گاهي فكر ميكنيم دوست داشتن تنهايي ذاتي نيست. فكر ميكنيم يه واكنشه در برابر رانده شدن از جمعهايي كه دوستشون داريم و هميشه منتظر اينيم كه يه جوري خودمونو از اين وضع محنتبار رها كنيم.
اما اين روزها احساس مي كنم كه من خيلي خيلي به تنهايي نياز دارم، حتي شايد بيشتر از بودن با ديگران.
اين روزها احساس ميكنم بيش از حد مسخرهن رابطههاي پادرهوايي كه فقط به خاطر ترس از تنهايي شكل ميگيرن و بيش از حد فاجعه بارن رابطههايي كه ميخوان تنهايي آدمها رو نيست كنن. آدم چي ميده چي ميگيره آخه!
واي چقدر مسخرهس كه اين همه آْدم فكر ميكنن تنها بودن ناقص بودنه و هر زندگي جمعي كوفتياي كه تمام تنهايي رو نيست كنه كمال مطلقه!
تنهايي، تنهايي، تنهايي ... يك لحظه ارتباط ... و باز تنهايي، تنهايي و تنهايي.
واي! چقدر دوست داشتنيه اينكه شبها تو اتاقم تنها و آزادم! تو اتاقم ميتونم هر كاري كه دوست داشته باشم بكنم؛ كتاب بخونم، شعر و موسيقي گوش كنم، بنويسم، درس بخونم، به چيزي فكر كنم، از پنجره خيابون و آسمونو نگاه كنم، حتي به كسي زنگ بزنم، حتي با كسي قرار ديداري بگذارم.
چقدر عاليه كه وضع كارم جوريه كه اگه هوس كنم ميتونم تا ديروقت بيدار بمونم و صبح ديرتر و اما سرحال سركار برم.
گاهي احساس ميكنم كه دوست داشتن تنهايي از ناگزيريم نيست، كه زيباترين و مشخصترين بخش وجودمه. احساس ميكنم بيشتر از وقتي كه از دست دادن دوستي ديگران ناراحتم ميكنه، از دست دادن فرصتهاي تنهايي ويرانم ميكنه.
احساس ميكنم بودن با اون آدمهايي كه هيچ رنگي از زندگي در زيستنشون نيست خيلي خيلي احمقانه و فلاكت باره، وقتي ميتونم در اتاقم رو ببندم، و پشت پنجره، به روزها و تصاوير زيبايي كه ميتونم خلق كنم فكر كنم.
احساس ميكنم همونقدر كه بايد گاهي يگانگي با انساني بهم احساس بودن بده همونقدر هم بايد روي پاي خودم با تمام هستي عالم بياميزم.
۱۳۸۳ شهریور ۱۰, سهشنبه
۱۳۸۳ شهریور ۵, پنجشنبه
۱۳۸۳ مرداد ۳۰, جمعه
تلفنمو ساكت ميكنم و صداي زنگها و پيغامها رو نمي شنوم.
وقتي كسي باعث ناراحتيت ميشه خوب تو هم حق داري ناراحت بشي!
از اين كار خوشم نميياد ولي خوب دنيا هيچ ميانهاي با اينجور خوش نيومدنا نداره. با اين حال يه كم كه ميگذره حس ميكنم حق ندارم ادامه بدم و مينويسم :
" قهر نيستم. نميخواستمم ناراحتت كنم. ولي ... . "
ميلان كوندرا تو يكي از كتابهاش از پدرش نوشته بود كه تو سالهاي پاياني زندگيش ديگه هيچ كلمهاي براي بيان احساساتش پيدا نمي كرد. ياد اون افتادم. من هم گاهي هيچ چيز مناسبي براي گفتن پيدا نمي كنم. احساس ميكنم هيچ كلمهاي اون چيزي رو كه بايد بگه، نمي گه. يا اينكه هنوز يه چيز اساسي حل نشده و اصلا معلوم نيست چي بايد گفته بشه.
هر چقدر فكر ميكنم بعد از اين "ولي" به دوستم چي بگم، به جايي نميرسم.
"ولي" ناراحت بودم؟
شايد سادهترين و بهترين انتخاب ميتونست همين باشه. ولي باز هزار تا چيز مربوط و نامربوط به ذهنم مي ياد كه گفتن اين دو كلمه "ناراحت" و "بودم" هم راه به جايي نميبره.
نميدونم شايد اين سكوت، اين پيدا نكردن كلمات مناسب، از يه نااميدياي ناشي ميشه. از اين احساس كه اين دوستي هم يه روزي خيلي ساده نيست ميشه - تموم نه، نيست - چون قواعد چنگ زدن و فتح كردن رو رعايت نكرده.
من هيچ علاقهاي ندارم به خاطر تجربه كردن لحظات بزرگ و توخالي يك ارتباط، مثل يك بيمار رواني مبتلا به عقدهي كاميابي و فتح، جون كسي رو به لبش برسونم و به تمامي از خودش تهيش كنم، كه نكنه يك لحظه به چيزي غير از من فكر كنه، كه نكنه، خداي نكرده، محبت و دوستي براش يه اسم عام باشه و در بيرون زنداني كه من ساختم معنياي داشته باشه.
اصلا مهم نيست. بذار من هيچ سهمي از اين گونه زندگياي نداشته باشم.
من عشقبازي با دختر نازنيني رو كه هر شب با غريبهاي همبستر ميشه، هزار بار بيش از اين زندگي بيمارگونه مردهاي عقدهاي و ساديسمي و زنهاي بيفرديت و بياراده، پاك و مقدس ميدونم و حتي در برابر نگاه آزاد و رهاي اون انسان به زندگي، تعظيم ميكنم، اگر كه موقعيتش به خاطر جبر ناخواستهي تلخي نبوده باشه.
وقتي كسي باعث ناراحتيت ميشه خوب تو هم حق داري ناراحت بشي!
از اين كار خوشم نميياد ولي خوب دنيا هيچ ميانهاي با اينجور خوش نيومدنا نداره. با اين حال يه كم كه ميگذره حس ميكنم حق ندارم ادامه بدم و مينويسم :
" قهر نيستم. نميخواستمم ناراحتت كنم. ولي ... . "
ميلان كوندرا تو يكي از كتابهاش از پدرش نوشته بود كه تو سالهاي پاياني زندگيش ديگه هيچ كلمهاي براي بيان احساساتش پيدا نمي كرد. ياد اون افتادم. من هم گاهي هيچ چيز مناسبي براي گفتن پيدا نمي كنم. احساس ميكنم هيچ كلمهاي اون چيزي رو كه بايد بگه، نمي گه. يا اينكه هنوز يه چيز اساسي حل نشده و اصلا معلوم نيست چي بايد گفته بشه.
هر چقدر فكر ميكنم بعد از اين "ولي" به دوستم چي بگم، به جايي نميرسم.
"ولي" ناراحت بودم؟
شايد سادهترين و بهترين انتخاب ميتونست همين باشه. ولي باز هزار تا چيز مربوط و نامربوط به ذهنم مي ياد كه گفتن اين دو كلمه "ناراحت" و "بودم" هم راه به جايي نميبره.
نميدونم شايد اين سكوت، اين پيدا نكردن كلمات مناسب، از يه نااميدياي ناشي ميشه. از اين احساس كه اين دوستي هم يه روزي خيلي ساده نيست ميشه - تموم نه، نيست - چون قواعد چنگ زدن و فتح كردن رو رعايت نكرده.
من هيچ علاقهاي ندارم به خاطر تجربه كردن لحظات بزرگ و توخالي يك ارتباط، مثل يك بيمار رواني مبتلا به عقدهي كاميابي و فتح، جون كسي رو به لبش برسونم و به تمامي از خودش تهيش كنم، كه نكنه يك لحظه به چيزي غير از من فكر كنه، كه نكنه، خداي نكرده، محبت و دوستي براش يه اسم عام باشه و در بيرون زنداني كه من ساختم معنياي داشته باشه.
اصلا مهم نيست. بذار من هيچ سهمي از اين گونه زندگياي نداشته باشم.
من عشقبازي با دختر نازنيني رو كه هر شب با غريبهاي همبستر ميشه، هزار بار بيش از اين زندگي بيمارگونه مردهاي عقدهاي و ساديسمي و زنهاي بيفرديت و بياراده، پاك و مقدس ميدونم و حتي در برابر نگاه آزاد و رهاي اون انسان به زندگي، تعظيم ميكنم، اگر كه موقعيتش به خاطر جبر ناخواستهي تلخي نبوده باشه.
۱۳۸۳ مرداد ۲۶, دوشنبه
۱۳۸۳ مرداد ۲۳, جمعه
براي سهيلا
و يادداشتش در پشتبام كاهگلي
Ɛ
گفته بودم چقدر دوست دارم به فرم و لحن يادداشتاي همديگه دقت كنيم، به انتخاب كلمات و لحن اونها، به تصويري كه قراره بي هيچ صراحت آزار دهندهاي شكل بگيره. من كه فعلا تو زندگيم هيچ انگيرهاي پاكتر از اين سراغ ندارم!
روزي كه يادداشتتو خوندم خيلي كلافه بودم و خودم دستم به نوشتن نمي رفت. اين شد كه يادداشت بينواتو گير آوردم و هر بلايي كه خواستم سرش آوردم! يكي نيست بگه آخه به نوشته مردم چه كار داري!
اول خواستم فقط يكي دو تا كلمه رو تغيير بدم، ولي يه كم كه جلوتر رفتم از ماجرا خوشم اومد. اما هر چي سعي كردم نتونستم بخش دوم يادداشتتو با لحن و كلماتي كه خودم خوشم بياد بنويسم. آخه به خصوص از "بهتر است بروم" اصلا خوشم نمييومد.
البته به زور بافتن يه چيزي شبيه شعر خيلي كار بديه و نتيجهش معمولا وحشتناك ميشه. اما من به موضوع به اين شكل نگاه ميكردم كه ميخوام يه شعر رو ترجمه كنم و سعي ميكنم بهترين كلمات رو تو زبان خودم پيدا كنم.
خلاصه به بن بست خوردم، ماجرا رو ول كردم و رفتم دوش بگيرم. زير آب يه دفعه به ذهنم رسيد ميشه از همهي اون كلمات صرف نظر كرد، كلماتي كه فورا هم شعر استادي رو به ياد آدم مي ياره و كليشهاي بودنش كمي آزاردهندهس. اين شد كه كل اونها رو حذف كردم و براي اين كه مفهوم رها كردن و رفتن از ترس خراب كردن تنهايي رو حفظ كنم از يه ترفند "لنگستن هيوز"ي استفاده كردم : عنوان يادداشت!
فكر كردم اينجوري يادداشت احساس بهتري پيدا ميكنه. انگار كسي مي خواسته بره و اين يادداشتو نوشته، كه خيلي توضيح نداده چرا ميره، فقط گفته گرچه اون تنهايي رو دوس داره اما ميره. اينم حاصل كارم. اميدوارم بدت نياد! حداقلش اينه يه كم به نوشتنمون دقت كرديم.
Ɛ
و يادداشتش در پشتبام كاهگلي
Ɛ
گفته بودم چقدر دوست دارم به فرم و لحن يادداشتاي همديگه دقت كنيم، به انتخاب كلمات و لحن اونها، به تصويري كه قراره بي هيچ صراحت آزار دهندهاي شكل بگيره. من كه فعلا تو زندگيم هيچ انگيرهاي پاكتر از اين سراغ ندارم!
روزي كه يادداشتتو خوندم خيلي كلافه بودم و خودم دستم به نوشتن نمي رفت. اين شد كه يادداشت بينواتو گير آوردم و هر بلايي كه خواستم سرش آوردم! يكي نيست بگه آخه به نوشته مردم چه كار داري!
اول خواستم فقط يكي دو تا كلمه رو تغيير بدم، ولي يه كم كه جلوتر رفتم از ماجرا خوشم اومد. اما هر چي سعي كردم نتونستم بخش دوم يادداشتتو با لحن و كلماتي كه خودم خوشم بياد بنويسم. آخه به خصوص از "بهتر است بروم" اصلا خوشم نمييومد.
البته به زور بافتن يه چيزي شبيه شعر خيلي كار بديه و نتيجهش معمولا وحشتناك ميشه. اما من به موضوع به اين شكل نگاه ميكردم كه ميخوام يه شعر رو ترجمه كنم و سعي ميكنم بهترين كلمات رو تو زبان خودم پيدا كنم.
خلاصه به بن بست خوردم، ماجرا رو ول كردم و رفتم دوش بگيرم. زير آب يه دفعه به ذهنم رسيد ميشه از همهي اون كلمات صرف نظر كرد، كلماتي كه فورا هم شعر استادي رو به ياد آدم مي ياره و كليشهاي بودنش كمي آزاردهندهس. اين شد كه كل اونها رو حذف كردم و براي اين كه مفهوم رها كردن و رفتن از ترس خراب كردن تنهايي رو حفظ كنم از يه ترفند "لنگستن هيوز"ي استفاده كردم : عنوان يادداشت!
فكر كردم اينجوري يادداشت احساس بهتري پيدا ميكنه. انگار كسي مي خواسته بره و اين يادداشتو نوشته، كه خيلي توضيح نداده چرا ميره، فقط گفته گرچه اون تنهايي رو دوس داره اما ميره. اينم حاصل كارم. اميدوارم بدت نياد! حداقلش اينه يه كم به نوشتنمون دقت كرديم.
Ɛ
يادداشت خداحافظي
در تنهايي شعرهايت
در سكوت حرفهايت
آرامش پنهاني میيابم،
آرامشي از ياد رفته؛
آرامشي كه دوستش خواهم داشت،
تا هميشه و هميشه.
اشتراک در:
پستها (Atom)