۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

بیمارم.
تا آخر کلاس خود را کشاندم.

یاد آن کس که می‌گفت:
"من سردم است، من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد."

چقدر اشتباهات ما ابتدایی است!
آیا واقعا اشتباه کرده‌ام؟
آه! "ورا" من را ببخش!
آیا این آرزوی امروز، همان اشتباه دیروز نیست؟

تصنیفی می‌شنوم که:
دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غم‌زده‌ای سوخته بود

بیمار و رنجور به قرارم رسیدم.
بسیار شور و سخن در برابر جنازه‌ای که من بودم!
تصویرهای زیبایی روی مقواها و همینطور تصویر مردی با یک کیف زنانه در صندلی مجاورش.
گفت مرد کیف زنش را جوری از او گرفت و روی صندلی کنارش گذاشت که حس کردم عاقبت برای مردان زنان مثل همین کیف زنانه می‌شوند.

بیمارم.
کسی باید ما را نجات دهد!

این بار آوازی می‌خواند:
شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
بود که پرتو نوری به بام ما افتد

هیچ نظری موجود نیست: