۱۳۸۳ مرداد ۳۰, جمعه

تلفنمو ساكت ميكنم و صداي زنگها و پيغامها رو نمي شنوم.
وقتي كسي باعث ناراحتيت ميشه خوب تو هم حق داري ناراحت بشي!
از اين كار خوشم نمي‌ياد ولي خوب دنيا هيچ ميانه‌اي با اينجور خوش نيومدنا نداره. با اين حال يه كم كه ميگذره حس ميكنم حق ندارم ادامه بدم و مي‌نويسم :
" قهر نيستم. نميخواستمم ناراحتت كنم. ولي ... . "


ميلان كوندرا تو يكي از كتابهاش از پدرش نوشته بود كه تو سالهاي پاياني زندگيش ديگه هيچ كلمه‌اي براي بيان احساساتش پيدا نمي كرد. ياد اون افتادم. من هم گاهي هيچ چيز مناسبي براي گفتن پيدا نمي كنم. احساس ميكنم هيچ كلمه‌اي اون چيزي رو كه بايد بگه، نمي گه. يا اينكه هنوز يه چيز اساسي حل نشده و اصلا معلوم نيست چي بايد گفته بشه.


هر چقدر فكر ميكنم بعد از اين "ولي" به دوستم چي بگم، به جايي نمي‌رسم.
"ولي" ناراحت بودم؟
شايد ساده‌ترين و بهترين انتخاب مي‌تونست همين باشه. ولي باز هزار تا چيز مربوط و نامربوط به ذهنم مي ياد كه گفتن اين دو كلمه "ناراحت" و "بودم" هم راه به جايي نمي‌بره.
نميدونم شايد اين سكوت، اين پيدا نكردن كلمات مناسب، از يه نااميدي‌اي ناشي ميشه. از اين احساس كه اين دوستي هم يه روزي خيلي ساده نيست ميشه - تموم نه، نيست - چون قواعد چنگ زدن و فتح كردن رو رعايت نكرده.





من هيچ علاقه‌اي ندارم به خاطر تجربه كردن لحظات بزرگ و توخالي يك ارتباط، مثل يك بيمار رواني مبتلا به عقده‌ي كاميابي و فتح، جون كسي رو به لبش برسونم و به تمامي از خودش تهيش كنم، كه نكنه يك لحظه به چيزي غير از من فكر كنه، كه نكنه، خداي نكرده، محبت و دوستي براش يه اسم عام باشه و در بيرون زنداني كه من ساختم معني‌اي داشته باشه.


اصلا مهم نيست. بذار من هيچ سهمي از اين گونه زندگي‌اي نداشته باشم.
من عشقبازي با دختر نازنيني رو كه هر شب با غريبه‌اي همبستر ميشه، هزار بار بيش از اين زندگي بيمار‌گونه مردهاي عقده‌اي و ساديسمي و زنهاي بي‌‌فرديت و بي‌اراده، پاك و مقدس مي‌دونم و حتي در برابر نگاه آزاد و رهاي اون انسان به زندگي، تعظيم مي‌كنم، اگر كه موقعيتش به خاطر جبر ناخواسته‌‌ي تلخي نبوده باشه.

هیچ نظری موجود نیست: