برای برگزاری مهمترین نماز جمعه کشور آماده میشد.
پریروز آنجا هم کارم تمام شد؛ در ظهری سوزان، در خاموشی تمامی چراغهای دانشکده.
از دانشگاه نخستم که جدا میشدم، آن زمین دورافتاده هم در منجلاب تقدیر سرزمینمان فرو میرفت.
از آن زمان همه چیز بیش از پیش در منجلاب فرو میرود.
نوستالژیها، با این سرزمین، با ما، درآمیختهاند.
آنجا که از رسالهام دفاع کردم، از در پشتی دانشکده پا به دشت گذاشتم و فریاد زدم.
آنجا به سرزمین دیگری میمانست، با کمی آزادی.
صبح، پیش از دمیدن سپیده، از مرکز کشورم دور میشدم و به آن سرزمین میرفتم.
دانشگاه دومم، هر آخر هفته برای برگزاری مهمترین نماز جمعه کشور آماده میشد.
پریروز آنجا هم کارم تمام شد؛ در ظهری سوزان، در خاموشی تمامی چراغهای دانشکده.
از دانشگاه نخستم که جدا میشدم، آن زمین دورافتاده هم در منجلاب تقدیر سرزمینمان فرو میرفت.
از آن زمان همه چیز بیش از پیش در منجلاب فرو میرود.
نوستالژیها، با این سرزمین، با ما، درآمیختهاند.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
تو دو ماه و نیمی که باید پایان نامهم رو ببندم، حدود دویست و دو قسمت از سریال "فرندز" رو پشت لپتاپم دیدم. با فرهنگ و دوستی این آدمها بسیار بیشتر احساس نزدیکی میکنم. گر چه گاهی تهی بودن آمریکایی هم نهیبی به ذهنم میزنه، اما این شور "فلرتینگ" در همه جا و دوست شدن و عروسی کردن اونها کجا و این زندگی در نمونه نادر فرهنگ و حکومت ما کجا.
لاله یادداشتی درباره "در اقلیت بودن" نوشته بود که برای من بسیار ملموس بود. پیش از این به این موضوع با واژه "بیگانهگی" فکر کرده بودم؛ بیگانهگی با اجتماع پیرامون، بیگانهگی با عقیدهها و افکار و مذهب و فرهنگ آدمها، بیگانگی با پلیس مسؤول امنیت، بیگانهگی باهنجارها و اخلاقهای حکومتی و اجتماعی، بیگانهگی با حکومت، حتی بیگانهگی با وطن. اما در همه اینها احساس در اقلیت بودن هم هست؛ حتی اگه گاهی تو اجتماعات کمشمار پیرامون خودت فراموشش کنی بالاخره خیلی زود با چیزی مثل پتک رو سرت فرود میآد.
پ.ن: در اثر تهاجم فرهنگی با حجم بالای مذکور قدرت "فلرتینگ" در من بالا رفته و گاهی از بازی کردن با این موضوع لذت میبرم. اما ته همهش میدونم که یه لیمویی دارم که خیلی دوسش میدارم و همه اینها برای اینه که تو این خرابشده برای خودمون و همدیگه پرشورتر و جذابتر باشیم.
لاله یادداشتی درباره "در اقلیت بودن" نوشته بود که برای من بسیار ملموس بود. پیش از این به این موضوع با واژه "بیگانهگی" فکر کرده بودم؛ بیگانهگی با اجتماع پیرامون، بیگانهگی با عقیدهها و افکار و مذهب و فرهنگ آدمها، بیگانگی با پلیس مسؤول امنیت، بیگانهگی باهنجارها و اخلاقهای حکومتی و اجتماعی، بیگانهگی با حکومت، حتی بیگانهگی با وطن. اما در همه اینها احساس در اقلیت بودن هم هست؛ حتی اگه گاهی تو اجتماعات کمشمار پیرامون خودت فراموشش کنی بالاخره خیلی زود با چیزی مثل پتک رو سرت فرود میآد.
پ.ن: در اثر تهاجم فرهنگی با حجم بالای مذکور قدرت "فلرتینگ" در من بالا رفته و گاهی از بازی کردن با این موضوع لذت میبرم. اما ته همهش میدونم که یه لیمویی دارم که خیلی دوسش میدارم و همه اینها برای اینه که تو این خرابشده برای خودمون و همدیگه پرشورتر و جذابتر باشیم.
۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه
۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سهشنبه
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش
وه! چه لذتی داشت دیدن سنتوری مهرجویی.
من که تو نخستین فرصت، به خاطر احترام به مهرجویی و خشم از کسایی که لذت بیحد تو سینما دیدن این فیلم رو ازم گرفتن، قیمت بلیت این فیلم عزیز رو، که تو این زمونه ناامیدی حالم رو عوض کرد، به آقای مهرجویی تقدیم میکنم.
شماره حساب: 0116407795 (بانك تجارت شعبه چهارراه پارك كد032) به نام فرامرز فرازمند و داریوش مهرجویی
طاقت بیار و مرد باش
وه! چه لذتی داشت دیدن سنتوری مهرجویی.
من که تو نخستین فرصت، به خاطر احترام به مهرجویی و خشم از کسایی که لذت بیحد تو سینما دیدن این فیلم رو ازم گرفتن، قیمت بلیت این فیلم عزیز رو، که تو این زمونه ناامیدی حالم رو عوض کرد، به آقای مهرجویی تقدیم میکنم.
شماره حساب: 0116407795 (بانك تجارت شعبه چهارراه پارك كد032) به نام فرامرز فرازمند و داریوش مهرجویی
۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه
روز تولد بد. بیماری از فرط کار و ضعف.
در فراغتهای پارهپارهام، بیش از دیدن تصاویری که از عشقم نسبت به آنها یقین داشته باشم، توان ندارم.
پیشتر "پاریس تگزاس" را در سینه کولت دیدم و تا یکی دو شب پیش دیویدیهای "بازگشت شرلوک هولمز" را، و اکنون پس از دو روز کار از صبح تا شب در سرما و در کنار کسی که مدام مانند شخصیتهای رادیواکتیو شدهی "لبهی تاریکی" سرفه میکرد، من ماندهام و هارد اکسترنال پونصد گیگی سیاه براقی که همراه لیمو خریدهام، بدون این که باقی ماجراهای شرلوک هولمز و ارتش سری و لبه تاریکی را برایم روی آن ریخته باشند.
من هم مثل منصفانه عزیز که آن همه خوب مینویسد، و فکر میکنم در نوشتن این یادداشت تحت تأثیر او بودهام، کم کم دچار کابوس پایان نامه میشوم. لیمو میگفت اگر کار خوبی درآورم، بسیار نیرو میگیرم؛ اما گویا حکایت پایان نامه همیشه همان حکایت سنگ بزرگ است.
نمیدانم چرا بسیار دوست داشتم در انتهای این یادداشت چند فقره فحش نثار کشورم و فرهنگ و دیگر چیزهای "به گندآب درنشستهاش" بکنم. اما جز این آخری، که از دستم در رفت، جلوی خود را گرفتم. میل فحش و بدبیراه گفتن که تمامی ندارد! تازه موقع نوشتن همین بند، یاد بندی از شعر هیوز افتادم و عجالتاً همین برای فرونشاندن میلم کفایت میکند:
"این وطن هرگز برای من وطن نبوده است."
در فراغتهای پارهپارهام، بیش از دیدن تصاویری که از عشقم نسبت به آنها یقین داشته باشم، توان ندارم.
پیشتر "پاریس تگزاس" را در سینه کولت دیدم و تا یکی دو شب پیش دیویدیهای "بازگشت شرلوک هولمز" را، و اکنون پس از دو روز کار از صبح تا شب در سرما و در کنار کسی که مدام مانند شخصیتهای رادیواکتیو شدهی "لبهی تاریکی" سرفه میکرد، من ماندهام و هارد اکسترنال پونصد گیگی سیاه براقی که همراه لیمو خریدهام، بدون این که باقی ماجراهای شرلوک هولمز و ارتش سری و لبه تاریکی را برایم روی آن ریخته باشند.
من هم مثل منصفانه عزیز که آن همه خوب مینویسد، و فکر میکنم در نوشتن این یادداشت تحت تأثیر او بودهام، کم کم دچار کابوس پایان نامه میشوم. لیمو میگفت اگر کار خوبی درآورم، بسیار نیرو میگیرم؛ اما گویا حکایت پایان نامه همیشه همان حکایت سنگ بزرگ است.
نمیدانم چرا بسیار دوست داشتم در انتهای این یادداشت چند فقره فحش نثار کشورم و فرهنگ و دیگر چیزهای "به گندآب درنشستهاش" بکنم. اما جز این آخری، که از دستم در رفت، جلوی خود را گرفتم. میل فحش و بدبیراه گفتن که تمامی ندارد! تازه موقع نوشتن همین بند، یاد بندی از شعر هیوز افتادم و عجالتاً همین برای فرونشاندن میلم کفایت میکند:
"این وطن هرگز برای من وطن نبوده است."
۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه
هوا خیلی سرد است. جشنوارهي فیلم را از توی خانه دنبال میکنم!
شب، در اعتماد گفت و گو با مانی حقیقی و ترانه علیدوستی درباره «کنعان» را خواندم و یادداشتهای امیر قادری و امیر پوریا را. قادری نوشته بود که در جشنواره همه میخواهند خیالمان را راحت کنند که هیچ اتفاقی نمیافتد، که هیچ خبری نیست. یکی میگوید «آزادی رأی داشتیم» دیگری میگوید: «بدون حاشیه بودیم». نوشته بود فقط باید مراقب باشیم در برابر هزار باید و نباید سوتی ندهیم، عوضش هیچ اتفاقی هم نیفتاد، نیفتاد!
کار، بعد هم ورزش و بعد خستگی خانه. وقتی از ورزش برمیگردم، در خیابان عباس آباد از پشت شیشهی ماشین به سینمای آزادی، که نورافکنها حسابی روشنش کردهاند، نگاهی میاندازم. هوا سرد است که پیاده شوم و روزهای آخر ساخته شدنش را از نزدیک ببینم.
دیگر باید حواسم باشد نام آخرین فیلمهای خوبی که دیدهام یادم نرود. الان که فکر میکنم فقط «خونبازی» یادم میآید. کم کم دیگر به سلیقه خودم هم شک میکنم!
راستی امشب هم چند لحظه از «حلقهی سبز» حاتمیکیا خیلی بهم چسبید. گاهی موقعیت حسن گلاب در صحنه دیوانهکننده است. چه چهرهای داشت اولین لحظهای که قاصدک را در کف دستش حس کرد. افسوس که انگار خودش هم خودش را یادش رفته است و گاه گاهی میان کلی پلان بیخودی چیزی حسابی درمیآید. انگار کمتر کسی هم حوصله کرده به خاطر این چند لحظه آن همه لحظات را ببیند.
شنیدم که احمد بورقانی امروز مرده است. ناراحت شدم. همین را میدانم که دوست داشتنی بود. حالا بیا و اوضاع و احوال و آدمهای اکنون کشور را ببین!
شب، در اعتماد گفت و گو با مانی حقیقی و ترانه علیدوستی درباره «کنعان» را خواندم و یادداشتهای امیر قادری و امیر پوریا را. قادری نوشته بود که در جشنواره همه میخواهند خیالمان را راحت کنند که هیچ اتفاقی نمیافتد، که هیچ خبری نیست. یکی میگوید «آزادی رأی داشتیم» دیگری میگوید: «بدون حاشیه بودیم». نوشته بود فقط باید مراقب باشیم در برابر هزار باید و نباید سوتی ندهیم، عوضش هیچ اتفاقی هم نیفتاد، نیفتاد!
کار، بعد هم ورزش و بعد خستگی خانه. وقتی از ورزش برمیگردم، در خیابان عباس آباد از پشت شیشهی ماشین به سینمای آزادی، که نورافکنها حسابی روشنش کردهاند، نگاهی میاندازم. هوا سرد است که پیاده شوم و روزهای آخر ساخته شدنش را از نزدیک ببینم.
دیگر باید حواسم باشد نام آخرین فیلمهای خوبی که دیدهام یادم نرود. الان که فکر میکنم فقط «خونبازی» یادم میآید. کم کم دیگر به سلیقه خودم هم شک میکنم!
راستی امشب هم چند لحظه از «حلقهی سبز» حاتمیکیا خیلی بهم چسبید. گاهی موقعیت حسن گلاب در صحنه دیوانهکننده است. چه چهرهای داشت اولین لحظهای که قاصدک را در کف دستش حس کرد. افسوس که انگار خودش هم خودش را یادش رفته است و گاه گاهی میان کلی پلان بیخودی چیزی حسابی درمیآید. انگار کمتر کسی هم حوصله کرده به خاطر این چند لحظه آن همه لحظات را ببیند.
شنیدم که احمد بورقانی امروز مرده است. ناراحت شدم. همین را میدانم که دوست داشتنی بود. حالا بیا و اوضاع و احوال و آدمهای اکنون کشور را ببین!
۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه
از نیمه شب برف میبارد. در خانه ماندهام. آیدا برایم نامه نوشته است. هنوز کودکانه عاشق میشود و کودکانه زمین میخورد. چه پاسخی بدهم؟ بگویم که سالهای بعد برای همین روزهای خرد شدن قلبت هم دلت تنگ میشود؟
ساعتی از ظهر گذشته است و هنوز برف میبارد. در خانه ماندهانم، پشت رایانه کیفیام که دوست تازهام است.
هنوز برف میبارد. به رقص پاهای عریان محبوبم هنگام رفتن خیره میشوم و به انتظار در آغوش کشیدن اندام گرمش پشت پنجره میمانم.
ساعتی از ظهر گذشته است و هنوز برف میبارد. در خانه ماندهانم، پشت رایانه کیفیام که دوست تازهام است.
هنوز برف میبارد. به رقص پاهای عریان محبوبم هنگام رفتن خیره میشوم و به انتظار در آغوش کشیدن اندام گرمش پشت پنجره میمانم.
اشتراک در:
پستها (Atom)