۱۳۸۳ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

گاهي فكر مي‌كنيم دوست داشتن تنهايي ذاتي نيست. فكر مي‌كنيم يه واكنشه در برابر رانده شدن از جمع‌هايي كه دوستشون داريم و هميشه منتظر اينيم كه يه جوري خودمونو از اين وضع محنت‌بار رها كنيم.


اما اين روزها احساس مي كنم كه من خيلي خيلي به تنهايي نياز دارم، حتي شايد بيشتر از بودن با ديگران.
اين روزها احساس ميكنم بيش از حد مسخره‌ن رابطه‌هاي پادرهوايي كه فقط به خاطر ترس از تنهايي شكل ميگيرن و بيش از حد فاجعه بارن رابطه‌هايي كه مي‌خوان تنهايي آدمها رو نيست كنن. آدم چي ميده چي مي‌گيره آخه!
واي چقدر مسخره‌س كه اين همه آْدم فكر مي‌كنن تنها بودن ناقص بودنه و هر زندگي جمعي كوفتي‌اي كه تمام تنهايي رو نيست كنه كمال مطلقه!
تنهايي، تنهايي، تنهايي ... يك لحظه ارتباط ... و باز تنهايي، تنهايي و تنهايي.


واي! چقدر دوست داشتنيه اينكه شبها تو اتاقم تنها و آزادم! تو اتاقم مي‌تونم هر كاري كه دوست داشته باشم بكنم؛ كتاب بخونم، شعر و موسيقي گوش كنم، بنويسم، درس بخونم، به چيزي فكر كنم، از پنجره خيابون و آسمونو نگاه كنم، حتي به كسي زنگ بزنم، حتي با كسي قرار ديداري بگذارم.
چقدر عاليه كه وضع كارم جوريه كه اگه هوس كنم مي‌تونم تا ديروقت بيدار بمونم و صبح ديرتر و اما سرحال سركار برم.


گاهي احساس مي‌كنم كه دوست داشتن تنهايي از ناگزيريم نيست، كه زيباترين و مشخص‌ترين بخش وجودمه. احساس مي‌كنم بيشتر از وقتي كه از دست دادن دوستي ديگران ناراحتم ميكنه، از دست دادن فرصتهاي تنهايي ويرانم ميكنه.
احساس مي‌كنم بودن با اون آدمهايي كه هيچ رنگي از زندگي در زيستنشون نيست خيلي خيلي احمقانه و فلاكت باره، وقتي ميتونم در اتاقم رو ببندم، و پشت پنجره، به روزها و تصاوير زيبايي كه ميتونم خلق كنم فكر كنم.
احساس مي‌كنم همونقدر كه بايد گاهي يگانگي با انساني بهم احساس بودن بده همونقدر هم بايد روي پاي خودم با تمام هستي عالم بياميزم.

هیچ نظری موجود نیست: