۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

بدخوابي
نگارش سوم



اومدم تو اتاق خواب و خودمو انداختم رو تخت. سارا يكي دو دقيقه بعد در رو باز كرد و اومد سمت من. چراغ خواب رو ميز پاتختي رو روشن كرد. نور چراغ افتاد تو چشمم. چند لحظه نگاهم كرد و گفت: «فردا برات توضيح مي‌دم. الان نمي‌تونم.» اومد موهامو نوازش كنه كه دستش رو كنار زدم و پتو رو كشيدم رو سرم. از زير پتو گفتم: «شب به خير.» انگار چند لحظه بعد چراغ رو خاموش كرد. بعد دراز كشيدنش رو رو تخت حس كردم.

نمي‌دونم چند سالم بود. افتاده بودم رو تختم و بغضم گرفته بود. يادم نمي‌اومد چي شده بود. اما يادم اومد يه بار بابا بهم گفته بود: «تا چيزي بهت مي‌گيم و دعوات مي‌كنيم، نرو رو تختت گريه و زاري.» و من هر بار كه از چيزي ناراحت مي‌شدم بعض مي‌كردم، مي‌افتادم رو تختم و يادآوري حرف بابا آزارم مي‌داد.

نيمه شب بيدار شدم. هوا سرد بود. گلوم درد مي‌كرد و نمي‌تونستم آب دهنمو قورت بدم. انگار كه حرف‌هاي شب يادم رفته باشه، گفتم: «سارا! يه ليوان آب برام مي‌ياري؟» سرمو رو تخت چرخوندم ببينم بيداره يا نه، كه ديدم تو تختش نيست. يه لحظه نگران شدم اما خيس عرق بودم و نمي‌تونستم از زير پتو دربيام. به خودم گفتم حتماً چند لحظه ديگه مي‌آد و باز خوابم برد.

رو صندلي عقب يه ميني‌بوس، كنار شيشه نشسته بودم. رو صندلي كناريم دو تا كيسه‌ي ميوه بود كه مادرم خريده بود. مسافراي زيادي كه وايساده بودن با عصبانيت صندلي خالي رو نگاه مي‌كردن. از پشت شيشه، تو راسته‌ي شلوغ بازار، چشمم رو دنبال مامان مي‌گردوندم. راننده سوار شد. با عصبانيت به مسافرايي كه رو موتور بغل فرمون نشسته بودن چيزي گفت و اونام بلند شدن وايسادن. ماشين رو روشن كرد. مامان هنوز نيومده بود. راننده رو صدا كردم اما صدامو نشنيد. مي‌خواستم خريداي مامان رو بردارم و پياده شم. اما نمي‌شد از وسط مسافرايي كه وايساده بودن گذشت. تازه اگه پياده مي‌شدم مامان مجبور مي‌شد بعد يه عالمه خريد كلي تو صف ميني‌بوس بعدي وايسه.

انگار كه يه دفعه نيرو گرفته باشم و تنم گرم شده باشه، پتو رو كنار زدم و كورمال كورمال تا آشپزخونه رفتم. در يخچال رو باز كردم اما پارچ آب نبود. سارا از پشت سر صدام كرد. برگشتم و ديدمش. يه ليوان آب برام ريخت و گفت: «بيا اين آب رو بخور و ساراتو ببخش» . ليوان آب رو گرفتم و سر كشيدم. گلوم باز شد. دستامو باز كردم تا بغلش كنم كه ليوان از دستم افتاد و شكست.

از صداي شكستن ليوان پريدم. اتاق تاريك بود و من هنوز تشنه‌ بودم. جاي سر سارا رو بالشش مونده بود. نيم‌خيز شدم و ساعت رو ميز رو نگاه كردم. دلم لرزيد. به خودم گفتم كاش سر شب اون جوري حرف نزده بودم. چند بار صداش كردم اما جوابي نيومد. شايد رفته بود. مونده بودم چه كار كنم. از ترس اينكه مطمئن بشم رفته، نرفتم سراغش. يه بار ديگه بالشش رو نگاه كردم و باز سرمو رو بالش گذاشتم.

دوباره كه نگاه كردم ديگه راسته بازار پيدا نبود. نمي‌دونستم كجام. همه مسافرا پياده شده بودن. راننده گفت: «آقا پسر! آخر خطه. پياده نمي‌شي؟» گفتم: «آقا! مامانم نيومد؟» گفت: «مگه قرار بود مامانت بياد؟ پياده شو تو همين ايستگاه منتظر بمون. حتماً با ميني‌بوس بعدي مي‌آد.» كيسه‌هاي خريد مامانو برداشتم و پياده شدم. ميني‌بوس كه رفت، تازه فهميدم تو اون خيابون هيچ آدمي نيست. كيسه‌ها رو زمين گذاشتم. اگه مامان مي‌اومد و كيسه‌ها رو دستم مي‌ديد حتماً مي‌گفت: «چرا اينا رو از اون وقت تا حالا دستت گرفتي؟» ميخ‌كوب تو هواي سرد وايسادم. چند دقيقه هيچ صدايي نبود. بعد يكي از پشت سر صدام كرد. برگشتم ببينمش. سارا بود، با لباس خواب بلندش. اومد نزديكم و اشكاي رو صورتمو پاك كرد. گفت: «گريه نكن. مرد كه گريه نمي‌كنه.» گفتم: «من از تنهايي مي‌ترسم.» تو چشمام نگاه كرد. بعد دست‌هاشو از تنم جدا كرد و از پشت گردنش گردن‌بندشو باز كرد. گردن‌بند رو به گردنم بست و سنگ مرمرشو رو سينه‌م نگه داشت. گفت: «اين براي اينكه بدوني من هيچ وقت تنهات نمي‌گذارم.» سنگ گردن‌بند رو نگاه كردم، بعد اونو.

اشكامو پاك كردم و پتومو كنار زدم. رفتم تو سالن و صداش كردم. نبود. تو آشپزخونه، تو دستشويي، تو حموم، هيچ جا نبود. مستأصل داد زدم: «سارا!» باز جوابي نيومد. رو كاناپه سالن نشستم. باور نمي‌كردم رفته باشه. يعني به همين سادگي همه چي رو فراموش كرده؟

رفتم سمت اتاق. كشواي ميز تخت رو بيرون كشيدم و وسايل‌شونو رو زمين ريختم. نبود. رفتم سراغ كمد. اون جا هم نبود. شك كردم كه باز خيالاتي شدم. ديگه كجا مي‌تونست باشه؟ ياد كابينت خرت و پرتاي آشپزخونه افتادم. خرت و پرتاي گنده رو كه انداختم بيرون، ته قفسه برق سنگ گردن‌بند رو ديدم. گردن‌بند رو كه كشيدم بيرون و تو دستم گرفتم، انگار ساراي اولين ديدارمون يادم اومد. چقدر دوست داشتني بود.

گردن‌بند رو بلند كردم و برگشتم تو اتاق. سارا سر جاش خوابيده بود و پتو رو كشيده بود رو خودش. رفتم پاي تخت، كنارش نشستم. گفتم: «كجا بودي؟ خيلي دنبالت گشتم.» گفت: «خوابم نمي‌برد. رفتم تو مهتابي.» گردن‌بند رو نشونش دادم و گفتم: «اينو گم كرده بودم.» چشماي قرمزش باز شد و خنديد. پتوشو بلند كردم و تو يه ذره جاي گوشه تخت خودمو زير پتوش جا كردم. تنش گرم بود.

۱۳۸۵ آذر ۶, دوشنبه

شب "بوسه‌ي زندگي" رو ديدم، قلب غيرمادي و غيرجنسي‌م به كار افتاد، عاشق شدم و عشقمو اظهار كردم. صبح، سپيده‌نزده، رفتم زير آب و قبل از رفتن دانشگاه، تو تاريكي خودم و اتاقمو براي مهمونم آماده كردم. از دانشگاه كه برگشتم روز شده بود. مهمونم به خاطر گرفتارياي روزانه‌ نيومد. كلافه از نيومدنش عشقم يادم رفت. ياد گرفتارياي روزانه‌‌م افتادم، سرم درد گرفت. من از روز بدم مي‌ياد!


تو انبوه فيلماي بيخود تلويزيون و فيلماي ايراني ناقص‌الخلقه‌ي اين روزهاي سينما، كه بعضياشون مي‌تونستن فيلم خوبي بشن اما به خاطر معمولي بودن عواملشون هرگز نشدن، ديدن يك سكانس يا حتي يكي دو نما از يه شاهكار كافيه تا ميخكوبش بشم.
ديشب، وسط بازي منچستريونايتد و چلسي، اتفاقي شبكه 4 رو گرفتم و چشمم به سكانس مسحوركننده‌ي تصادف فيلم "بوسه‌ي زندگي" اميلي يانگ تو برنامه سينما و ماورا افتاد. همين يكي دو نما كافي بود كه ديگه فوتبال كه سهله، تمام كارايي كه مي‌بايست انجام بدم يادم بره. مدتها بود يه فيلم اينقدر بهم نچسبيده بود. اين فيلم‌هاي هنري آمريكايي، بدتر از فيلماي بدشون، سينما رو از يادم برده بود. هنوز نمي‌تونم كلوزآپ زن فيلم رو تو باروني نايلوني خيسش فراموش كنم. راستي كاش ايرج كريمي، كه با فيلم ناقص الخلقه‌ي باغهاي كندلوسش تقريبا نااميدم كرد، اين فيلم رو ببينه!


امروز يه استاد درست و حسابي سيستم‌هاي تاسيساتي، كه قرار شده فقط چهار جلسه بياد دانشگاهمون، وسط توضيح جدول سايكرومتريك و دماي خشك و دماي مرطوب و دماي نقطه شبنم و اينا، گفت: انسان بودن يعني اينكه وقتي با كسي مشتاقانه كوهي رو بالا رفتي اما رو قله حس كردي ازش بي‌نياز شدي، يادت نره كه اون پايين چقدر بهش نياز داشتي.


چقدر حرف‌هاي تكون‌دهنده كم شدن. چقدر آدمهايي كه حرف‌هاي تكون‌دهنده بزنن كم شدن. چقدر آدمهايي كه حرفي تكونشون بده كم شدن. تو كافه دانشگاه، منقلب از فيلم ديشب و حرف استاد، با دو تا از هم‌كلاسيام نشسته بودم كه يكي‌شون گفت اون يكي موقع اون حرف استاد زير لب گفته "هزار راه نرفته" و دوتايي كلي با هم خنديدن. منم خنديدم. چه كار مي‌كردم؟!


هر كي بايد قدر خودشو، همونجوري كه هست، خيلي بدونه. بالاخره منم، هر چقدر تو اين سال‌ها مادي شده باشم، هر چقدر تو اين همه روز معمولي كاري و اين همه بي‌خبري و بي‌توجهي، ديرپاسخ شده باشم، يه شبي از ديدن فيلمي مثل "بوسه‌ زندگي" سرشار مي‌شم، عاشق مي‌شم، عصيان مي‌كنم.

۱۳۸۵ مهر ۱۸, سه‌شنبه

پروژه‌ي درسي مجتمع مسكوني، پروژه‌ي درسي برنامه‌ريزي معماري، پروژه‌ي كاري مميزي انرژي مجتمع اردبيل، پروژه‌ي كاري مميزي انرژي استانداري بوشهر، پروژه‌ي كاري استانداردسازي مميزي انرژي، پروژه‌ي كاري بهينه‌سازي مصرف انرژي در ساختمان‌هاي روستايي، پروژه‌ي راه‌كارهاي طراحي در اقليم معتدل و مرطوب آقاي كسمايي كه خودش آمريكاس، پروژه‌ي كاري ويرايش جديد مبحث نوزدهم، تدريس اقليم‌شناسي كاربردي براي آدمايي كه فقط يه سال از من پايين‌ترن، ترجمه‌ي كتاب 300 صفحه‌اي برنامه‌ريزي معماري، ... واي! از دست اين بي‌پولي.

تو اين همه كار درگيرم، مي‌خوام داستان هم بنويسم. تو دفترم يكي دو تا ايده نوشتم كه يكيشونو خيلي دوس دارم.

۱۳۸۵ شهریور ۱۱, شنبه

روزِ بي‌ماشين



بعدِ مدت‌ها ماشين نداشتم. مي‌بايست يك هفته‌اي تو تعميرگاه مي‌موند. ماشين كه بود، دوستمو تا سالن ورزشش مي‌رسوندم و مي‌رفتم دنبال كارام. اون روز صبح هم قرار گذاشتيم تا باز با هم بريم. تاكسي وسط بزرگراه پياده‌مون كرد و بقيه راه رو تو خيابوني كه از بزرگراه جدا مي‌شد پياده رفتيم. ورزشش يك ساعتي بيشتر طول نمي‌كشيد. قرار شد منتظرش بمونم تا يكي دو ساعت با هم باشيم. اون وقت بروز ندادم، اما مي‌خواستم چيزايي در مورد دوستي‌مون بهش بگم كه احتمالاً ناراحتش مي‌كرد.

نمي‌دونستم بي‌ماشين تو اون يك ساعت چه كار كنم. ياد يكي از هم‌كلاسياي سابقم افتادم كه خونه‌ش اونجاها بود. احتمالش كم بود خونه باشه اما زنگ زدم ببينم كجاس. حدسم درست بود. اون خيلي منظم سر كار مي‌رفت و هر روز صبح يه جايي مشغول بود. برعكسِ من كه گاه و بي‌گاه به خاطر تموم شدن پروژه‌ها بيكار مي‌شدم.

بي‌هدف تو خيابون راه افتادم. هنوز فروشگاه‌ها باز نشده بودن، اما آفتاب اول صبح هوا رو گرم كرده بود. كوفته بودم و پاهام رمق راه رفتن نداشتن. اصلاً اون روز حوصله‌ي بيرون اومدنِ با دوستمم نداشتم و تو رودربايستي باهاش قرار گذاشته بودم. از اينكه اوضاع ماليم كم‌كم داشت بد مي‌شد كلافه بودم. ماشينم كه نداشتم. بي‌پول و بي‌ماشين، تو اون گرما، چه كار مي‌تونستيم بكنيم؟ چقدر خيابونا رو بي‌خودي گز مي‌كرديم؟ اون روز مي‌خواستم هر جوري شده بهش بگم يه مدت همديگه رو نبينيم. خودمم نمي‌دونستم مي‌خوام ازش جدا بشم يا نه. اما چند وقتي بود ديدارامون هيچ چيز شوق‌انگيزي برام نداشت.

دنبال سايه‌بون و جاي نشستن بودم كه رسيدم به يه ايستگاه اتوبوس. رو نيمكت فلزي ايستگاه نمي‌شد خيلي راحت نشست. پشتيش هم بيشتر پشت آدم رو درد مي‌آورد. يه مدت زل زدم به خيابون. خيابون چهارباندي بود، هر طرف يه كندرو و يه باندِ بدون توقف. تو كندروي جلوي ايستگاه كه به مركز شهر مي‌رفت اونقدر ماشين پارك كرده بود كه اتوبوسا نمي‌تونستن درست بيان تو ايستگاه. هر بار كه اتوبوس مي‌رسيد كل كندرو بند مي‌اومد تا مسافرا جابه‌جا بشن. تازه زناي مسني كه همين جوري پنج شش دقيقه طول مي‌كشيد بلند شن و برسن به در و دو تا پله‌ي اتوبوس رو بالا برن، اول مي‌بايست برن بليطشونو بدن به راننده و بعد برگردن از در عقب كه مخصوص خانماس سوار شن. فكر كنم اتوبوس سوم يا چهارم بود كه يه پيرزن بعد از اين مراسم طولاني اومد سوار شه ‌ديد تو اتوبوس جا كه نيست هيچي خانماي اون بالا هم از زور فشار دارن مي‌ريزن پايين. پيرزنه از خير اون اتوبوس گذشت، اما با خونسردي تمام دوباره رفت سراغ راننده‌ و بعد كلي چك و چونه بليطشو پس گرفت. اين وضعيت مسخره اونقدر طول كشيد كه از نگاه كردن به خيابون خسته شدم.

پيرزنه برگشت و رو نيمكت اون طرف ايستگاه نشست. ايستگاه دو تا نيمكت جدا داشت كه رو هر كدوم سه چهار نفر مي‌تونستن بشينن. رو نيمكتي كه من بودم يه پسر جوون بيست و چند ساله و يه مرد ميان‌سال اين ور و اون ورم نشسته بودن. جوونه كه لباساي مندرسي تنش بود و پوستش حسابي آفتاب‌سوخته شده بود صفحه‌ي نيازمندي‌هاي روزنامه دستش بود و دور كلي از تلفن‌ها خط كشيده بود. شايد داشت مي‌رفت از يه تلفن عمومي خلوت به همه‌شون زنگ بزنه. اتوبوس بعدي كه اومد دو تا مردِ كنار من و پيرزنه سوارش شدن. جووني كه نيازمندي‌هاي روزنامه رو مي‌گشت شلوار جين تيره‌اي تنش بود كه وقتي بهم پشت كرد و از پله‌هاي اتوبوس بالا رفت ديدم رو باسنش با حروف لاتين درشت و قرمز نوشته شده استانبول. انگار جا قحطي بوده واسه نوشتن.

ايستگاه كه خالي شد خزيدم گوشه‌ي نيمكت. سعي كردم فكرامو جمع و جور كنم ببينم بهتره چه جوري موضوع رو به دوستم بگم. اما حوصله نداشتم و نمي‌تونستم ذهنمو متمركز كنم. از تو كيفم يه كتاب درآوردم و شروع كردم به خوندن. مشغول خوندن كه بودم يكي دو تا اتوبوس ديگه اومدن و رفتن. يه بار كه سرمو بلند كردم و ساعتمو ديدم، دو تا پسر جوون و يه دخترموطلايي كه آرايش غليظي كرده بود اومدن تو ايستگاه، كه باز دختره رفت نيمكت اون ور و دو تا پسره نزديك من نشستن. اتوبوس بعدي كه اومد اون‌ها هم سوار شدن. صداي بسته شدن در اتوبوس كه اومد سرمو بلند كردم ديدم دختر موطلاييه از پشت در شيشه‌اي اتوبوس زل زده بهم. اتوبوس كه راه افتاد همين‌طور سرش رو چرخوند كه ببينتم. فكر كنم اتوبوس اونقدر پر بوده كه فشار جمعيت چسبونده بودتش به در و وقتي تو اون شرايط ديده آدم علافي مثل من داره تو ايستگاه اتوبوس كتاب مي‌خونه اون‌جوري نگاهم كرده. اما نگاهش دوست‌داشتني بود. شايد وقتي حواسم به كتاب بوده رفته تو نخم.

ياد دوستم افتادم. چند دقيقه‌اي به تموم شدن ورزشش مونده بود. ديگه توان نداشتم راهي رو كه اومده بودم پياده برگردم. منتظر اتوبوس بعدي موندم تا با اون برگردم. اتوبوسي كه اومد خيلي شلوغ نبود اما جاي نشستن نداشت. دستمو به ميله‌ي بالاي سرم گرفتم و ايستادم. تو اتوبوس هيچ كس با هيچ كس حرف نمي‌زد، حتي اونايي كه كنار هم نشسته بودن. هر كي زل زده بود به يه سمت. انگار از همون وقت كار اجباريشون شروع شده بود؛ كاري كه هر روز از اول صبح تا سر شب بي‌انگيزه و بي‌انرژي انجامش مي‌دادن. منم زل زدم به پنجره‌ي روبروم. تبليغاي بدنه‌ي اتوبوس مثل يه تور شيشه‌ها رو هم پوشونده بودن. شهر از پشت اون تور سياه يه جوري بود. يه لحظه، خيلي بي‌دليل، از كاري كه مي‌خواستم بكنم ترسيدم.

ايستگاه بعدي پياده شدم. تا سالن ورزش يه مقدار راه بود. چند قدم كه رفتم از ته خيابون يه دختر موطلايي پريد تو پياده‌رو و دويد به سمت من. نزديك‌تر كه ‌شد شناختمش. دوست خودم بود، با روسري قرمزش. چقدر با موهاي خيس خوشگل بود! همون لحظه دلم خواست يه بار ديگه تو اون ايستگاه بشينم، سرمو رو شونه‌ي دوستم بگذارم و هيچ حرفي نزنم.

۱۳۸۵ شهریور ۸, چهارشنبه

دارم داستان مي‌نويسم. ده دوازده روزيه گاه و بي‌گاه با يكيشون ور مي‌رم. اميدورام، به عنوان يكي از اولين داستانهاي واقعيم، چيز خوبي دربياد.

۱۳۸۵ مرداد ۱۳, جمعه

امشب خوابم نمي‌بره.
با خودم قهرم.
دوستم نگرانم شد.
دو بار زنگ زد.
زنگهاش خوشحالم ‌كرد،
اما وقت صحبت كردن غصه‌دارتر شدم.


اي فرهنگ بد!
حيف اون لباساي خوشگلي كه امروز براي دوستت خريدي!
اينقدر غرق نشو.
از يه جايي بزن بيرون، لعنتي! نه، از يه جايي از اين بيرون لعنتي برو تو.


تمام اين رنگها بايد ببرنت تو. حتي اين رنگهاي بيرون، حتي رنگ بنفش اين لباسا،
و كلاس داستان‌نويسي، ترجمه‌ي كتاب، كوهنوردي دم صبح، حتي ورزش و غذا خوردن، و دوستت، حرف‌هاش، صداهاش، چشم‌هاش، حتي لباساش، تنش و مهم‌تر از اينها، بودنش و نبودنش، وقتايي كه هست، وقتايي كه نيست، وقتايي كه هستي، وقتايي كه نيستي.

۱۳۸۵ تیر ۳۰, جمعه

خواب ديدم تو طبقه آخر يه ساختمون خيلي بلند مرتبه‌م. انگار ساختمون يه جوري بود كه از يه خيابون كه وارد مي‌شدي تو طبقه آخرش در مي‌اومدي و مي‌بايست از راه‌پله بري پايين تا به طبقات پايين برسي و اون پايين يه ورودي ديگه داشت از يه خيابون ديگه با يه محوطه‌ي باز و سرسبز.
طبقه آخر كه من توش بودم فقط يه اتاق خيلي خيلي كوچيك بود. در واقع يه راه‌رو به عرض 50 سانتي‌متري بود كه از كنار راه پله‌اي كه پنجاه شصت طبقه رو پايين مي‌رفت مي‌گذشت، بدون هيچ نرده و دست‌اندازي.
گذشتن از اون راه واقعا ترسناك بود اما ترسناك تر از اون وقتي بود كه مي‌بايست پامو رو اولين پله بذارم. پله‌ها شبيه يه نردبان معلق طنابي بودن. فكر كنين تو اين ارتفاع از يه نردبان معلق پايين بري. پله مدام اين ور و اون ور مي‌شد و نمي‌تونستم پامو روش بگذارم. تو اين وضع و حال يهو يادم افتاد اتودي كه دوستم اولين روز دانشگاه جديدم برام خريده بود تو دستمه و ممكنه تا پايين كه مي‌رسم بيفته. به هر بدبختي‌اي بود اتودو تو جيبتم گذاشتم و باز سعي كردم پامو بگذارم رو اولين پله.


بيدار كه شدم پاهام از اضطراب و ترس مرتعش شده بودن.
نميدونم چرا اينقدر از ارتفاع مي‌ترسم و كابوسش رو مي‌بينم. نمي‌دونم چرا اينقدر دلواپس از دست دادن اين اتود دوستمم! انگار اتود كادوش خيلي شبيه خودشه.


ديشب رفتم سراغ يادداشتاي يك سال پيشم. چقدر اون روزا حالم بد بود. الان كه بهشون فكر مي‌كنم احساس بزرگي مي‌كنم. نيمه شب 4 مرداد داشتم جون مي‌دادم. نميدونم بعد از اون مكالمه وحشتناك و بعد از گريه‌هام و بعد از بيدار كردن لادن و حرف زدن باهاش كي خوابم برد، اما ساعت 6 كه بيدار شدم ديدم هنوز داغونم و به هزار بدبختي خودمو به خواب ‌زدم كه ساعت 7 دوباره بيدار ‌شدم ديدم هنوز داغونم و … همينطور تا ساعت 9 و 10.


از تخت كه بلند شدم تصميم گرفته بودم هر چه سريعتر خودمو از درب و داغوني رها كنم. دوستم ديشب همه دوستيمونو خراب كرده بود. من ضعيف رو هم با بي‌رحمي درب و داغون كرده بود. اين كارش ديگه هيچ توجيهي نداشت. عشق دلشو زده بود. مهربوني و انسانيتم كه هميشه خيلي دردسر دارن. اما من هم يه جوري ولش كردم و رفتم سراغ كسي كه باهام مهربون باشه كه شايد تا امروز داره به خودش مي‌پيچه. كارم به معناي مطلق ديوانه‌وار بود اما از اين كه تلافي كارشو سرش درآوردم اصلا خوشحال نبودم. اصلا من اينجور آدمي نبودم.
روزهاي بعد، برعكس خودش كه وقتي خواست بره پشت سرش رو هم نگاه نكرد، خيلي سعي كردم مراقبش باشم و خودمم مدت زيادي تو سرگرداني و حيرت از كار ديوانه‌وارم تلو تلو مي‌خوردم. يادم نيست دقيقا چي شد اما از يه جايي ديگه باهام حرف نزد، حتي تا همين ديشب كه بعد مدتها براش يه پيغام فرستادم. آها يه روز بهم زنگ زد و گفت با آدمي دوست شده كه خيلي براش مهمه و نه اون نه خودش نمي‌خوان كه با من ارتباطي داشته باشن. چقدر تهوع‌آور بود. كار من ديوانه‌گي بود، اما اونم خيلي بيش از اوني كه بود ادعاي بزرگي و مدرني مي‌كرد. خيلي بچه بود و من متوجه نبودم. گاهي با يكي دو تا اشتباه، كنترل اتفاقات از دست آدما خارج مي‌شه و نزديك‌ترين دوستا حسابي از هم دور مي‌شن.


از تخت كه بلند شدم تصميم ديوانه‌وارم رو گرفته بودم. يادم اومد كه تو كتاب "آفرينش نظريه‌ي معماري" كه پر از يادداشتاي عاشقانه‌ي دوست تا شب گذشته‌م بود كارتي از دوست دوست امروزم گذاشته بودم. آخه همون روز كه تو كتابخونه كتابم داشت پر از يادداشتاي عاشقانه مي‌شد اتفاقي اون كارت رو بهم داده بودن! به شماره روي كارت زنگ زدم و شماره‌اي رو كه مي‌خواستم گرفتم. ساعت حدود يازده بود كه به شماره دوست عزيز امروزم زنگ زدم. يه بار ديگه كه گرفتم گوشي رو برداشت. گفتم "سلام من فرهنگ كوچيكم. منو يادت مي‌ياد؟"


ديشب چند تا از يادداشتاي اون روزامو براش فرستادم.
مي‌دونم كه هيچ‌كس و حتي دوست عزيزم درب و داغوني و ديوانه‌گي اون روزامو درك نمي‌كنه. امشبم ديدم كه اينجام نمي‌تونم خودمو درست و حسابي توجيه كنم. اصلا اگه كسي منو نشناسه با خوندن و شنيدن اين اتفاقات سكسي قاطي‌پاتي به نظرش يه آدم ديگه‌اي مي‌يام. چه ميشه كرد؟
اما، به هر حال، من كه با دوست مهربونترم خوشحالترم. اميدوارم اونم با دوست عياش‌ترش خوشحالتر باشه. من كه هيچ وقت و به هيچ دليلي نمي‌خواستم اون رو رها كنم.

۱۳۸۵ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

بايد راه‌هاي نفوذ نااميدي به قلبم رو ببندم.
بايد راه‌هاي فراموش‌شده‌ي گذشته‌ي خوبم رو پيدا كنم.

وقتي ايران اونجوري به مكزيك باخت، له شدم. گنجايش پذيرش نااميديم تموم شد.
براي ما فقط و فقط شخصي‌ترين و خصوصي‌ترين حيطه‌هاي زندگيمون مونده، كه بهشون دل ببنديم، كه ازشون نيرويي بگيريم براي ادامه دادن، براي مشتاقانه ادامه دادن.

نبايد بذارم اميد و اشتياقم ذره ذره فراموش بشه. چيزايي كه الان دارم شايسته‌ي كلي اميد و اشتياقه.

۱۳۸۵ خرداد ۱۱, پنجشنبه

عجب بدبختي‌ايه ها! شما مرداي بزرگ هر چقدر مي‌خوايد از پشيموني‌هاتون بگين، ولي من دلم مي‌خواد عروسي كنم!
دلم مي‌خواد خودم از اول يه زندگي رو شروع كنم، هر چقدر كه بچه به حساب بيام. خرابم مي‌خواد بشه، بشه اما مي‌خوام از خونه‌هاي مرده، از روز و شباي بي تفاوت، از سردي و دلمردگي و نااميدي ابدي خودمو جدا كنم. مي‌خوام خونه خودمو بسازم باشم، حتي اگه زودي خراب شه.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱, جمعه

شبها دلم براي خيلي‌ها تنگ مي‌شود.


چند شب پيش به دوستم گفتم براي اين كه متوجه اتفاق دوست داشتن باشيم نياز به بهانه‌ها يا واسطه‌هاي ساده‌اي داريم؛ بهانه‌هايي مثل واقعا با هم خريد كردن، واقعا با هم غذا درست كردن، واقعا با هم چايي خوردن، واقعا هم ديگه رو بوسيدن، واقعا كنار هم آروم گرفتن. اما اينجا همه اينها ممنوعن. فقط مي‌توني تا جايي كه دستت مي‌رسه به صورت مصنوعي و دزدكي اجراشون كني كه فكر كني يا اميدوار باشي دوستي‌اي كه با اون همه اشتياق شروع كردي زنده‌س و زنده مي‌مونه. اونقدر دچار تشويش و اضطراب دروني و بيروني هستي، اونقدر بي پناه و خونه‌اي، كه بايد خيلي مراقب بشي همه اينها معني‌شون رو از دست ندن، كه اگه از دست بدن همه چيز تموم شده.


مگه چند بار مي‌توني كلمات "دوستت ‌دارم" رو بر زبون بياري و قدرت جادويي اونها رو حفظ كني؟ هيج چيز جاي خود واقعا زندگي كردن رو نمي‌گيره. حالا بيا اينو به يه نگهبان ثبت ازدواج بفهمون! اصلا بعد از اين ازدواجاي مسخره‌ي ما، با اين مراسم خسته‌كننده و كشنده‌ش، با بار له كننده مسؤوليتش، چيزي از زيبايي زندگي آزاد با كسي كه دوستش داري مي‌مونه؟ مي‌دونم يه هنرمند، يه انسان انديشمند، بايد بتونه يه جور ديگه هم ازدواج كنه، بايد وقتي ازدواج كنه كه تا انتهاشو ديده باشه و يقين داشته باشه، اما اين خللي در اصل موضوع وارد نمي‌كنه؛ هيچ مدل مصنوعي‌اي از زندگي به زيبايي زندگي آزاد و ديوانه‌وار نيست.


واي چه جايي زندگي مي‌كنيم. گاهي دلم بدجوري از اين موضوع مي‌گيره.
ديشب براي دوستم يه شلوار كتاني خوشگل و خوش رنگ كادو گرفتم. وقتي تو خيابون ميرداماد راه مي‌رفتيم تا به ماشينمون برسيم، مي‌خواستم دو دستي بلندش كنم و ببوسمش. صد هزار صفحه آيه و حديث و دليل و سنت پشت اين موضوع باشه من اصلا درك نمي‌كنم به چه حقي اين آزادي رو از من مي‌گيرن، به چه حقي منو از بيان زيباترين احساسات زندگيم محروم مي‌كنن. من به هيچ شكل ديگه‌اي نمي‌تونم احساس اون لحظه‌مو بيان كنم، و نه فقط براي اينكه دوستم متوجه بشه، براي اينكه خودم هم متوجه بشم، متوجه اتفاق بزرگ دوست داشتن، و براي اينكه تو اين جامعه سنتي و مادي‌ كثافت فراموشش نكنم. واي اصلا نمي‌فهمم چطور آدمها در اثر ارزش‌هاي تحميلي و رياكارانه يه عده كه فقط دنبال منافع مادي و سياسي خودشونن، خودشونم عوض شدن و يه جور ديگه فكر مي‌كنن و رفتار مي‌كنن. يعني از خودتون هيچ چي نداشتين و ندارين؟ يعني خودتون با فكرتون و با قلبتون نمي‌تونين هيچ زشت و زيبايي رو، هيچ اصل و بدلي رو، تشخيص بدين؟


پاهاي خوشگل دوستمو تو شلوار خوش رنگش فقط چند لحظه تو اتاق تعويض لباس فروشگاه مي‌بينم.
راستي دوستمم تو فكره كه بره و تو كشوري ادامه تحصيل بده كه حداقل يه چيزيش سر جاش باشه. مي‌ترسم آخرش دوستم بره و همه اميدهامون بر باد بره.
آخ چه كشوري ساختين! همه فقط مي‌خوان ازش فرار كنن و در اين موضوع شكي نيست كه راحت شدن از اين جهنم از هر چيز ديگه‌اي كه اينجا داشته باشي با ارزش‌تره.


دوس دارم دوستم يه شب مهمونم باشه، دوس دارم يه شب كنار دوستم به خواب برم، تو اتاق خودم، كه دوسش دارم. دوس دارم يه روز صبحانه رو با دوستم بخورم. دوس دارم رخوت كاراي احمقانه‌اي رو كه درگيرشم با يه بغل حسابي از تنم بيرون كنم. دوس دارم يه بار آسوده از هر تشويشي دوستمو ببوسم.

۱۳۸۵ فروردین ۱۸, جمعه

آخ از وقتايي كه زندگي شخصي و تنهايي آدم له مي‌شه!
سال هشتاد و پنج هم اينجوري شروع شد!
و البته موضوع مهم ديگه اينه كه من هيچ عيدي تو زندگيم گرفتار و متعهد نبودم و اين تجربه‌ي تازه و دلپذيري بود!

دلم برات تنگ شده ليموترشم!
چقدر نبودنم طولاني شده.

اي خدا! من نمي‌خوام معماري كنم! من مي‌خوام معمولي، راحت و خوشگل زندگي كنم، با يه كاري با ساعت معمولي، و بعدش گاه و بي‌گاه بشينم تو اتاقم و بنويسم.

من مي‌خوام سرم رو بذارم رو پاي دوستم و گاهي كتابي رو كه اون مي‌خونه بشنوم و گاهي كتاب خودم رو براش بخونم.

من تو ساعات عصر و شب كه تو خونه‌م هيچ دغدغه و كار اجباري‌اي نمي‌خوام، حتي اگه اون كار آفرينش زيباترين اثر هنري قابل تصور براي من باشه. هيچ كاري نبايد به شكل اجباري در بياد، به خصوص كاراي دوس داشتني.

۱۳۸۴ بهمن ۲۲, شنبه

برادرم به جشن تولدي دعوت شده بود كه براي دو نفر برگزار مي‌شد. واسه‌ نفر اوليه كه براش مهم‌تر بود يه كتاب كادو گرفته بود، اما خريدن كادوي نفر دوم خورده بود تو اين تعطيليا و نمي‌تونست كاريش كنه. اين بود كه درمونده اومد پيشم و ازم خواست يكي دو تا از كتاباي دست نخورده‌مو بهش بدم تا به عنوان كادو به آدم دوميه بده و گفت كه بعداً عينشو برام مي‌خره يا عين پولشو بهم ميده. البته اينا از اون حرفهاييه كه كلاً هيچ وقت عملي نميشه و اين كارم از بدترين كاراي ممكن در حق يه كتابخونه‌ي شخصيه، كه هر چقدرم يه كتابايي به مذاقت خوش نيان، بودنشون تو كتابخونه باعث ميشه علايق و دل‌مشغوليا و حتي خاطرات بيشتريت اونجا پيدا بشه، و از طرف ديگه يه وقتي كه هيچ قابل پيش بيني نيست شايد همون كتابا كلي بهت بچسبن و حتي حال و روزت رو زير و رو كنن.


وقتي برادرم موضوع رو بهم گفت، جدا از ناراحت شدن و اينكه مي‌دونستم موقع درموندگي برادرم هيچ راهي جز پذيرفتن درخواستش ندارم، ياد كتابايي افتادم كه صبا واسم گرفته بود. يادمه مدتي پول تو دست و بالش كم بود و من چند تايي كادوي كوچولو براش گرفته بودم. براي همين وقتي يه روز پول دستش اومد با هم رفتيم خيابون انقلاب و تو هر كتابفروشي هر چند تا كتاب كه خودشو يا نويسنده‌شو دوست داشت واسم خريد. خيلي هم دقت نمي‌كرد كه من به دنياي اون نويسنده نزديكم يا نه. چون بهش گفته بودم كه نوشتن رو دوست دارم مي‌خواست تشويق يا به نوعي مجبور به خوندنم كنه. دوست دختراي آدم هميشه مي‌خوان دوست پسرشون يه آدم حسابي باشه! حالا گاهي اين موضوع مي‌يفته تو وادي هنر و ادبيات، گاهي تو وادي پول و شهرت و شايد تو خيلي چيزاي ديگه. البته پسرها هم همچين چيزايي از دوست دختراشون مي‌خوان معمولاً. مثلا اينكه پسرها مدام كتابا و فيلماي مختلفي رو به دوستاشون مي‌دن كه ببينن و بخونن، جدا از اينكه بخشيش از اينه كه مي‌خوان هويت منحصر به فرد و فهم و كمالاتشون رو نشون بدن، از اينم هست كه مي‌خوان دوستشون را، كه شايد تو حيطه‌هايي غرقه كه اونا زياد دوستش ندارن، وارد اين ماحراها كنن. منم بچگيا از اين كارا مي‌كردم ولي الان اگرچه گاهي از رو عادت مرتكب مي‌شم ولي واقعا از اين نگاه و به خصوص اصرار پشتش بدم مي‌ياد. شايد موضوع اينه كه با زندگي راحت تر از گذشته برخورد مي‌كنم و اينكه حس مي‌كنم اون كسي كه با زمينه‌هايي از تفكر و انديشه و هنر ميانه‌ي زيادي داره از قضا بهتره كه به يه زندگي معمولي نزديك بشه، اما تصور مي‌كنم تو همون زندگي معموليش درون‌مايه‌هايي هست كه اگه با دقت بهش نگاه كني مي‌فهمي اونو از آدمايي كه به ظاهر درگير زندگي معولين اما در واقع به هيچ شكلش زندگي نمي‌كنن جدا مي‌كنه. البته اينجا يه موضوع مهم ديگه هم هست و اون اينه كه شرايط سخت به دست آوردن پول و تامين يه زندگي معمولي گاهي باعث ميشه كاملا از زمينه‌هاي آميخته با هنر و انديشه‌اي كه دوستشون داشتيم دور بشيم – اين "كاملا" خيلي مهمه و گرنه در شرايط موجود آرمان‌گرايي و تصور اينكه بدون يه ارث قلمبه كه از بابات بهت رسيده باشه مي‌توني به پول درآوردن و مقتضيات گاه رنج‌آورش فكر نكني واقعاً احمقانه‌س. اين اتفاق معمولا براي اين آدمها خيلي سخته و البته براي دوست دخترها و دوست پسرهاي آدمها سخت‌تر! در اين يه زمينه مي‌خوام به نفع پسرا جبهه‌گيري و كنم و بگم كه به نظر من دخترها يك ذره هم تحمل اينجور آدمهايي رو ندارن و زودي راهشونو مي‌كشن و مير‌ن. يعني در واقع تحمل ندارن سرشون كلاه بره! "من كه به خوش‌تيپي اهميت نمي‌دادم! من عاشق يه آرتيست شدم اما تو ... من دلم يه آدم حسابي مي‌خواد نه اونو". جالب اينه كه خيلي وقتا اين دخترا يادشون ميره قدرشناس اين موضوع باشن كه جامعه سنتي خجالت‌آور ما هر چه ظلم و بدي در حق زنا مي‌كنه اين يه خوبي رو داره كه از مردا انتظار داره كه فرصت زندگيشونو فدا كنن تا با هزار بدبختي يه ذره پول براي ابتدايي‌ترين احتياجات زندگي دست و پا كنن و زنها مي‌تونن خيلي راحت‌تر با آرتيست بازي و اينجور چيزها روزگار بگذرونن و به درآمد مردها متكي باشن. اما اين دخترا اين وسط نمي‌تونن تمالايت جنس ديگر خواهانه‌شون رو كه رنگ و بوي هنر و آرت پيدا كرده يه كم كنار بزنن و به عنوان يه انسان معمولي كه وضعش طوريه كه يه زندگي معمولي و آروم نهايت آرزوشه تو نخ روحيات و ناگزيري‌ها و غصه‌هاي دوستشون برن و بفهمنش و باهاش همدردي كنن، كه اينجوري شايد بزگرترين آفرينش‌ها تو دل همين شرايط وحشتناك سخت امرار معاش حاصل بشه، كه شايد يه زندگي معمولي خيلي دوست داشتني حاصل باشه. اين دو تا رؤيا يكين يا دو تا و اگه دوتان كدومشون از اون يكي بهتره نميدونم. البته شايد اين قضيه در مورد پسرها هم صادق باشه، اما چون معمولا پسرها حساب خاصي رو فكر و انديشه دخترا نمي‌كنن، فقط وقتي حس كنن در مورد قيافه و تن و هيكل دوستشون كلاه سرشون رفته همچين كاري مي‌كنن!! فقط اميداورم تا اينجاي اين داستان بي سر و ته متوجه اين موضوع شده باشين كه من با استثناها كاري ندارم و فقط در مورد چيزايي حرف مي‌زنم كه تو نمونه‌ي كوچكي از جامعه، كه با توجه به موقعيتم اطراف من قرار گرفته، صادقه.


برمي‌گردم سر موضوع برادرم و كتاباي صبا. صبا چند تا كتاب از هاينريش بل، ويرجينيا ولف، آنتوان دوسنت اگزوپري و كارلوس فوئنتس برام گرفته بود. من اول "نان سالهاي جواني" بل رو خوندم كه بهم چسبيد. اما چند تاي ديگه از كتابها رو كه شروع كردم ديدم كه تو اون وقت كتاب من نبودن، يعني نمي‌تونستم تو اون زمان باهاشون ارتباط برقرار كنم. يه كم حرص خوردم كه چرا صبا با من هماهنگ نكرد كه ببينه الان چه كتابايي به دلم مي‌شينه و اين همه پول داد، اما خوب محبتش اونقدر دلنشين بود كه اين حس فقط يه حس آني بود. حالا هم كه به شكل بدي گذاشته رفته و ديگه حتي جواب تلفنهامو هم نمي‌ده و خيلي از كاراش كه به يادم مي‌ياد اعصابم خورد مي‌شه، باز اين محبت و مهربونيش برام دوست داشتنيه. البته علت ديگه‌ي حرص نخوردنم هم هموني بود كه اول گفتم، كه هيچ دليلي نيست كه كتابي كه الان بهت نمي‌چسبه يه وقت ديگه كلي به وجودت نزديك نشه. خلاصه كنم. رفتم سراغ كتاباي مذكور تا يكي دوتاشو براي برادرم انتخاب كنم. واقعا از اين موضوع ناراحت بودم. ولي گفتم كه درموندگياي برادرم اونقدر غير قابل تحمله كه ترجيج مي‌‌دي هر كاري بكني تا فقط موضوغ مرتفع بشه. يادم بود كه صبا تو چند تا از كتابا برام يادداشت نوشته و مي‌بايست دنبال كتابايي بگردم كه يادداشتي نداشتن. يادمه چند روز بعد خريدن كتابا اومده بود خونه‌ي ما تا با هم براي امتحان استاتيكش كار كنيم. كلاً زيادي شيطوني مي‌كرد و با استدلال يا بي ‌استدلال قيد همه‌ي درسا رو زده بود. خوب تو معماريم حداقل درسايي مثل استاتيك يه كم خوندن مي‌خوان. اون روز با هم يه مقدار استاتيك كار كرديم و بعدها ديدم كه نمره‌ش 16 شده كه بين همه‌ي دوستا و رفقاي شيطونش كه تره‌اي براي درس و نظم و جديت و اخلاق دانشجو بودن و اين جور چيزا خرد نمي‌كردن، حسابي تو چشم مي‌زد. نمره‌شو كه تو ليست كلاسشون ديدم هم خوشحال شدم و هم دلم گرفت، آخه از اون دوستي كلي چيزاي خوب مي‌تونست بمونه، اما اونقدر كه قدرت موضوع جنسي و احساسات و تبعاتش زياده كه هيچ چي ازش نموند. تا حالا با هيچ دختري دوست نبودم كه بتونه يه دوستي رو كه موضوعات جنسيتي‌ و احساسات مربوط به اوناش دچار مشكل شده باشه ادامه بده. هميشه وقتي اتفاق بدي ميفته، كه حتي خودشون باعثش شدن، به تمامي غيب مي‌شن. انگار اينجوري خيلي راحت‌ترن. يا بهتر بگم اصلا نمي‌تونن غير اينو تحمل كنن. انگار انقدر احساسات و موضوعات جنسي، حتي اگه اصلا برور ندن، توشون شديده كه بايد تمام احساسات قبليشون رو كنار بزنن تا بتونن يه بار ديگه شروع كنن. با اين دوباره شروع كردنش اصلا مشكلي ندارم ها! اون چيزي كه هميشه اذيتم كرده اين حالت "يا همه يا هيچه". درد سرتون ندم، صبا اون روز ميون خوندن ايستايي نشست و تو صفحه‌ي اول بعضي از كتابا برام چيزي نوشت. من هم گاهي براي آماده كردن ميوه و چايي و اين چيزا بيرون مي‌رفتم و همش پيشش نبودم و وقتي مي‌يومدم نگاه مي‌كردم ببينم چي برام نوشته. اين جوري شد كه وقتي اون روز دنبال كتابي براي برادرم مي‌گشتم و بعد مدتها "نان سالهاي جواني" بل رو باز كردم يادداشتي از صبا ديدم كه حسابي تكونم داد:

هي و هي من خوابم مي‌ياد،
چرا نمي‌ذاري من بخوابم؟
مگه خودت جاي خواب نداري؛
كه مي‌ياي تو رختخوابم؟

فارسي 2 آسون بود.
هوا هم خيلي گرم بود.
من اومدم ايستايي بخونم.
يه بلوز نارنجي تنمه.
تو هم الان رفتي بيرون.
خوب اينو كه خوندي،
پس ديگه نوشته‌ي من رو نمي‌بيني :D


درست فكر كرده بود. من تا اون روز همه‌ي نوشته‌هاشو ديده بودم و حتي تو روزهايي كه داشتيم از هم جدا مي‌شديم دوباره و دوباره خونده بودمشون، اما اين يكي رو هيچ وقت نديده بودم. آخه من اون كتاب رو قبل از روز استاتيك كار كردن خونده بودم و ديگه تا اون بازش نكرده بودم. يهو حس كردم بينوا دوستم – كه از ديد من خصوصايت روحيش باعث ميشد زياد اشتباه كنه، مثلا در حق من – چه ذوق و شور عجيبي داشت. به نظرم اومد پشت اين يادداشت واقعا فكر نابي بود و دلم براش تنگ شد. تو اين وضع و حال آخرش يه كتاب از ويرجينيا ولف رو، كه نوشته‌اي نداشت، با كتاب "داستانهاي كوتاه آمريكاي لاتين"،كه خودم تازگي خريده بودمش، به برادرم دادم و قضيه رو تموم كردم.


اين كه بعد از مدتها اومدم و اين داستان رو نوشتم و اين كه اين موضوع رو انتخاب كردم همش به خاطر اين بود كه ديشب يه كتاب خوب خوندم كه حسابي بهم چسبيد، كتابي كه تازگي كادو گرفته بودم. چند روز پيش كلاساي روز اول دوره‌ي ارشد معماري و انرژيم كه تو دانشگاه تهران تموم شد، با كلي احساس خوشايند از بودن تو دانشگاه تهران، كه با وجود اينكه مي‌دونم ديگه تو كشورمون هيچ جايي واقعا پرشور و حال نيست و هيچ كاري واقعا به درستي انجام نميشه، هنوز برام دوست داشتنيه و حس و حال عجيبي داره، از در كه اومدم بيرون يهو دوستمو ديدم كه رو باغچه‌ي سر در دانشگاه نشسته بود و داشت خط خطي مي‌كرد. من اون روز از فرط ذوق‌زدگي از اينكه ظهر كه وقت ناهار و استراحته تو خود خيابون انقلابم رفتم كل كتاب‌فروشيا رو گشتم و براي دوستم دو تا كتاب در مورد كاراته، كه تازه شروع كرده بود، خريدم. كلي گشته بودم كه ميون اين همه كتاب بازاري و احمقانه‌ي ورزشي چيز خوبي بخرم و وقتي ديدمش عجله داشتم كه كتابا رو بهش بدم. انگار اينجوري مي‌گفتم كه من اينجا بودم اما يادت بودم. چند قدم كه از سردر دور شديم كيفمو باز كردم و كتابا رو بهش دادم. اون جا خورد و گفت پس تو هم اينا رو بگير. بعد در كيفشو باز كرد يه كادوي سبز و يه كادوي زرد داد دستم. اونجا فقط مي‌بايست محكم بغلش كنم و ببوسمش و چه حيف كه نمي‌شد. يكي از كادوها يه مداد فشاري بود و اون يكي "بيگانه" كامو، كه تازه تصميم گرفته بوم كتاباشو جدي بخونم. دوستم يه ساعتي منتظر تموم شدن كلاساي من مونده بود و تو اين فرصت اونم رفته بود و كتابفروشيايي انقلاب رو گشته بود و اينا رو برام خريده بود.


ديشب "بيگانه" رو تموم كردم و غير از يكي دو صفحه‌ي آخرش واقعا بهم چسبيد. قبلا يه چاپ جيبي درب و داغون شده‌ي سالاي 40 رو با ترجمه‌ي جلال آل‌احمد از بابا گرفته بودم و بعد خوندن ترجمه‌ي جديد اونقدر كه مي‌خواستم جملات آخر رو بهتر بفهمم با اون مقابله‌ش كردم. با وجود تفاوتاي كم باز به نظرم اومد آل‌احمد اميدوارانه‌تر و بهتر – نميدونم درست‌تر يا نه – ترجمه كرده بود. اما بعد صفحه‌ي اول كتاب قديمي بابا رو ديدم كه مهر يه كتابفروشي سنندج رو داشت كه تاريخ 1341 خورده بود و يه يادداشت از بابام كه تاريخ زده بود و نوشته بود "خوانده شد"! يهو رفتم تو اون فضاها و آدمهاي دوست داشتني‌اي كه مرتب كتاب مي‌خوندن و برنامه داشتن با جديت يه سري كتابا رو از نويسنده‌ها و متفكرين برجسته‌ي زمانشون بخونن. يهو دلم خواست عادت كتاب خوندن شبانه رو از سر بگيرم، كه زندگيم رو يه كم بيشتر برگردونم به چيزايي كه از نوجواني دوست داشتم. حالا كه از اين همه كار و بار مدت زياديه پول نمي‌گيرم و كفگير خودم و كارا حسابي خورده به ته ديگ، لااقل مي‌تونم شبا بيشتر واسه‌‌ي خودم باشم.


آخر شب صفحه‌ي اول كتاب بيگانه‌ي خودمو باز كردم. سفيد بود، غير از كلمه‌‌ي بيگانه. دوست عزيزم برخلاف صبا هيچ چي ننوشته بود. اين به شخصيتش برمي‌گرشت. ولي با اون سكوتش موقع دادن كادو، و اصلا با كل روحيه‌ش وقت خريدن اين كادو، به عنوان آدمي كه در ظاهر فكر مي‌كني اصلا احساساتي نيست، و با وقت‌شناسيش ميون كلي روزاي معمولي كه حتي گاهي به بي‌ميلي و بي‌شوري محكومش مي‌كنم، اين كارش اونحايي از وجودم نشست كه مي‌بايست. خودم نشستم و يه يادداشات طولاني تو صفحه‌ي اول كتاب نوشتم. نوشتم كه تو چه روزي و چه جوري و از چه كسي اين كتاب رو گرفتم و نوشتم كه اميدارم كه اين دوستي خوشگلمون مثل قبليا چه جوري نشه و نوشتم كه دوست دارم چه جوري بشه و ... . شايد يه روزي وقتي نگاهم به اين يادداشت بيفته، تنهايي يا با دوست عزيزم، خوندنش خيلي دلپذير باشه و احساس كنيم كه تمام خوندنا و نوشتنا، تمام خط خطي كردنا و تمام زندگيا انگار از اون روز جوشيده. براي همين بود كه زير يادداشتم تاريخ اون روز رو دقيق نوشتم.

۱۳۸۴ بهمن ۱۹, چهارشنبه

در را می‌بندم و باز سرم را می‌گذارم روی بالش.
می‌خواهم فریاد بزنم:

- نه مطمئن باشید کاملا مطمئن باشید، من هیچ وقت جلوی شما خودم را توی بغل او نمی اندازم این کارحرمت عشق مرا می‌شکند، حتی اگر اصرار هم بکنین، باز هم این کار را نخواهم کرد.

- احمق... بچه احمق! ما آدم هستیم می‌فهمی؟ آدم! ... و جز غریزه‌های ما خیلی چیزهای دیگر در زندگی‌مان وجود دارد که باید به آن‌ها فکر کنیم.

فقط کلمه آدم را چند مرتبه پشت سرهم و آن هم آنقدر غلیظ تکرار کرد که من پیش خودم فکر کردم: ما "آدم‌ها" واقعا چقدر بدبخت هستیم ...

اين دنيا چقدر براي دوست داشتن كوچك است.



از يادداشت‌هاي فروغ فرخ‌زاد

۱۳۸۴ دی ۱۹, دوشنبه

امروز از صبح بارون مي‌يومد.
صبح رفتم سر كار، بعد مدتها. با رييسم قهوه خورديم و در مورد كاراي آينده و پولايي كه قرار براي كاراي قبلي بگيريم حرف زديم.
قبل نهار زدم بيرون كه با خانم ايماني و شاگردا ساختمون كانون وكلا رو ببينيم. باز بارون مي‌يومد. دير شده بود. تو ميدون آرژانتين سريع يه همبرگر خوردم و رفتم سر قرار. تازه رسيده بودم اونجا كه تو پيغام فرستادي چه كار مي‌كنم. كانون وكلا رو كه ديدم بعد مدتها حس كردم شايد يه وقتي منم يه چيزي از معماري سر در بيارم!
بازديد زود تموم شد. تا كلاس زبان دو ساعت وقت داشتم. نم نم بارون مي‌يومد. اول رفتم يه تعويض روغني كه با ضديخ و چند تا خورده ريز ديگه بيست و پنج تومن واسم آب خورد. هنوز وقت داشتم. به سرم زد برم پارك جمشيديه. اول رفتم شهر كتاب و كتاباي انگليسي رو ديدم. يه كتاب معماري عالي نه تومني ديدم، اما تعويض روغني لعنتي چزونده بودم و نگرفتمش. تمام راه پارك رو شن ريخته بودن. برف همه جاي پارك رو پوشونده بود.
تو پارك بعد مدتها متوجه خود خودم شدم. طبيعت بكر يا بديع آدم درگير تو چيزاي بيخودي رو متوجه مي‌كنه. برف تو پارك جمشيديه‌ي تاريك آخر عصر امروز بي‌نظير بود.
اون بالا تلفن آنتن نمي‌داد. پايين كه رسيدم بهت زنگ زدم. جات خيلي خالي بود.