۱۳۸۵ شهریور ۸, چهارشنبه
۱۳۸۵ مرداد ۱۳, جمعه
امشب خوابم نميبره.
با خودم قهرم.
دوستم نگرانم شد.
دو بار زنگ زد.
زنگهاش خوشحالم كرد،
اما وقت صحبت كردن غصهدارتر شدم.
اي فرهنگ بد!
حيف اون لباساي خوشگلي كه امروز براي دوستت خريدي!
اينقدر غرق نشو.
از يه جايي بزن بيرون، لعنتي! نه، از يه جايي از اين بيرون لعنتي برو تو.
تمام اين رنگها بايد ببرنت تو. حتي اين رنگهاي بيرون، حتي رنگ بنفش اين لباسا،
و كلاس داستاننويسي، ترجمهي كتاب، كوهنوردي دم صبح، حتي ورزش و غذا خوردن، و دوستت، حرفهاش، صداهاش، چشمهاش، حتي لباساش، تنش و مهمتر از اينها، بودنش و نبودنش، وقتايي كه هست، وقتايي كه نيست، وقتايي كه هستي، وقتايي كه نيستي.
با خودم قهرم.
دوستم نگرانم شد.
دو بار زنگ زد.
زنگهاش خوشحالم كرد،
اما وقت صحبت كردن غصهدارتر شدم.
اي فرهنگ بد!
حيف اون لباساي خوشگلي كه امروز براي دوستت خريدي!
اينقدر غرق نشو.
از يه جايي بزن بيرون، لعنتي! نه، از يه جايي از اين بيرون لعنتي برو تو.
تمام اين رنگها بايد ببرنت تو. حتي اين رنگهاي بيرون، حتي رنگ بنفش اين لباسا،
و كلاس داستاننويسي، ترجمهي كتاب، كوهنوردي دم صبح، حتي ورزش و غذا خوردن، و دوستت، حرفهاش، صداهاش، چشمهاش، حتي لباساش، تنش و مهمتر از اينها، بودنش و نبودنش، وقتايي كه هست، وقتايي كه نيست، وقتايي كه هستي، وقتايي كه نيستي.
اشتراک در:
پستها (Atom)