وقتي روبروش نشستم و صورتشو نگاه کردم، فهمیدم که اين روزا حالش خوب نبوده.
وقتي از پشت پنجره غذاخوری رفتنشو ديدم، باد روسروی خوش رنگشو پرواز ميداد ...
۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه
۱۳۸۲ اردیبهشت ۷, یکشنبه
به نظر شما من آدم عياشيم؟
.
.
يکي دو روز پيش باز براي کاراي دانشگاه رفتم کاشان. اين بار فقط با دو تا از دوستام ميرفتم و سفر جالبتري بود.
تو شرايطي که اون روزا بودم – و شما هم بايد کمي فهميده باشيد - ممکن بود خيلي دلم بگيره و غمگين بشم. اما اصلا اينطور نشد.
از يکي دو روز پيش متاسفانه يکي از دوستام يه دفعه يه چيزايي رو تو دوستي من حس کرد و خيلي نگرانم شد. يعني اتفاقات براي اون خيلي ناگوارتر بود. من خيلي از اين چيزا رو از اول اصلا پذيرفته بودم. اما بيچاره کاملا از روي محبت مدام با يه ديد وحشتناک منو از چيزايي که نديده بودم آگاه مي کرد. منم هميشه بايد کلي نيرو بذارم ... کلي از دوست داشتن و آزاد انديشيم مايه بذارم تا بتونم اون حرفها و اون نگاهها رو تو خودم هضم کنم و از بين ببرم.
اما اون روز صبح که يکي ديگه از دوستام شروع کرد در اين باره حرف زدن – و از قضا چقدر بد شروع کرد – فورا مانعش شدم. گفتم بچه ها ديگه با من از اين حرفهاي ناراحت کننده نزنين. اونا به هر ضرب و زوري بود جلوي عادت هميشگيمون وايسادن و من هم حرف تلخ دوستمو آروم آروم فراموش کردم و از سفر و کاراي سختمو و آزاديم لذت بردم.
.
.
شب قبل از سفر که ميخواستم آماده بشم خيلي کار داشتم. اونقدر کار داشتم که نميرسيدم چيزي تو وبلاگم بنويسم. اما دلم نمييومد که وبلاگمو با اون نوشته تلخ رها کنم؛ همون نوشتهاي که واقعا ميخواستم خونده نشه اما خيلي ساده و مسخره خونده شد. سپيده نزده بود که بيدار شدم. اول دوش گرفتم. بعد اومدمو يادداشت بعدي رو نوشتم. اصلا دلم راضي نميشد حتي اگه قراره دوستيمون تموم بشه با اون سردي و تلخي باشه. نوشتن يادداشت بعدي تا ساعتها احساس خوبي تو قلبم ايجاد کرده بود.
وقتي مي خواستم از خونه بيرون برم يه دفعه احساس نياز شديدي به خوندن يه کتاب تو اتوبوس پيدا کردم.
اما چه کتابي؟ اونم تو اين شرايط روحي. نه حوصله احساساتگراييهاي افراطي رو داشتم، نه تحمل بدبينيهاي نفس گير نه تحمل سادهبينيهاي ابلهانه رو ...
اما يه دفعه فهميدم که تو اون شرايط يه کتابي هست که خوندن دوبارهش حسابي به دلم مي شينه ... «ژاک و اربابش» ميلان کوندرا.
حدسم درت بود. تو اتوبوس که کنار پنجره و دشتهاي بيانتهايي که مدام از کنارم ميگذشتن نشسته بودم، خوندن اون کتاب واقعا به دلم نشست. بدون اينکه يک ذره آزادي و شادي نوپامو خدشه دار کنه.
خيلي دوست دارم بعضي از شما خوانندههام اين کتاب رو بخونين و يه وقتي با هم در موردش حرف بزنيم. دوست دارم با آدمهايي که يقين و باور توشون خيلي عميقتره درباره اين نگاه، اين اخلاق و اين فضا حرف بزنم ... تا شايد يه کم بفهمم علاقهم به اينها چقدر براي خودم و ديگران قابل فهم و توجيهه.
آخه از يه همچين کتابي اصلا نميشه يه جايي رو در آورد و نقل کرد ... کل کتاب با هم انديشه و تفکري رو منتقل مي کنه.
.
.
اصلا خيال ندارم برم تو نقش يه آدم عادي ابله.
يه آدم ابلهي که از عشقي سرخورده ميشه و مدت زيادي در غم هجران مي مونه ... بيگانگي حسرت و حسادت روحشو خرد ميکنه و ناگاه تصميم ميگيره و يه ماجراي عشقي ديگه رو شروع کنه.
من اين روزا مثل يکي دو بار ديگه تو زندگيم از خيلي چيزا تأسف خوردم. خيلي چيزايي که حالا که فکر مي کنم مي بينم ...
بگذريم!
ديگه اصلا قصد حرف زدن و فکر کردن در اين باره رو ندارم ...
فقط خواستم بگم به خاطر خيلي چيزا تاسف خوردم. اما نذاشتم غم تو وجودم بياد و زندگيمو کدر کنه.
و امروز يه اتفاق خوشحالم کرد. اتفاق عجيبي که شايد تو شما و حتي خودم اين حس رو ايجاد کنه که من حتي يه روز هم دوام نياوردم و فورا سر کردم تو يه رابطه ديگه ...
اما واقعا اينجوريه؟
.
.
عياش بودن يعني چي؟
شايد يعني فقط خوش گذروندن ... زندگي کردن با يه بار معنايي منفي.
عياش واژه درستي براي توصيف من نيست.
درست تر اينه که بگم من به سختي در جستجوي معناهاي واقعي زندگيم.
عصيان زده در جستجوي زندگيهاي نابم.
و تو اين راه کم کم مي فهمم که براي زيستن واقعي خيلي چيزا رو بايد شکست. شايد بايد نود درصد ادبيات عاشقانه مون رو دور ريخت. شايد بايد تمام آموزهها و اخلاق سنتي و متهجرانه رو لگد مال کرد. شايد بايد دنيا رو مسخره ديد و تو مسخرهگيش زندگي رو دنبال کرد.
به نظر شما اين يعني بي اخلاقي؟
من فقط با کمي ترديد ميگم نه. هر زماني اخلاق خودش رو داره. آدم فقط بايد به زندگي و فقط زندگي به معناي ناب و واقعيش، وفادار بمونه.
اين وفاداري چقدر انسانيت رو دربرمي گيره؟
تو اين گونه زيستني آدم چقدر به خودش فکر مي کنه و چقدر به ديگران؟
نميدونم ...
گفتم که خيلي دوست دارم باهاتون در اين باره حرف بزنم.
شايد اين فکرها رو همين کتاب «ژاک و اربابش» اينقدر تو وجودم گسترش داد.
.
.
نه من اصلا علاقه اي به پشت سر هم دل بستن و مسخره و عادي کردن اتفاقات ناب ندارم. اما امروز يه اتفاق افتاد که خوشحالم کرد.
خوشحال شدم که نيروي زندگي تو من زياد شده. خوشحال شدم که اتفاقات تلخ ديگه منو ملول و مرگ آلود نمي کنه ...
دختري بود که مدتي بود بهش فکر مي کردم و گاه و بيگاه نگاهش مي کردم. حتي يک روز دربارهش نوشتم اما نميدونم چرا نوشتهمو اينجا وارد نکردم. اتفاق امروز باعث شد برم و کاغذاي نامرتب نوشتههامو زيرورو کنم تا اون نوشته رو پيدا کنم. انگار اواخر سال گذشته نوشته بودمش :
.
.
... اما ديروز چهره يه دختر نيروي خاصي بهم داد.
با دو دستش از پشت به دست انداز راهپله تکيه داده بود و به يه نقطه خيره شده بود ... وقتي چهره مصمم و در هم شکستهش رو؛ نگاه نافذ و جديش رو و روح و جسم عاشق و ضعيف و غمگينش رو ديدم نيروي عجيبي تو روحم وارد شد ... به سرعت خودمو ازش دور کردم و بي اختيار از پله هاي طبقه سوم تا دوم پرت شدم!!!!
اون يکي از دختراييه که تازه اومده دانشگاه و خيلي زود با پسري حسابي دوست شده. من عشق و علاقه رو تو تمام اجزاي بدنش ميبينم.
جديت صورت و نگاه بيش از حد نافذش در کنار عشق کودکانه و بي سياستش بدجوري براي من جذابه. احساس مي کنم نگاه نافذش بدون اينکه به سمت من باشه بهم ميگه چهره ها و نگاههايي هستن که خيلي با تو همنوان.
غير از اين ديدن اون آدم يه لذت ديگه هم براي من داره. لذت نگاه کردن يه زندگي و يه اشتياق ناب. گاهي نگاه کردن خيلي احساس خوبي داره. آدم اونقدر خستهس که ترجيح ميده براي مدتي فقط بشينه و هستي و زندگيهاشو نگاه کنه ... زندگيهاي ناب انسانها رو.
.
.
اما امروز ... امروز که حس کردم انگار اصلا در آزاد دوست داشتن دوستم موفق نبودم و دوستم ناچار شده منو پس بزنه ... امروز که حس کردم بازم مثل هميشه حرفهامون عملي نشد و تمام دوستيمون به احمقانهترين شکل داره تموم ميشه ...
امروز ... آره دقيقا همين امروز ظهر براي اولين بار نگاه ما در هم افتاد.
يعني براي اولين بار او هم نگاهم کرد و من هم بدون اينکه به چيز ديگه اي فکر کنم مثل خودش جدي و عميق نگاهش کردم ...
وقتي سوار سرويس شدم، اين نيروي زندگي وجودم و اين لحظه ناب قلب و روحم رو تسکين ميدادن و شاد ميکردن.
.
.
يکي دو روز پيش باز براي کاراي دانشگاه رفتم کاشان. اين بار فقط با دو تا از دوستام ميرفتم و سفر جالبتري بود.
تو شرايطي که اون روزا بودم – و شما هم بايد کمي فهميده باشيد - ممکن بود خيلي دلم بگيره و غمگين بشم. اما اصلا اينطور نشد.
از يکي دو روز پيش متاسفانه يکي از دوستام يه دفعه يه چيزايي رو تو دوستي من حس کرد و خيلي نگرانم شد. يعني اتفاقات براي اون خيلي ناگوارتر بود. من خيلي از اين چيزا رو از اول اصلا پذيرفته بودم. اما بيچاره کاملا از روي محبت مدام با يه ديد وحشتناک منو از چيزايي که نديده بودم آگاه مي کرد. منم هميشه بايد کلي نيرو بذارم ... کلي از دوست داشتن و آزاد انديشيم مايه بذارم تا بتونم اون حرفها و اون نگاهها رو تو خودم هضم کنم و از بين ببرم.
اما اون روز صبح که يکي ديگه از دوستام شروع کرد در اين باره حرف زدن – و از قضا چقدر بد شروع کرد – فورا مانعش شدم. گفتم بچه ها ديگه با من از اين حرفهاي ناراحت کننده نزنين. اونا به هر ضرب و زوري بود جلوي عادت هميشگيمون وايسادن و من هم حرف تلخ دوستمو آروم آروم فراموش کردم و از سفر و کاراي سختمو و آزاديم لذت بردم.
.
.
شب قبل از سفر که ميخواستم آماده بشم خيلي کار داشتم. اونقدر کار داشتم که نميرسيدم چيزي تو وبلاگم بنويسم. اما دلم نمييومد که وبلاگمو با اون نوشته تلخ رها کنم؛ همون نوشتهاي که واقعا ميخواستم خونده نشه اما خيلي ساده و مسخره خونده شد. سپيده نزده بود که بيدار شدم. اول دوش گرفتم. بعد اومدمو يادداشت بعدي رو نوشتم. اصلا دلم راضي نميشد حتي اگه قراره دوستيمون تموم بشه با اون سردي و تلخي باشه. نوشتن يادداشت بعدي تا ساعتها احساس خوبي تو قلبم ايجاد کرده بود.
وقتي مي خواستم از خونه بيرون برم يه دفعه احساس نياز شديدي به خوندن يه کتاب تو اتوبوس پيدا کردم.
اما چه کتابي؟ اونم تو اين شرايط روحي. نه حوصله احساساتگراييهاي افراطي رو داشتم، نه تحمل بدبينيهاي نفس گير نه تحمل سادهبينيهاي ابلهانه رو ...
اما يه دفعه فهميدم که تو اون شرايط يه کتابي هست که خوندن دوبارهش حسابي به دلم مي شينه ... «ژاک و اربابش» ميلان کوندرا.
حدسم درت بود. تو اتوبوس که کنار پنجره و دشتهاي بيانتهايي که مدام از کنارم ميگذشتن نشسته بودم، خوندن اون کتاب واقعا به دلم نشست. بدون اينکه يک ذره آزادي و شادي نوپامو خدشه دار کنه.
خيلي دوست دارم بعضي از شما خوانندههام اين کتاب رو بخونين و يه وقتي با هم در موردش حرف بزنيم. دوست دارم با آدمهايي که يقين و باور توشون خيلي عميقتره درباره اين نگاه، اين اخلاق و اين فضا حرف بزنم ... تا شايد يه کم بفهمم علاقهم به اينها چقدر براي خودم و ديگران قابل فهم و توجيهه.
آخه از يه همچين کتابي اصلا نميشه يه جايي رو در آورد و نقل کرد ... کل کتاب با هم انديشه و تفکري رو منتقل مي کنه.
.
.
اصلا خيال ندارم برم تو نقش يه آدم عادي ابله.
يه آدم ابلهي که از عشقي سرخورده ميشه و مدت زيادي در غم هجران مي مونه ... بيگانگي حسرت و حسادت روحشو خرد ميکنه و ناگاه تصميم ميگيره و يه ماجراي عشقي ديگه رو شروع کنه.
من اين روزا مثل يکي دو بار ديگه تو زندگيم از خيلي چيزا تأسف خوردم. خيلي چيزايي که حالا که فکر مي کنم مي بينم ...
بگذريم!
ديگه اصلا قصد حرف زدن و فکر کردن در اين باره رو ندارم ...
فقط خواستم بگم به خاطر خيلي چيزا تاسف خوردم. اما نذاشتم غم تو وجودم بياد و زندگيمو کدر کنه.
و امروز يه اتفاق خوشحالم کرد. اتفاق عجيبي که شايد تو شما و حتي خودم اين حس رو ايجاد کنه که من حتي يه روز هم دوام نياوردم و فورا سر کردم تو يه رابطه ديگه ...
اما واقعا اينجوريه؟
.
.
عياش بودن يعني چي؟
شايد يعني فقط خوش گذروندن ... زندگي کردن با يه بار معنايي منفي.
عياش واژه درستي براي توصيف من نيست.
درست تر اينه که بگم من به سختي در جستجوي معناهاي واقعي زندگيم.
عصيان زده در جستجوي زندگيهاي نابم.
و تو اين راه کم کم مي فهمم که براي زيستن واقعي خيلي چيزا رو بايد شکست. شايد بايد نود درصد ادبيات عاشقانه مون رو دور ريخت. شايد بايد تمام آموزهها و اخلاق سنتي و متهجرانه رو لگد مال کرد. شايد بايد دنيا رو مسخره ديد و تو مسخرهگيش زندگي رو دنبال کرد.
به نظر شما اين يعني بي اخلاقي؟
من فقط با کمي ترديد ميگم نه. هر زماني اخلاق خودش رو داره. آدم فقط بايد به زندگي و فقط زندگي به معناي ناب و واقعيش، وفادار بمونه.
اين وفاداري چقدر انسانيت رو دربرمي گيره؟
تو اين گونه زيستني آدم چقدر به خودش فکر مي کنه و چقدر به ديگران؟
نميدونم ...
گفتم که خيلي دوست دارم باهاتون در اين باره حرف بزنم.
شايد اين فکرها رو همين کتاب «ژاک و اربابش» اينقدر تو وجودم گسترش داد.
.
.
نه من اصلا علاقه اي به پشت سر هم دل بستن و مسخره و عادي کردن اتفاقات ناب ندارم. اما امروز يه اتفاق افتاد که خوشحالم کرد.
خوشحال شدم که نيروي زندگي تو من زياد شده. خوشحال شدم که اتفاقات تلخ ديگه منو ملول و مرگ آلود نمي کنه ...
دختري بود که مدتي بود بهش فکر مي کردم و گاه و بيگاه نگاهش مي کردم. حتي يک روز دربارهش نوشتم اما نميدونم چرا نوشتهمو اينجا وارد نکردم. اتفاق امروز باعث شد برم و کاغذاي نامرتب نوشتههامو زيرورو کنم تا اون نوشته رو پيدا کنم. انگار اواخر سال گذشته نوشته بودمش :
.
.
... اما ديروز چهره يه دختر نيروي خاصي بهم داد.
با دو دستش از پشت به دست انداز راهپله تکيه داده بود و به يه نقطه خيره شده بود ... وقتي چهره مصمم و در هم شکستهش رو؛ نگاه نافذ و جديش رو و روح و جسم عاشق و ضعيف و غمگينش رو ديدم نيروي عجيبي تو روحم وارد شد ... به سرعت خودمو ازش دور کردم و بي اختيار از پله هاي طبقه سوم تا دوم پرت شدم!!!!
اون يکي از دختراييه که تازه اومده دانشگاه و خيلي زود با پسري حسابي دوست شده. من عشق و علاقه رو تو تمام اجزاي بدنش ميبينم.
جديت صورت و نگاه بيش از حد نافذش در کنار عشق کودکانه و بي سياستش بدجوري براي من جذابه. احساس مي کنم نگاه نافذش بدون اينکه به سمت من باشه بهم ميگه چهره ها و نگاههايي هستن که خيلي با تو همنوان.
غير از اين ديدن اون آدم يه لذت ديگه هم براي من داره. لذت نگاه کردن يه زندگي و يه اشتياق ناب. گاهي نگاه کردن خيلي احساس خوبي داره. آدم اونقدر خستهس که ترجيح ميده براي مدتي فقط بشينه و هستي و زندگيهاشو نگاه کنه ... زندگيهاي ناب انسانها رو.
.
.
اما امروز ... امروز که حس کردم انگار اصلا در آزاد دوست داشتن دوستم موفق نبودم و دوستم ناچار شده منو پس بزنه ... امروز که حس کردم بازم مثل هميشه حرفهامون عملي نشد و تمام دوستيمون به احمقانهترين شکل داره تموم ميشه ...
امروز ... آره دقيقا همين امروز ظهر براي اولين بار نگاه ما در هم افتاد.
يعني براي اولين بار او هم نگاهم کرد و من هم بدون اينکه به چيز ديگه اي فکر کنم مثل خودش جدي و عميق نگاهش کردم ...
وقتي سوار سرويس شدم، اين نيروي زندگي وجودم و اين لحظه ناب قلب و روحم رو تسکين ميدادن و شاد ميکردن.
۱۳۸۲ اردیبهشت ۵, جمعه
وقتي باز باهاش حرف زدم اون صداي آروم و گرم و اون هوش و شخصيت خاصش تو گفتن جمله هاي مهم؛ قلبم رو دوباره پاک کرد.
يه مدت که گذشت
همه خورههاي ذهن و دلتنگيا و رنجاي ناخودآگاهم رفتن.
.
.
اين دوست داشتن عجيب غريب من باز آزادتر شده بود.
واقعا نميدونم ... هر بار فکر ميکنم دوست داشتنم اونقدر که بايد آزاد شده و هر بار ميبينم که چقدر راه در پيش دارن اين آزادي و دوست داشتن.
فقط يه چيز ...
يه چيز که يه کم آزارم مي داد.
اين روزا بعضي حرفاش مستقيم يا غيرمستقيم اين احساسو بهم ميداد که چقدر تو شاد کردن و کنار زدن دلتنگياش ناتوانم.
اين ناتواني ناراحتم مي کرد ...
.
.
کم کم پذيرفتم چارهاي نيست.
نه قدرتي داشتم، نه زبردستي عاشقانهاي! و نه امکان خاصي ...
يعني ته موندهايم که از اينا تو وجودم بود چند روز پيش گذاشتم تو چمدانمو رفتم تو اسکله و انداختمش تو دريا ...
تنها چيزي که واسم مونده بود همين دوست داشتن عجيب و غريب بود.
دوست داشتنم رو اين تنها يادگار باقي مونده دوستي ناب و کوچيکمون رو به همه چيز بخشيدم ...
به کوهي که روش را مي رفتم؛ به بزرگراهي که از کنارش ميگذشتم؛ به پلي که داشتن مي ساختن؛ به آسموني که بالاي همه اينا بود و به خودش ... به خودش که اين روزا دلتنگ بود.
خيلي وقتا خيلي از کاراي من برخلاف قواعد دوست يابي بوده ... اين روزهام اصلا دليلي نمي بينم که به اين چيزاي مسخره فکر کنم ... وقتي قصد رسيدن و فتح کردن و تصاحب کردن رخت بسته باشه ديگه آدم به اين چيزا فکر نميکنه ... ديگه آدم هيچ ابزار مسخرهاي رو به کار نميگيره ...
آدم مي مونه با تنهايي و دوست داشتنش ... و ديگه دليلي نميبينه که دوست داشتنش رو به دوستش نزديک نکنه ...
آخه وقتي خودم اينقدر قاطع و ناگهاني اون کلمه رو نوشتم و وقتي دوست نازنينم هم اينقدر آدم نازنين و پاکيه؛ حس نميکنم اين جوري دوست داشتنم بي معني و بيارزش بشه.
.
.
دوستت مي دارم بي آنکه بخواهمت.
سالگشتگي است اين
که به خود درپيچي ابر وار
بغري بي آنکه بباري؟
سالگشتگي است اين
که بخواهيش
بي آنکه بيفشاريش؟
سالگشتگي است اين؟
خواستنش
تمناي هر رگ
بي آنکه در ميان باشد
خواهشي حتي؟
نهايت عاشقي است اين؟
آن وعده ديدار در فراسوي پيکرهاست؟
…
در فراسوهاي عشق
تو را دوست ميدارم،
در فراسوهاي پرده و رنگ.
در فراسوهاي پيکرهايمان
با من وعده ديداري بده.
يه مدت که گذشت
همه خورههاي ذهن و دلتنگيا و رنجاي ناخودآگاهم رفتن.
.
.
اين دوست داشتن عجيب غريب من باز آزادتر شده بود.
واقعا نميدونم ... هر بار فکر ميکنم دوست داشتنم اونقدر که بايد آزاد شده و هر بار ميبينم که چقدر راه در پيش دارن اين آزادي و دوست داشتن.
فقط يه چيز ...
يه چيز که يه کم آزارم مي داد.
اين روزا بعضي حرفاش مستقيم يا غيرمستقيم اين احساسو بهم ميداد که چقدر تو شاد کردن و کنار زدن دلتنگياش ناتوانم.
اين ناتواني ناراحتم مي کرد ...
.
.
کم کم پذيرفتم چارهاي نيست.
نه قدرتي داشتم، نه زبردستي عاشقانهاي! و نه امکان خاصي ...
يعني ته موندهايم که از اينا تو وجودم بود چند روز پيش گذاشتم تو چمدانمو رفتم تو اسکله و انداختمش تو دريا ...
تنها چيزي که واسم مونده بود همين دوست داشتن عجيب و غريب بود.
دوست داشتنم رو اين تنها يادگار باقي مونده دوستي ناب و کوچيکمون رو به همه چيز بخشيدم ...
به کوهي که روش را مي رفتم؛ به بزرگراهي که از کنارش ميگذشتم؛ به پلي که داشتن مي ساختن؛ به آسموني که بالاي همه اينا بود و به خودش ... به خودش که اين روزا دلتنگ بود.
خيلي وقتا خيلي از کاراي من برخلاف قواعد دوست يابي بوده ... اين روزهام اصلا دليلي نمي بينم که به اين چيزاي مسخره فکر کنم ... وقتي قصد رسيدن و فتح کردن و تصاحب کردن رخت بسته باشه ديگه آدم به اين چيزا فکر نميکنه ... ديگه آدم هيچ ابزار مسخرهاي رو به کار نميگيره ...
آدم مي مونه با تنهايي و دوست داشتنش ... و ديگه دليلي نميبينه که دوست داشتنش رو به دوستش نزديک نکنه ...
آخه وقتي خودم اينقدر قاطع و ناگهاني اون کلمه رو نوشتم و وقتي دوست نازنينم هم اينقدر آدم نازنين و پاکيه؛ حس نميکنم اين جوري دوست داشتنم بي معني و بيارزش بشه.
.
.
دوستت مي دارم بي آنکه بخواهمت.
سالگشتگي است اين
که به خود درپيچي ابر وار
بغري بي آنکه بباري؟
سالگشتگي است اين
که بخواهيش
بي آنکه بيفشاريش؟
سالگشتگي است اين؟
خواستنش
تمناي هر رگ
بي آنکه در ميان باشد
خواهشي حتي؟
نهايت عاشقي است اين؟
آن وعده ديدار در فراسوي پيکرهاست؟
…
در فراسوهاي عشق
تو را دوست ميدارم،
در فراسوهاي پرده و رنگ.
در فراسوهاي پيکرهايمان
با من وعده ديداري بده.
۱۳۸۲ اردیبهشت ۳, چهارشنبه
اين يادداشت رو براي روح دوستم مينويسم.
اين يادداشت ناخوانا رو براي موندن تو ياد خودم مينويسم.
.
.
دوست خوب من
با وجود اينکه هرگز نه دوست دارم و نه الان نيرو و انگيزه ديگهاي تو وجودم هست
چارهاي ندارم جز اينکه عاقبت اين کلمه تلخ رو بنويسم ...
آخه حس ميکنم ممکنه خاطره دوستي خوب و کوچيکمون با اتفاقات پوچ و زشتي کدر بشه.
آخه حس ميکنم تو ممکنه ديگه بخوای تصوير زيباي خودت رو تو نظر من خراب کني ...
تصوير زيباي نگاه هميشه مشتاق و گاه نگرانت رو
تصوير زيباي لبخند هميشگي روي لبهات رو
تصوير زيباي صورت سرخت زير بارش برف رو
و تصوير زيباي کودکي آميخته با بزرگيت؛ تصوير زيباي اين آميزش عجيب روحت رو.
دوست خوب من!
دوست داشتنم اونقدر از همه چي آزاد شده که ميتونم هميشه دوستت داشته باشم اما ...
آينده مي تونه هر جوري رقم بخوره ...
اما
اما شايد اينجوري بتونم اتفاقات زشت و ناراحت کننده اي رو نيست کنم ...
گرچه من هرگز با اين قاعده زندگي کنار نيومدم اما انگار اينطوري بهتره ...
.
.
خداحافظ.
.
.
وقت سلام گفتن هر دو خنديديم
وقت بدرود گفتن من که دلم ميگيرد.
.
.
سوم ارديبهشت 82
اين يادداشت ناخوانا رو براي موندن تو ياد خودم مينويسم.
.
.
دوست خوب من
با وجود اينکه هرگز نه دوست دارم و نه الان نيرو و انگيزه ديگهاي تو وجودم هست
چارهاي ندارم جز اينکه عاقبت اين کلمه تلخ رو بنويسم ...
آخه حس ميکنم ممکنه خاطره دوستي خوب و کوچيکمون با اتفاقات پوچ و زشتي کدر بشه.
آخه حس ميکنم تو ممکنه ديگه بخوای تصوير زيباي خودت رو تو نظر من خراب کني ...
تصوير زيباي نگاه هميشه مشتاق و گاه نگرانت رو
تصوير زيباي لبخند هميشگي روي لبهات رو
تصوير زيباي صورت سرخت زير بارش برف رو
و تصوير زيباي کودکي آميخته با بزرگيت؛ تصوير زيباي اين آميزش عجيب روحت رو.
دوست خوب من!
دوست داشتنم اونقدر از همه چي آزاد شده که ميتونم هميشه دوستت داشته باشم اما ...
آينده مي تونه هر جوري رقم بخوره ...
اما
اما شايد اينجوري بتونم اتفاقات زشت و ناراحت کننده اي رو نيست کنم ...
گرچه من هرگز با اين قاعده زندگي کنار نيومدم اما انگار اينطوري بهتره ...
.
.
خداحافظ.
.
.
وقت سلام گفتن هر دو خنديديم
وقت بدرود گفتن من که دلم ميگيرد.
.
.
سوم ارديبهشت 82
۱۳۸۲ اردیبهشت ۲, سهشنبه
مدتي بود از نوشتههام بدم اومده بود.
ميخواستم مدتي بيشتر فکر کنم و کمتر بنويسم. ميخواستم براي خودم دست کم پاسخ يه سوال رو موشکافي کنم :
چرا من انقدر در مورد روابط دختر و پسرها چيز مينويسم؟
چرا اين موضوع اينقدر براي من مهمه؟
اينجوري که شبيه آدماي واموندهاي شدم که از دنيا فقط سکس رو فهميدن!!
(واقعا متاسفم که اين واژه لعنتي رو اينقدر بيرحمانه به کار بردم)
.
.
اما امروز يکي دو تا اتفاق افتاد که مجبورم کرد باز در مورد دوست خوبم چيزي بنويسم ... من آدمي نيستم که يه دفعه راهي رو کنار بذارم و سر بکنم تو يه راه ديگه ... اما اميدوارم از اين پس وقتي چيزي مينويسم يه کم به اين سوالا فکر کنم ...
يه کم فکر کنم چي ميخوام ... يه کم فکر کنم آيا تو اين راههاي دشوار اصلا به چيزايي که زيبا مي بينم مي تونم نزديک بشم يا نه ...
.
.
وقتي حس کردم ديگه دارم زيادي در مورد يه چيزايي فکر ميکنم و مينويسم تصميم گرفتم برم و روزاي نوجوانيمو موشکافي کنم ... برم ببينم چطور شد که من اينهمه زندگيمو معطوف کوچکترين بارقه هاي دوست داشتن و اعتماد و پذيرش کردم ...
چي شد که فقط اين چيزا تونستن به زندگي من رنگ بزنن ...
.
.
روزاي نوجواني ... روزايي که کم کم حس کردم هيچ کدوم از چيزايي که بيشتر مردم رو راضي ميکنه نميتونه انگيزه زندگي کردن من باشه ... حس کردم پول، موفقيت، کار، قدرت، شهرت، پيشرفت علمي، امکانات کشورهاي خارجي! و خيلي چيزاي مشابه ديگه هيچ نيرويي براي زندگي تو من ايجاد نميکنن ...
با خودم ميگفتم واقعا فلان رهبر چه دليلي داره که اينقدر قدرتشو مي چسبه؟
فلان سرمايهدار چه انگيزهاي داره که به هر زوري اينقدر پول جمع مي کنه؟
فلان دختر فاميل براي چي خودشو ميکشه و اينقدر درس ميخونه که بورس بگيره؟
بدجوري انگيزه هاي عادي زندگي توم رنگ باخته بود.
احساس ميکردم که من اگه همه اينا رو داشته باشم بازم وقتي سپيده ميياد و صبح ميشه انگيزه بلند شدن ندارم و با خودم ميگم من براي چي يه روز ديگه رو آغاز ميکنم؟
گويا تو اين روزا بود که نوشتهاي از آلبر کامو خوندم ... کامو براي آدم معلقي که دربارهش حرف زده بود سه تا راه حل گذاشته بود : جهش متافيزيکي، آفرينش هنري و خودکشي!!!
.
.
يه بار به خودکشي نزديک شدم اما خوشبختانه اونقدر احمق نبودم که کاري بکنم! و وقتي يه مدت بعد رمان عشقهاي خندهدار ميلان کوندار رو خوندم خيلي خوشحال شدم که خودکشي نکردم و فرصت خوندن اين رمان رو از خودم نگرفتم!!!
و خوب خيلي ساده تونستم نتيجه بگيرم که چيزاي ديگهاي هم هست که ميتونه روزي يا شبي منو سرشار کنه ... چيزايي که هرگز نبايد خودم از چشيدنشون محروم کنم ...
شايد من جهش متافيزيکي کامو رو با عشقي که تو اين زندگي برامون اتفاق ميفته پيوند زدم ... يا شايد عاقبت خودم با خودم احمقانه استدلال کردم که من تو زندگي فقط به دو چيز مي تونم اهميت بدم : عشق ورزيدن و آفرينش هنري!
شايد اين فراينداي عجيب غريب روزاي نوجواني منو به اين جا کشونده که گاهي خيلي به رابطه هام به کوچکترين زيباييهاي رابطه اينقدر فکر مي کنم ... شايد اين انتخاب که هنوزم به نظرم انتخاب درستيه باعث شده زندگيم خاليتر از قبل هم بشه، خالي تر از خيلي چيزا که برام ارزشي ندارن.
.
.
امروز صبح معدهم درد ميکرد. تقصير خودم بود. روز رو بد شروع کرده بودم!
روز پرکاري بود. خوشبختانه کارايي که براي استاد انجام داده بودم بر خلاف دفعههاي قبل بد نبود.
سر ظهر اولين لحظهاي که قيافه سرد دوستم رو ديدم از خودم و بيخودي بودن زندگيا و علايقم کلافه شدم. نميدونستم چه کار بايد بکنم. از غذاخوري که اومدم بيرون چند قطره بارون زمين جلو پامو خيس کردن. خوشحال شدم ... گفتم الانه که يه بارون حسابي شروع بشه. رفتم رو حوض وسط دانشگاه که پر از آب قرمز بود نشستم. نميدونم چرا رنگ آبش قرمز شده بود!!
اما بارون شروع نشد.
حامد پشت سرم اومد و گفت بيا بريم فلاني داره ساکسيفون مي زنه ... گفتم : برو ميام ... گفت : حتما بيا ...
ولي من ميدونستم که ديگه به زمين اونجا چسپيدم!!
.
.
واقعا من گاهي ميمونم با اين دوست چه طور برخورد کنم. اصلا گاهي شک مي کنم که بابا موضوع اين وريه يا اونوري. ديشب بهش زنگ زده بودم که نبود و بعدم زنگ نزد. امروز ظهر اصلا نفهميدمش. اصلا به نظرم اومد که از من ناراحت و گله منده. البته خوب اينا معمولا ذهنيات يه آدميه که احساسات پاکش باعث شده همه چيزو از يه زوايه خاصي ببينه. همون زاويه خاصي که باعث ميشه آدم سالها رو هوا قدم برداره! و گرنه آدم خيلي چيزا رو خيلي ساده ميفهمه و بهش مي فهمونن ...
.
.
رو حوض که نشسته بودم دوستامم از کنارم رد شدن. اونام انگار ميرفتن ساکسيفون گوش کنن. دوستم هیچی نگفت و گذشت. حتي شايد نگاهم نکرد. چند دقيقه که گذشت حامد برگشت و اومد پيشم نشست. از اومدنش خيلي احساس خوبي بهم دست داد. چند دقيقه تو سکوت آسمون و درختا رو نگاه کرديم. آخرش دلم نيومد و بهش گفتم : حامد خيلي خوب کردي اومدي پيشم. اون هيچي نگفت ... اين سکوت خيلي ناب بود. مدتي بود احساس مي کردم رابطه نابي بين ما نيست اما تو اون لحظات حس کردم حسابي درکم مي کنه.
.
.
همين چند شب پيش نوشتم که من اصلا از تعبير و تفسيراي گنده گنده و استعارههاي عجيب و غريب خوشم نميياد. اما چاره اي ندارم و بايد يه اتفاق خوب و عجيب رو تعريف کنم ... ميدونين دقيقا تو لحظهاي که دوستام از کنارم گذشتن نواي همون دعايي که يه بار تکونم داده بود به گوشم رسيد. آخه دقيقا وقت اذان بود.
سرمو انداختم پايين و با خودم زمزمهش کردم ... گرچه انگار مظمون دعا انتظاره اما اون لحظه اون دعا فقط دل کندن و بريدن از همه چيز رو به من القا مي کرد ... يه جور قديس گونهگي و فراتر رفتن ...
اما هميشه يه نيرويي توم هست که نميذاره يه دفعه از يه راهي جدا شم و تو يه راه ديگه بيفتم. شايد چون نتيجه اين کار رو تو زندگي اطرافيانم خيلي ديدم. من اين عشقها و معناها رو با هم زندگي میکنم! ... نه اينکه يکي بهم بگه راه تو اشتباهه، دل بکن و بيا به سمت من ... نميدونم چرا اين واکنش تو من اينقدر قوي شده. شايد چون خيلي به بزرگواري انسان و اصالت همين زندگي معتقدم ...
.
.
اما شايدم اصلا اين اتفاق و تسکيني که از شنيدن اون دعا تو وجودم اومد، يه هديه بود ... يه هديه از طرف يه کسي مثل شخصيت مرموز ده فرمان که مييومد و ميرفت و همه چيزو ميديد اما نمي تونست هيچ تغييري تو اتفاقات پيچيده دنيا بده ...
شايد اون هم امروز نمي تونست تاثيري تو اتفاقات دنيا بذاره و فقط تونست اين هديه رو بهم بده ... يا شايد هم اصلا اين هديه براي اين بود که بعد از اين زندگيها قدرتشو پيدا کردم جلو حسادت و حسرت خوردن رو بگيرم ...
که ديگه فهميدم اگه يه دوستياي رنگي پيدا کنه و معنياي آدمها و اتفاقات ديگه توش بياهميت ميشن و اگه نتونه رنگي به زندگي بزنه خودش مشکل داشته و هيچ ربطي به آدمها و اتفافات ديگه نداره ...
.
.
بعد از چند دقيقه که حامد اومده بود، دختر تنهايي که کمي ميشناسمش از کنارمون عبور کرد. ازش خواستيم که بياد و کنارمون بشينه.
اين آدم تو دانشگاه هميشه تنهاس. نميدونم چرا. انگار خودش دوستاشو رنجونده و باهاشون قطع رابطه کرده. اما جالب اينه که پسرهام زياد پاپيش نميشن. شايد واقعا يه چيز دورکنندهاي تو رفتارش هست. با همه اين حرفها همين تنهاييش باعث ميشه من بتونم گاهي در آرامش و دور از دغدغه کنارش بشينم. آخه من از رابطه با آدمايي که کم يا زياد تنهاييشون رو بدست آوردن احساس خوبي بهم دست ميده.
البته تو رابطه با اين آدم کلي خط قرمز دارم! که ميدونم به اين سادگي ها ازشون نمي گذرم. هر چقدرم دنيا و ديگران با من بد تا کنن و بي خط قرمز باشن، من هنوز احمقم و يه کارايي به دلم نميشينه. اما خوب وقتي که اينقدر دنيا خندهدار و کج و معوج و کم معني ميشه دليلي نميبينم وقتي تنها نشستم و يه کم دلتنگم از اين آدم مغموم و ساکت و تنها - حالا هر بدي يا خوبي که به ديگران کرده – نخوام که بياد و پيشم بشينه ...
.
.
خيلي بيخودي ماجراها رو طول دادم. شايد اين اتفاقات فقط چند لحظه بودن که من دوباره دشواري و پادرهوايي زندگيها رو حس کنم ... چند لحظه گذرا که منو يه کم سردتر و سرخورده تر و کم احساس تر ميکنن ...
تا باز دوباره برخيزم.
تا باز چه اتفاقاتي تو زندگيم بيفته
تا باز چه حادثههايي خلق کنم ...
ميخواستم مدتي بيشتر فکر کنم و کمتر بنويسم. ميخواستم براي خودم دست کم پاسخ يه سوال رو موشکافي کنم :
چرا من انقدر در مورد روابط دختر و پسرها چيز مينويسم؟
چرا اين موضوع اينقدر براي من مهمه؟
اينجوري که شبيه آدماي واموندهاي شدم که از دنيا فقط سکس رو فهميدن!!
(واقعا متاسفم که اين واژه لعنتي رو اينقدر بيرحمانه به کار بردم)
.
.
اما امروز يکي دو تا اتفاق افتاد که مجبورم کرد باز در مورد دوست خوبم چيزي بنويسم ... من آدمي نيستم که يه دفعه راهي رو کنار بذارم و سر بکنم تو يه راه ديگه ... اما اميدوارم از اين پس وقتي چيزي مينويسم يه کم به اين سوالا فکر کنم ...
يه کم فکر کنم چي ميخوام ... يه کم فکر کنم آيا تو اين راههاي دشوار اصلا به چيزايي که زيبا مي بينم مي تونم نزديک بشم يا نه ...
.
.
وقتي حس کردم ديگه دارم زيادي در مورد يه چيزايي فکر ميکنم و مينويسم تصميم گرفتم برم و روزاي نوجوانيمو موشکافي کنم ... برم ببينم چطور شد که من اينهمه زندگيمو معطوف کوچکترين بارقه هاي دوست داشتن و اعتماد و پذيرش کردم ...
چي شد که فقط اين چيزا تونستن به زندگي من رنگ بزنن ...
.
.
روزاي نوجواني ... روزايي که کم کم حس کردم هيچ کدوم از چيزايي که بيشتر مردم رو راضي ميکنه نميتونه انگيزه زندگي کردن من باشه ... حس کردم پول، موفقيت، کار، قدرت، شهرت، پيشرفت علمي، امکانات کشورهاي خارجي! و خيلي چيزاي مشابه ديگه هيچ نيرويي براي زندگي تو من ايجاد نميکنن ...
با خودم ميگفتم واقعا فلان رهبر چه دليلي داره که اينقدر قدرتشو مي چسبه؟
فلان سرمايهدار چه انگيزهاي داره که به هر زوري اينقدر پول جمع مي کنه؟
فلان دختر فاميل براي چي خودشو ميکشه و اينقدر درس ميخونه که بورس بگيره؟
بدجوري انگيزه هاي عادي زندگي توم رنگ باخته بود.
احساس ميکردم که من اگه همه اينا رو داشته باشم بازم وقتي سپيده ميياد و صبح ميشه انگيزه بلند شدن ندارم و با خودم ميگم من براي چي يه روز ديگه رو آغاز ميکنم؟
گويا تو اين روزا بود که نوشتهاي از آلبر کامو خوندم ... کامو براي آدم معلقي که دربارهش حرف زده بود سه تا راه حل گذاشته بود : جهش متافيزيکي، آفرينش هنري و خودکشي!!!
.
.
يه بار به خودکشي نزديک شدم اما خوشبختانه اونقدر احمق نبودم که کاري بکنم! و وقتي يه مدت بعد رمان عشقهاي خندهدار ميلان کوندار رو خوندم خيلي خوشحال شدم که خودکشي نکردم و فرصت خوندن اين رمان رو از خودم نگرفتم!!!
و خوب خيلي ساده تونستم نتيجه بگيرم که چيزاي ديگهاي هم هست که ميتونه روزي يا شبي منو سرشار کنه ... چيزايي که هرگز نبايد خودم از چشيدنشون محروم کنم ...
شايد من جهش متافيزيکي کامو رو با عشقي که تو اين زندگي برامون اتفاق ميفته پيوند زدم ... يا شايد عاقبت خودم با خودم احمقانه استدلال کردم که من تو زندگي فقط به دو چيز مي تونم اهميت بدم : عشق ورزيدن و آفرينش هنري!
شايد اين فراينداي عجيب غريب روزاي نوجواني منو به اين جا کشونده که گاهي خيلي به رابطه هام به کوچکترين زيباييهاي رابطه اينقدر فکر مي کنم ... شايد اين انتخاب که هنوزم به نظرم انتخاب درستيه باعث شده زندگيم خاليتر از قبل هم بشه، خالي تر از خيلي چيزا که برام ارزشي ندارن.
.
.
امروز صبح معدهم درد ميکرد. تقصير خودم بود. روز رو بد شروع کرده بودم!
روز پرکاري بود. خوشبختانه کارايي که براي استاد انجام داده بودم بر خلاف دفعههاي قبل بد نبود.
سر ظهر اولين لحظهاي که قيافه سرد دوستم رو ديدم از خودم و بيخودي بودن زندگيا و علايقم کلافه شدم. نميدونستم چه کار بايد بکنم. از غذاخوري که اومدم بيرون چند قطره بارون زمين جلو پامو خيس کردن. خوشحال شدم ... گفتم الانه که يه بارون حسابي شروع بشه. رفتم رو حوض وسط دانشگاه که پر از آب قرمز بود نشستم. نميدونم چرا رنگ آبش قرمز شده بود!!
اما بارون شروع نشد.
حامد پشت سرم اومد و گفت بيا بريم فلاني داره ساکسيفون مي زنه ... گفتم : برو ميام ... گفت : حتما بيا ...
ولي من ميدونستم که ديگه به زمين اونجا چسپيدم!!
.
.
واقعا من گاهي ميمونم با اين دوست چه طور برخورد کنم. اصلا گاهي شک مي کنم که بابا موضوع اين وريه يا اونوري. ديشب بهش زنگ زده بودم که نبود و بعدم زنگ نزد. امروز ظهر اصلا نفهميدمش. اصلا به نظرم اومد که از من ناراحت و گله منده. البته خوب اينا معمولا ذهنيات يه آدميه که احساسات پاکش باعث شده همه چيزو از يه زوايه خاصي ببينه. همون زاويه خاصي که باعث ميشه آدم سالها رو هوا قدم برداره! و گرنه آدم خيلي چيزا رو خيلي ساده ميفهمه و بهش مي فهمونن ...
.
.
رو حوض که نشسته بودم دوستامم از کنارم رد شدن. اونام انگار ميرفتن ساکسيفون گوش کنن. دوستم هیچی نگفت و گذشت. حتي شايد نگاهم نکرد. چند دقيقه که گذشت حامد برگشت و اومد پيشم نشست. از اومدنش خيلي احساس خوبي بهم دست داد. چند دقيقه تو سکوت آسمون و درختا رو نگاه کرديم. آخرش دلم نيومد و بهش گفتم : حامد خيلي خوب کردي اومدي پيشم. اون هيچي نگفت ... اين سکوت خيلي ناب بود. مدتي بود احساس مي کردم رابطه نابي بين ما نيست اما تو اون لحظات حس کردم حسابي درکم مي کنه.
.
.
همين چند شب پيش نوشتم که من اصلا از تعبير و تفسيراي گنده گنده و استعارههاي عجيب و غريب خوشم نميياد. اما چاره اي ندارم و بايد يه اتفاق خوب و عجيب رو تعريف کنم ... ميدونين دقيقا تو لحظهاي که دوستام از کنارم گذشتن نواي همون دعايي که يه بار تکونم داده بود به گوشم رسيد. آخه دقيقا وقت اذان بود.
سرمو انداختم پايين و با خودم زمزمهش کردم ... گرچه انگار مظمون دعا انتظاره اما اون لحظه اون دعا فقط دل کندن و بريدن از همه چيز رو به من القا مي کرد ... يه جور قديس گونهگي و فراتر رفتن ...
اما هميشه يه نيرويي توم هست که نميذاره يه دفعه از يه راهي جدا شم و تو يه راه ديگه بيفتم. شايد چون نتيجه اين کار رو تو زندگي اطرافيانم خيلي ديدم. من اين عشقها و معناها رو با هم زندگي میکنم! ... نه اينکه يکي بهم بگه راه تو اشتباهه، دل بکن و بيا به سمت من ... نميدونم چرا اين واکنش تو من اينقدر قوي شده. شايد چون خيلي به بزرگواري انسان و اصالت همين زندگي معتقدم ...
.
.
اما شايدم اصلا اين اتفاق و تسکيني که از شنيدن اون دعا تو وجودم اومد، يه هديه بود ... يه هديه از طرف يه کسي مثل شخصيت مرموز ده فرمان که مييومد و ميرفت و همه چيزو ميديد اما نمي تونست هيچ تغييري تو اتفاقات پيچيده دنيا بده ...
شايد اون هم امروز نمي تونست تاثيري تو اتفاقات دنيا بذاره و فقط تونست اين هديه رو بهم بده ... يا شايد هم اصلا اين هديه براي اين بود که بعد از اين زندگيها قدرتشو پيدا کردم جلو حسادت و حسرت خوردن رو بگيرم ...
که ديگه فهميدم اگه يه دوستياي رنگي پيدا کنه و معنياي آدمها و اتفاقات ديگه توش بياهميت ميشن و اگه نتونه رنگي به زندگي بزنه خودش مشکل داشته و هيچ ربطي به آدمها و اتفافات ديگه نداره ...
.
.
بعد از چند دقيقه که حامد اومده بود، دختر تنهايي که کمي ميشناسمش از کنارمون عبور کرد. ازش خواستيم که بياد و کنارمون بشينه.
اين آدم تو دانشگاه هميشه تنهاس. نميدونم چرا. انگار خودش دوستاشو رنجونده و باهاشون قطع رابطه کرده. اما جالب اينه که پسرهام زياد پاپيش نميشن. شايد واقعا يه چيز دورکنندهاي تو رفتارش هست. با همه اين حرفها همين تنهاييش باعث ميشه من بتونم گاهي در آرامش و دور از دغدغه کنارش بشينم. آخه من از رابطه با آدمايي که کم يا زياد تنهاييشون رو بدست آوردن احساس خوبي بهم دست ميده.
البته تو رابطه با اين آدم کلي خط قرمز دارم! که ميدونم به اين سادگي ها ازشون نمي گذرم. هر چقدرم دنيا و ديگران با من بد تا کنن و بي خط قرمز باشن، من هنوز احمقم و يه کارايي به دلم نميشينه. اما خوب وقتي که اينقدر دنيا خندهدار و کج و معوج و کم معني ميشه دليلي نميبينم وقتي تنها نشستم و يه کم دلتنگم از اين آدم مغموم و ساکت و تنها - حالا هر بدي يا خوبي که به ديگران کرده – نخوام که بياد و پيشم بشينه ...
.
.
خيلي بيخودي ماجراها رو طول دادم. شايد اين اتفاقات فقط چند لحظه بودن که من دوباره دشواري و پادرهوايي زندگيها رو حس کنم ... چند لحظه گذرا که منو يه کم سردتر و سرخورده تر و کم احساس تر ميکنن ...
تا باز دوباره برخيزم.
تا باز چه اتفاقاتي تو زندگيم بيفته
تا باز چه حادثههايي خلق کنم ...
۱۳۸۲ فروردین ۳۱, یکشنبه
مدتيه دوست داشتن زيبا تو نظرم يه اتفاق مينيماليسمي شده!!
من تو خيلي چيزا از مينيماليسم خوشم مي ياد. تو سينما – مثل سينماي کيشلوفسکي - ، تو معماري – مثل معماري تادائو آندو - و تو دوستي ...
مثل دوستي من و دوست خوبم!
«ده فرمان» موجز و ساکت کيشلوفسکي فقيد با نماهاي نزديک تکون دهندهش، «خونه کوشينو» آندو با دو تا حجم مکعبي سادهش و لبخند و نگاه دوستم که هميشه مشتاق و در همون حال کمي نگرانه، تو من احساس نابي پديد مييارن.
بدون هيچ حرف مهم و نماي عجيب و غريبي؛ بدون هيچ حجم پيچيده و تکنولوژيکي؛ و بدون هيچ سخن ظاهرا پرمعني و نزديکي تکرارياي!
آخ چه رعد و برقي ميياد امشب ...
الانه که بارون بزنه ...
من تو خيلي چيزا از مينيماليسم خوشم مي ياد. تو سينما – مثل سينماي کيشلوفسکي - ، تو معماري – مثل معماري تادائو آندو - و تو دوستي ...
مثل دوستي من و دوست خوبم!
«ده فرمان» موجز و ساکت کيشلوفسکي فقيد با نماهاي نزديک تکون دهندهش، «خونه کوشينو» آندو با دو تا حجم مکعبي سادهش و لبخند و نگاه دوستم که هميشه مشتاق و در همون حال کمي نگرانه، تو من احساس نابي پديد مييارن.
بدون هيچ حرف مهم و نماي عجيب و غريبي؛ بدون هيچ حجم پيچيده و تکنولوژيکي؛ و بدون هيچ سخن ظاهرا پرمعني و نزديکي تکرارياي!
آخ چه رعد و برقي ميياد امشب ...
الانه که بارون بزنه ...
۱۳۸۲ فروردین ۳۰, شنبه
با دو تا از دوستام رفته بودم کوه.
تو حياط يه کافه نشستيم و سه تا نوشابه خورديم.
يه مدت بعد بلند شديم و يه جاي ديگه محوطه نشستيم.
نگاهمون به شيشههاي نوشابه افتاد ...
نميدونم دوستم مي خواست چه حرفي رو شروع کنه که گفت : سه تا شيشه نوشابه به نشانه زلالي ...
به سرعت حرفشو قطع کردم. آخه هم از اين جور نگاهها خيلي بدم مي ياد هم انگار فرصت خوبي پيدا کرده بودم که يه کم خودمو براي دوستم توضيح بدم. جنبه اي از شخصيتم که براي خودمم خيلي مبهمه.
گفتم : مي دوني من وقتي اون سه تا شيشه خالي نوشابه رو نگاه مي کنم تنها چيزي که به ذهنم مي تونه بياد اينه که چند دقيقه قبل سه نفر اونجا با هم نشستن و حالا رفتن.
من اين نگاه بي استعاره و کم معني رو خيلي دوست دارم.
.
.
امروز کلاس اخلاق اسلامي داشتيم :
«عمل اخلاقي عملي است که خدا پسندانه باشد.»
«فطرت نيکي را خدا در انسان نهاده. پس اگر انساني بدون توجه به حضور خدا و قصد نزديکي به او عمل نيکي انجام دهد عملش آن چنان شايسته نيست.»
.
.
خوبه ديگه تکليف ما آدماي وامونده و سرگردان و معلق تو اين دنياي پيچيده معلوم شد. عمل اخلاقي عمل خدا پسندانه است!
به همين سادگي. خدام که از روز روشن تره چي رو مي پسنده. استاد اخلاقم و بالا دستاش نظر خدا رو ميدونن و مي تونن به من نو آموز ياد بدن.
خوب شد!
عاقبت دستگيري پيدا شد و منو از اين منجلاب شک و نسبيت و بياخلاقي و فراموشي نجات داد.
آروم شدم! رنجها و دغدغه ها و سرگردانيام به پايان رسيد!
.
.
يکي دو هفته پيش يه روز معلق و کلافه شده بودم ...
دوستم يه دفعه از يه حرف عياشانه من تعجب کرد.
مجبور شدم با شتاب و حرارت حرف بزنم. گفتم يه مدت بايد زير همه چيز زد ... اخلاق، عشق، انتظار و هر چيز کوفت ديگه که ظاهر خيلي خوبي داره اما در نهايت فقط باعث ميشه فرصت زيستنت رو در ملال بگذروني ... زندگي زندگيه نه چيز ديگه ... آزادي آزاديه نه چيز ديگه ...
بيچاره خيلي جا خورد ... آخه من و اون پايه و ستون زندگي هميم ... انگار هر زمان يکيمون اون يکي رو پابرجا نگه مي داره ...
گفت يعني چي فرهنگ؟ يعني تو ميخواي اينقدر عياش بشي؟
گفتم بايد براي من دليلي بياري که چيزي بالاتر از خوش گذروندن هست؟
من آروم آروم دارم زندگيم رو از دست ميدم ... چرا همه محدوديتها رو نشکنم؟ ... چرا هر چيزي رو که زندگيمو کدر مي کنه کنار نزنم؟ ...
اون کسي که ميتونه فقط عياشي کنه و خوش بگذرونه و هميشه هم شاد باشه کارش چه ايرادي داره؟ چه معنايي مي تونه منو نگه داره که مثل اون نباشم؟
خودمم مي دونستم دارم زياده روي مي کنم ... اما خوب من و اين دوست خوب حرف هم رو مي فهميم ... و اون به خوبي مي دونه که وقتي فرهنگ اين طور زير همه چيز مي زنه چقدر کم آورده ...
چند دقيقه برام حرف زد. مدتيه حرفهاش بهم عزت نفس خاصي ميده. اين آدم اعتقاد عجيبي بهم داره. انگار از معدود آدماييه که يه چيزاي مهجوري رو تو من درک مي کنه و زيبا مي بينه...
حرف زد ... حرف زد ... خيلي استدلالاي قوي اي نداشت ... اما مهم اين بود که حرفهاش بويي از معني و انسانيت و بزرگواري داشت که من رو باز بر مي گردوند ...
.
.
آخ اگه آدم بيشتر از اين مي دونست.
آخ اگه آدم اينقدر تنها نمي موند و به يه استادي يه ذره اعتقاد داشت ....
آخ اگه آدم اينقدر نمي بايست خودش دست و پا بزنه تا راه زيباي زندگيشو دنبال کنه ...
تو حياط يه کافه نشستيم و سه تا نوشابه خورديم.
يه مدت بعد بلند شديم و يه جاي ديگه محوطه نشستيم.
نگاهمون به شيشههاي نوشابه افتاد ...
نميدونم دوستم مي خواست چه حرفي رو شروع کنه که گفت : سه تا شيشه نوشابه به نشانه زلالي ...
به سرعت حرفشو قطع کردم. آخه هم از اين جور نگاهها خيلي بدم مي ياد هم انگار فرصت خوبي پيدا کرده بودم که يه کم خودمو براي دوستم توضيح بدم. جنبه اي از شخصيتم که براي خودمم خيلي مبهمه.
گفتم : مي دوني من وقتي اون سه تا شيشه خالي نوشابه رو نگاه مي کنم تنها چيزي که به ذهنم مي تونه بياد اينه که چند دقيقه قبل سه نفر اونجا با هم نشستن و حالا رفتن.
من اين نگاه بي استعاره و کم معني رو خيلي دوست دارم.
.
.
امروز کلاس اخلاق اسلامي داشتيم :
«عمل اخلاقي عملي است که خدا پسندانه باشد.»
«فطرت نيکي را خدا در انسان نهاده. پس اگر انساني بدون توجه به حضور خدا و قصد نزديکي به او عمل نيکي انجام دهد عملش آن چنان شايسته نيست.»
.
.
خوبه ديگه تکليف ما آدماي وامونده و سرگردان و معلق تو اين دنياي پيچيده معلوم شد. عمل اخلاقي عمل خدا پسندانه است!
به همين سادگي. خدام که از روز روشن تره چي رو مي پسنده. استاد اخلاقم و بالا دستاش نظر خدا رو ميدونن و مي تونن به من نو آموز ياد بدن.
خوب شد!
عاقبت دستگيري پيدا شد و منو از اين منجلاب شک و نسبيت و بياخلاقي و فراموشي نجات داد.
آروم شدم! رنجها و دغدغه ها و سرگردانيام به پايان رسيد!
.
.
يکي دو هفته پيش يه روز معلق و کلافه شده بودم ...
دوستم يه دفعه از يه حرف عياشانه من تعجب کرد.
مجبور شدم با شتاب و حرارت حرف بزنم. گفتم يه مدت بايد زير همه چيز زد ... اخلاق، عشق، انتظار و هر چيز کوفت ديگه که ظاهر خيلي خوبي داره اما در نهايت فقط باعث ميشه فرصت زيستنت رو در ملال بگذروني ... زندگي زندگيه نه چيز ديگه ... آزادي آزاديه نه چيز ديگه ...
بيچاره خيلي جا خورد ... آخه من و اون پايه و ستون زندگي هميم ... انگار هر زمان يکيمون اون يکي رو پابرجا نگه مي داره ...
گفت يعني چي فرهنگ؟ يعني تو ميخواي اينقدر عياش بشي؟
گفتم بايد براي من دليلي بياري که چيزي بالاتر از خوش گذروندن هست؟
من آروم آروم دارم زندگيم رو از دست ميدم ... چرا همه محدوديتها رو نشکنم؟ ... چرا هر چيزي رو که زندگيمو کدر مي کنه کنار نزنم؟ ...
اون کسي که ميتونه فقط عياشي کنه و خوش بگذرونه و هميشه هم شاد باشه کارش چه ايرادي داره؟ چه معنايي مي تونه منو نگه داره که مثل اون نباشم؟
خودمم مي دونستم دارم زياده روي مي کنم ... اما خوب من و اين دوست خوب حرف هم رو مي فهميم ... و اون به خوبي مي دونه که وقتي فرهنگ اين طور زير همه چيز مي زنه چقدر کم آورده ...
چند دقيقه برام حرف زد. مدتيه حرفهاش بهم عزت نفس خاصي ميده. اين آدم اعتقاد عجيبي بهم داره. انگار از معدود آدماييه که يه چيزاي مهجوري رو تو من درک مي کنه و زيبا مي بينه...
حرف زد ... حرف زد ... خيلي استدلالاي قوي اي نداشت ... اما مهم اين بود که حرفهاش بويي از معني و انسانيت و بزرگواري داشت که من رو باز بر مي گردوند ...
.
.
آخ اگه آدم بيشتر از اين مي دونست.
آخ اگه آدم اينقدر تنها نمي موند و به يه استادي يه ذره اعتقاد داشت ....
آخ اگه آدم اينقدر نمي بايست خودش دست و پا بزنه تا راه زيباي زندگيشو دنبال کنه ...
۱۳۸۲ فروردین ۲۸, پنجشنبه
عاشقانه
.
.
وقتي تعداد بوسهها معيار سنجش عشق باشن!
وقتي راننده و دختر تنها فقط درباره تکنيک برجسته کردن بدنها صحبت کنن!
و وقتي گاهي حس کني دوستت ناخواسته و به ناچار کاري ميکنه که آروم آروم همه چيزاي زيبا نيست بشه ...
هر چيزي ميتونه واژگونه بشه.
هر چيزي ميتونه معنيشو از دست بده.
و هر چيز زيبايي ممکنه فراموش بشه ...
شايد جز نام من
که تو روزي آوازش کردي ...
.
.
دختر و مرد وارد اتاق شدن. چراغ اتاق روشن بود.
دختر با خستگي و اشتياق رو تخت افتاد و مرد چراغ اتاقو خاموش کرد.
دختر بالش زير سرش رو جابهجا کرد و مرد از تو کمد يه پتو درآورد.
دختر مرد رو نگاه کرد. مرد پتو رو روي بدن دختر کشيد و گفت : شب به خير!
مرد از اتاق بيرون رفت. اما دختر هنوز نگاه ميکرد.
مرد رفت تو مهتابي و رو يه صندلي نشست.
دختر کم کم چشمهاشو بست. اما مرد بيدار بود.
آسمون مهتابي اون شب پر از ستاره بود.
.
.
وقتي تعداد بوسهها معيار سنجش عشق باشن!
وقتي راننده و دختر تنها فقط درباره تکنيک برجسته کردن بدنها صحبت کنن!
و وقتي گاهي حس کني دوستت ناخواسته و به ناچار کاري ميکنه که آروم آروم همه چيزاي زيبا نيست بشه ...
هر چيزي ميتونه واژگونه بشه.
هر چيزي ميتونه معنيشو از دست بده.
و هر چيز زيبايي ممکنه فراموش بشه ...
شايد جز نام من
که تو روزي آوازش کردي ...
.
.
دختر و مرد وارد اتاق شدن. چراغ اتاق روشن بود.
دختر با خستگي و اشتياق رو تخت افتاد و مرد چراغ اتاقو خاموش کرد.
دختر بالش زير سرش رو جابهجا کرد و مرد از تو کمد يه پتو درآورد.
دختر مرد رو نگاه کرد. مرد پتو رو روي بدن دختر کشيد و گفت : شب به خير!
مرد از اتاق بيرون رفت. اما دختر هنوز نگاه ميکرد.
مرد رفت تو مهتابي و رو يه صندلي نشست.
دختر کم کم چشمهاشو بست. اما مرد بيدار بود.
آسمون مهتابي اون شب پر از ستاره بود.
۱۳۸۲ فروردین ۲۵, دوشنبه
دوستي بهم گفت غم از وبلاگم مي باره.
يعني واقعا اينطوريه؟
باور کن من غمگين نيستم.
گاهي شايد يه ذره دلتنگ باشم ...
گاهي شايد اتفاقات دنيا بياحساس و بيانگيزهم کنه ...
ولي چند وقته بيشتر از هميشه زندگيمو رنگ ميزنم و شاد ميکنم.
.
.
راست ميگي ...
شايد عادت کردم بيشتر لحظات دلتنگيمو بنويسم.
اصلا شايد بهتر باشه نوشتههام گاهي شادتر از خودم باشه تا دست کم بتونه تو - دختر نازنين در آستانه جواني – رو شادتر و اميدوارتر کنه ...
مگه ما راهي جز اميد دادن و شادي و زندگي بخشيدن به هم داريم؟
.
.
ياد يه چيزي افتادم که البته به تو و خوبي تو ربطي نداره ...
بذار برات تعريف کنم.
گاهي که تو حياط دانشگاه ميشينم و فکر ميکنم، هر چند دقيقه يه بار يکي رد ميشه و يه چيزي ميپرونه که «فلاني باز چت شده؟ چرا ناراحتي؟»
خيليام چيزي نميگن ولي در موردم اينجوري فکر ميکنن و حواسشونو جمع ميکنن که باهام چه جوري برخورد کنن.
اصلا همين باعث شده ديگه تازگيا ميترسم و خودمو از اين کار که گاهي برام خيلي لذتبخشه منع مي کنم.
کيه که بهشون بگه و بفهمونه بابا به خدا نشستن و فکر کردن لزوما نشانه ناراحتي نيست.
خوب بعضيا بيشتر حرف ميزنن يا عادت کردن که خيلي وقتا در حال زدن حرفهاي جالب و خنديدن باشن. منم مشکلي با اين کارا ندارم و خودمم اين کارا رو با دوستام ميکنم ولي گاهيم ترجيح ميدم بشينم وسط حوض گرد دانشگاه و به مرکزش نگاه کنم ...
اصلا شايدم فکرم نکنم ... که تازه اون لحظاتي که هيچ فکري نمي کنم لحظات خيلي خوبين ... لحظاتي که با احساس گنگ و دوري از عشق و ايمان و زندگي به يه نقطه خيره ميشم ...
نقطهاي که ميتونه يه دشت وسيع باشه از پشت پنجره اتوبوس با قطرههاي بارون رو شيشه؛
مرکز حوضي باشه که آبش کم شده و من توش نشستم؛
يا دستاي کسي که دوسش دارم، دستاي زيبايي که متوجه نگاه من نيستن و آزادانه و خيالانگيز گاهي آروم ميگيرن و گاهي حرکت ميکنن ...
اين اتفاق، اين نگاه و اين سکوت، ممکنه وقتي باشه که بينهايت شادم يا وقتي که کمي دلتنگم ...
شايد يکي بتونه با خودش بهترين لحظات رو بگذرونه و بعد نيرو بگيره و سرشار از عشق و زندگي و شادي بشه تا بتونه بياد و با ديگران هم – حتي ديگراني که پذيراش نيستن - دوست داشتني ترين لحظات رو تجربه کنه ...
من فکر ميکنم نبايد تنهاييمو کلا از دست بدم ...
.
.
دوست خوب من!
شايد من وقتايي که شادم کمتر مي نويسم.
شايد تو دورهايم که بايد مدتي بياحساسي و بياهميتي رو تجربه کنم تا بتونم بيشتر و بيشتر شاد بشم و زندگي کنم ...
شايد اونقدر شاديام لغزانن که فکر مي کنم نبايد زياد روشون تکيه کنم چون خرد ميشن ...
نميدونم هزار تا شايد ميشه گفت ...
ولي امشب به خاطر تو يه شادي بزرگ رو که نميخواستم دربارهش حرفي بزنم، مينويسم ...
.
.
چند روز پيش يه ديدار چند لحظه اي، يه ديدار غير منتظره و کوتاه، يه ديدار با عاديترين حرفها، يه ديدار با برق اشتياق زيباترين نگاهها چنان شادم کرد که شاديش تو جان سرد و خسته اون روزم جا نميشد. از فرط شادي و شکر، از فرط دوست داشتن خودم و کسي که ديده بودمش مدام خودمو از کارا و فعاليتهاي اجباري جدا ميکردم و ميرفتم يه گوشهاي تنها رو به يه دشت مينشستم ... آخه سعي ميکردم اين شادي رو مزمزه کنم ... آخه مي ترسيدم تو روزمرهگي و کاراي پشت سرهم اون هديه آسماني رو فراموش کنم ...
.
.
ميدونم که شاديامم عجيب غريبه ... اما زياد مهم نيست به هر حال هر آدمي يه دورهاي ممکنه خيلي عميقتر و حساس تر دنيا رو نگاه کنه ... هممون کم کم ساده گيرتر و روزمرهتر و عياش تر ميشيم ...
براي همينه فکر ميکنم بايد قدر اين لحظات بزرگيم رو بدونم ...
شايد ندوني که اون شادي چقدر بي پايه بود!!!
هر جوري فکر مي کردي، هر جوري ميخواستي بيخودي يه چيزي رو با گذشته و آينده پيوند بزني اون شادي پيداش نميشد ...
هر جوري ميخواستي به اين فکر کني که «اي بابا اين که نشد دوستي»، «من از دوستي فلان چيزو ميخوام بهمان چيزو ميخوام» اون شادي ميپريد ...
حتي اگه خيلي هم منطقي و غمناک به جدايي عميقمون تو خيلي چيزا فکر ميکردم اون شادي بوجود نمييومد ...
اما من به هيچ کدوم از اين چيزا فکر نکردم و هديه آسموني رو تو آغوش گرفتم و بعد به دشت بيانتها و عريان خيره و شدم ...
خودم گاهي به خاطر همين لحظات کوتاه از خودم خوشم ميياد!!!
يعني واقعا اينطوريه؟
باور کن من غمگين نيستم.
گاهي شايد يه ذره دلتنگ باشم ...
گاهي شايد اتفاقات دنيا بياحساس و بيانگيزهم کنه ...
ولي چند وقته بيشتر از هميشه زندگيمو رنگ ميزنم و شاد ميکنم.
.
.
راست ميگي ...
شايد عادت کردم بيشتر لحظات دلتنگيمو بنويسم.
اصلا شايد بهتر باشه نوشتههام گاهي شادتر از خودم باشه تا دست کم بتونه تو - دختر نازنين در آستانه جواني – رو شادتر و اميدوارتر کنه ...
مگه ما راهي جز اميد دادن و شادي و زندگي بخشيدن به هم داريم؟
.
.
ياد يه چيزي افتادم که البته به تو و خوبي تو ربطي نداره ...
بذار برات تعريف کنم.
گاهي که تو حياط دانشگاه ميشينم و فکر ميکنم، هر چند دقيقه يه بار يکي رد ميشه و يه چيزي ميپرونه که «فلاني باز چت شده؟ چرا ناراحتي؟»
خيليام چيزي نميگن ولي در موردم اينجوري فکر ميکنن و حواسشونو جمع ميکنن که باهام چه جوري برخورد کنن.
اصلا همين باعث شده ديگه تازگيا ميترسم و خودمو از اين کار که گاهي برام خيلي لذتبخشه منع مي کنم.
کيه که بهشون بگه و بفهمونه بابا به خدا نشستن و فکر کردن لزوما نشانه ناراحتي نيست.
خوب بعضيا بيشتر حرف ميزنن يا عادت کردن که خيلي وقتا در حال زدن حرفهاي جالب و خنديدن باشن. منم مشکلي با اين کارا ندارم و خودمم اين کارا رو با دوستام ميکنم ولي گاهيم ترجيح ميدم بشينم وسط حوض گرد دانشگاه و به مرکزش نگاه کنم ...
اصلا شايدم فکرم نکنم ... که تازه اون لحظاتي که هيچ فکري نمي کنم لحظات خيلي خوبين ... لحظاتي که با احساس گنگ و دوري از عشق و ايمان و زندگي به يه نقطه خيره ميشم ...
نقطهاي که ميتونه يه دشت وسيع باشه از پشت پنجره اتوبوس با قطرههاي بارون رو شيشه؛
مرکز حوضي باشه که آبش کم شده و من توش نشستم؛
يا دستاي کسي که دوسش دارم، دستاي زيبايي که متوجه نگاه من نيستن و آزادانه و خيالانگيز گاهي آروم ميگيرن و گاهي حرکت ميکنن ...
اين اتفاق، اين نگاه و اين سکوت، ممکنه وقتي باشه که بينهايت شادم يا وقتي که کمي دلتنگم ...
شايد يکي بتونه با خودش بهترين لحظات رو بگذرونه و بعد نيرو بگيره و سرشار از عشق و زندگي و شادي بشه تا بتونه بياد و با ديگران هم – حتي ديگراني که پذيراش نيستن - دوست داشتني ترين لحظات رو تجربه کنه ...
من فکر ميکنم نبايد تنهاييمو کلا از دست بدم ...
.
.
دوست خوب من!
شايد من وقتايي که شادم کمتر مي نويسم.
شايد تو دورهايم که بايد مدتي بياحساسي و بياهميتي رو تجربه کنم تا بتونم بيشتر و بيشتر شاد بشم و زندگي کنم ...
شايد اونقدر شاديام لغزانن که فکر مي کنم نبايد زياد روشون تکيه کنم چون خرد ميشن ...
نميدونم هزار تا شايد ميشه گفت ...
ولي امشب به خاطر تو يه شادي بزرگ رو که نميخواستم دربارهش حرفي بزنم، مينويسم ...
.
.
چند روز پيش يه ديدار چند لحظه اي، يه ديدار غير منتظره و کوتاه، يه ديدار با عاديترين حرفها، يه ديدار با برق اشتياق زيباترين نگاهها چنان شادم کرد که شاديش تو جان سرد و خسته اون روزم جا نميشد. از فرط شادي و شکر، از فرط دوست داشتن خودم و کسي که ديده بودمش مدام خودمو از کارا و فعاليتهاي اجباري جدا ميکردم و ميرفتم يه گوشهاي تنها رو به يه دشت مينشستم ... آخه سعي ميکردم اين شادي رو مزمزه کنم ... آخه مي ترسيدم تو روزمرهگي و کاراي پشت سرهم اون هديه آسماني رو فراموش کنم ...
.
.
ميدونم که شاديامم عجيب غريبه ... اما زياد مهم نيست به هر حال هر آدمي يه دورهاي ممکنه خيلي عميقتر و حساس تر دنيا رو نگاه کنه ... هممون کم کم ساده گيرتر و روزمرهتر و عياش تر ميشيم ...
براي همينه فکر ميکنم بايد قدر اين لحظات بزرگيم رو بدونم ...
شايد ندوني که اون شادي چقدر بي پايه بود!!!
هر جوري فکر مي کردي، هر جوري ميخواستي بيخودي يه چيزي رو با گذشته و آينده پيوند بزني اون شادي پيداش نميشد ...
هر جوري ميخواستي به اين فکر کني که «اي بابا اين که نشد دوستي»، «من از دوستي فلان چيزو ميخوام بهمان چيزو ميخوام» اون شادي ميپريد ...
حتي اگه خيلي هم منطقي و غمناک به جدايي عميقمون تو خيلي چيزا فکر ميکردم اون شادي بوجود نمييومد ...
اما من به هيچ کدوم از اين چيزا فکر نکردم و هديه آسموني رو تو آغوش گرفتم و بعد به دشت بيانتها و عريان خيره و شدم ...
خودم گاهي به خاطر همين لحظات کوتاه از خودم خوشم ميياد!!!
۱۳۸۲ فروردین ۲۳, شنبه
سپيده دم فردا دلمو به دريا ميزنم و ميرم کاشان ...
کاشان براي من پر از خاطرهس. گوشه به گوشهش.
تا يه مدت پيش هرگز توان ديدن دوباره اين شهر رو نداشتم. آخه تا مدت زيادي اين حس که تمام اون زندگيها دروغي بيشتر نبوده، آزارم ميداد.
اما الان ديگه اينجوري نگاه نمي کنم. هر چند که هميشه دنبال زندگياي حقيقيتر و پرمعناترم، اما ديگه زندگيا به نظرم معموليتر و خيلي شبيه هم ميان. حالا چه بخوام دروغ به حسابشون بيارم چه نه. چيزي که مهمتره اينه که من لحظات نابي رو تو اين شهر گذروندم و گرچه ديگه اون لحظات تموم شدن اما من توانش رو دارم که برم و دوباره تو بستر محبوبم آروم بگيرم ...
پس من هم با وجود اينهمه احساس ناتواني و پادرهوايي توان نو شدن دارم. مگه من فکرشو ميکردم که اون زندگي شوق انگيز به اين بيمعنايي برسه؟
زندگي جريان داره و قايق کوچک و پارويي من همچنان به راهش ادامه ميده ...
کاشان براي من پر از خاطرهس. گوشه به گوشهش.
تا يه مدت پيش هرگز توان ديدن دوباره اين شهر رو نداشتم. آخه تا مدت زيادي اين حس که تمام اون زندگيها دروغي بيشتر نبوده، آزارم ميداد.
اما الان ديگه اينجوري نگاه نمي کنم. هر چند که هميشه دنبال زندگياي حقيقيتر و پرمعناترم، اما ديگه زندگيا به نظرم معموليتر و خيلي شبيه هم ميان. حالا چه بخوام دروغ به حسابشون بيارم چه نه. چيزي که مهمتره اينه که من لحظات نابي رو تو اين شهر گذروندم و گرچه ديگه اون لحظات تموم شدن اما من توانش رو دارم که برم و دوباره تو بستر محبوبم آروم بگيرم ...
پس من هم با وجود اينهمه احساس ناتواني و پادرهوايي توان نو شدن دارم. مگه من فکرشو ميکردم که اون زندگي شوق انگيز به اين بيمعنايي برسه؟
زندگي جريان داره و قايق کوچک و پارويي من همچنان به راهش ادامه ميده ...
۱۳۸۲ فروردین ۲۲, جمعه
يک کلمه رو از نوشته قبلي حذف کردم؛ کلمه «هنوز» رو ...
کلمه «هنوز» رو از جمله «گر چه اين آزادي هنوز آميخته با عشقه و هميشه لغزانه ...».
آخه اشتباه به کار برده بودمش.
اين يک واژه، همين يک واژه، اين احساس رو به دست ميداد که انگار از آميختگي آزادي و عشق گريزانم.
درسته که اين دو واژه مقدس معمولا همديگه رو خدشه دار مي کنن؛
اما اين دو «آهنگي و کلمهاي مي سازن تا نغمه اي در وجود بياد ... سرودي که تداوم رو مي تپه.»
و از قضا تمام زيبايي اون روز و تمام زيبايي راه دشواري که در پيش گرفتم در همينه. در همين آميزش دشوار آزاد بودن و عاشق بودن.
هميشه آزاد و عاشق بودن.
کلمه «هنوز» رو از جمله «گر چه اين آزادي هنوز آميخته با عشقه و هميشه لغزانه ...».
آخه اشتباه به کار برده بودمش.
اين يک واژه، همين يک واژه، اين احساس رو به دست ميداد که انگار از آميختگي آزادي و عشق گريزانم.
درسته که اين دو واژه مقدس معمولا همديگه رو خدشه دار مي کنن؛
اما اين دو «آهنگي و کلمهاي مي سازن تا نغمه اي در وجود بياد ... سرودي که تداوم رو مي تپه.»
و از قضا تمام زيبايي اون روز و تمام زيبايي راه دشواري که در پيش گرفتم در همينه. در همين آميزش دشوار آزاد بودن و عاشق بودن.
هميشه آزاد و عاشق بودن.
۱۳۸۲ فروردین ۲۰, چهارشنبه
تو شرايط روحي ناگواري يه کار بيش از حد سخت داشتم.
پروژهاي رو ميبايست تحويل بدم که چهار پنج هفته فرصتش رو با کارها و احساسات مختلف از دست داده بودم.
ضعف پايهايم تو اين نوع کار، دلتنگي، خستگي، شک، نااميدي، توکل، نوشتن و ترجمه، دوست داشتن، بازيابي خود و متکي به خود شدن و هزار تا چيز ديگه باعث شده بودن تو اين مهلکه بيفتم. مهلکهاي که باعث ميشد حالم از خودم و ناتواني و بيبرنامهگي و واموندگيم بهم بخوره.
.
.
شب آخر ديگه دستم به کار نميرفت. آخه اصلا کار شب آخري نبود. گفتم از يه دوست کمک بگيرم تا هر جوري شده تا صبح بيدار بمونم. اما کمکي از دست اون هم برنيومد و من موندم و اين کامپيوتر لعنتي که ميبايست جزييات پروژه رو توش بکشم.
نميدونم چي شد که کم کم متوجه شدم درسته که کار کردن شب آخر هيچ تاثيري تو افتضاحي کارم براي فردا نميذاره اما براي رضايت روحي از خودمو بازگشتنم به زندگي زيبا خيلي موثره ...
.
.
شب فقط يکي دو ساعت خوابيدم ...
صبح کار افتضاحمو چاپ کردم و رفتم دانشگاه ...
گرچه کار بيشتر بچهها ضعيف بود اما به هرحال کلاس براي همه ماها و به خصوص من آزار دهنده و تحقير کننده بود.
اما يه نيرويي باز توم پيدا شده بود.
نيرويي براي دوباره کار کردن روي اين درس ضعيف. نيرويي براي دوباره وقت صرف معماري کردن.
.
.
گذشته از همه اينها اين عزم شبانه و احساسات اين روزهام يه اتفاق خيلي زيباي ديگه رو هم موجب شد ...
ديروز بعد از مدتها باز نسيم آسموني آزادي تو دلم وزيد ...
آزادي بدون نفرت، بدون حسادت و بدون حرف!
گرچه اين آزادي آميخته با عشقه و هميشه لغزانه ... اما همين که باز تو دلم اومد خيلي خوب بود.
.
.
امروزم تا جايي که توانش رو داشتم به زندگي و کارم دل دادم ...
حول و حوش ظهر از آتليه اومدم بيرون تو حياط دانشگاه ...
يه دفعه نواي ملکوتي يه دعا به گوشم رسيد ... اوچنان تو دلم نفوذ کرد که بدنم شل شد ... از معنيش هيچ چي نميفهميدم. سوز و معنويت نواش تو روحم نفوذ کرد ...
امروز احساس کردم بعد از يه مدت تنهايي باز يکي دلواپس من شده ...
يکي با من آشتي کرده و باز اتفاقات خوب کوچيکي تو زندگيم رقم ميزنه ...
يکي دو ساعت بعد هم به شکل غير منتظرهاي ياد صبحاي برفي دور و رنگاي دوست داشتني چهرهها افتادم ...
همه اينها رو بيش از همه مديون خودمم.
مديون خودم و ته ماندههاي زيبايي و بزرگيم.
مديون خودم که تو اين چند سال ذره ذره احساسات کدر کننده روح رو از خودم دور کردم.
مديون خودم که گاهي چشمامو ميبندم و ماليخولياي ذهنمو متوقف ميکنم!
مديون خودم که گاهي باورم رو به انسان بودنم زنده ميکنم
که «هستي معناشو با من محک ميزنه»
که «دايره حضورم از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برميگذره و جهان رو در آغوش ميگيره» ...
پروژهاي رو ميبايست تحويل بدم که چهار پنج هفته فرصتش رو با کارها و احساسات مختلف از دست داده بودم.
ضعف پايهايم تو اين نوع کار، دلتنگي، خستگي، شک، نااميدي، توکل، نوشتن و ترجمه، دوست داشتن، بازيابي خود و متکي به خود شدن و هزار تا چيز ديگه باعث شده بودن تو اين مهلکه بيفتم. مهلکهاي که باعث ميشد حالم از خودم و ناتواني و بيبرنامهگي و واموندگيم بهم بخوره.
.
.
شب آخر ديگه دستم به کار نميرفت. آخه اصلا کار شب آخري نبود. گفتم از يه دوست کمک بگيرم تا هر جوري شده تا صبح بيدار بمونم. اما کمکي از دست اون هم برنيومد و من موندم و اين کامپيوتر لعنتي که ميبايست جزييات پروژه رو توش بکشم.
نميدونم چي شد که کم کم متوجه شدم درسته که کار کردن شب آخر هيچ تاثيري تو افتضاحي کارم براي فردا نميذاره اما براي رضايت روحي از خودمو بازگشتنم به زندگي زيبا خيلي موثره ...
.
.
شب فقط يکي دو ساعت خوابيدم ...
صبح کار افتضاحمو چاپ کردم و رفتم دانشگاه ...
گرچه کار بيشتر بچهها ضعيف بود اما به هرحال کلاس براي همه ماها و به خصوص من آزار دهنده و تحقير کننده بود.
اما يه نيرويي باز توم پيدا شده بود.
نيرويي براي دوباره کار کردن روي اين درس ضعيف. نيرويي براي دوباره وقت صرف معماري کردن.
.
.
گذشته از همه اينها اين عزم شبانه و احساسات اين روزهام يه اتفاق خيلي زيباي ديگه رو هم موجب شد ...
ديروز بعد از مدتها باز نسيم آسموني آزادي تو دلم وزيد ...
آزادي بدون نفرت، بدون حسادت و بدون حرف!
گرچه اين آزادي آميخته با عشقه و هميشه لغزانه ... اما همين که باز تو دلم اومد خيلي خوب بود.
.
.
امروزم تا جايي که توانش رو داشتم به زندگي و کارم دل دادم ...
حول و حوش ظهر از آتليه اومدم بيرون تو حياط دانشگاه ...
يه دفعه نواي ملکوتي يه دعا به گوشم رسيد ... اوچنان تو دلم نفوذ کرد که بدنم شل شد ... از معنيش هيچ چي نميفهميدم. سوز و معنويت نواش تو روحم نفوذ کرد ...
امروز احساس کردم بعد از يه مدت تنهايي باز يکي دلواپس من شده ...
يکي با من آشتي کرده و باز اتفاقات خوب کوچيکي تو زندگيم رقم ميزنه ...
يکي دو ساعت بعد هم به شکل غير منتظرهاي ياد صبحاي برفي دور و رنگاي دوست داشتني چهرهها افتادم ...
همه اينها رو بيش از همه مديون خودمم.
مديون خودم و ته ماندههاي زيبايي و بزرگيم.
مديون خودم که تو اين چند سال ذره ذره احساسات کدر کننده روح رو از خودم دور کردم.
مديون خودم که گاهي چشمامو ميبندم و ماليخولياي ذهنمو متوقف ميکنم!
مديون خودم که گاهي باورم رو به انسان بودنم زنده ميکنم
که «هستي معناشو با من محک ميزنه»
که «دايره حضورم از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برميگذره و جهان رو در آغوش ميگيره» ...
۱۳۸۲ فروردین ۱۶, شنبه
نويسنده گريه کرد.
قلم از دستش جدا شد و کاغذش تر شد.
.
.
نويسنده از اول هميشه براي خودش نوشته بود.
اما با اين وجود هميشه دوست داشت آدمها و نوشتههايي رو که دوسشون داره با هم پيوند بزنه.
وقتي حس کرد خواننده نازنيني ديگه نوشتههاشو نميخونه تا مدتي دستش به قلم نرفت.
.
.
دلتنگ چشمها و نگاهي شد که کلماتشو به پرواز دربيارن.
دلتنگ لبهايي شد که درباره کلماتش حرف بزنن.
وقتي ديد هيچ آغوش امني براي فراموشي دلتنگيش نيست؛
چند لحظه به آسمون نگاه کرد، خنديد ... و باز شروع کرد به نوشتن.
نويسنده دلتنگ راهي جز اين نداشت.
قلم از دستش جدا شد و کاغذش تر شد.
.
.
نويسنده از اول هميشه براي خودش نوشته بود.
اما با اين وجود هميشه دوست داشت آدمها و نوشتههايي رو که دوسشون داره با هم پيوند بزنه.
وقتي حس کرد خواننده نازنيني ديگه نوشتههاشو نميخونه تا مدتي دستش به قلم نرفت.
.
.
دلتنگ چشمها و نگاهي شد که کلماتشو به پرواز دربيارن.
دلتنگ لبهايي شد که درباره کلماتش حرف بزنن.
وقتي ديد هيچ آغوش امني براي فراموشي دلتنگيش نيست؛
چند لحظه به آسمون نگاه کرد، خنديد ... و باز شروع کرد به نوشتن.
نويسنده دلتنگ راهي جز اين نداشت.
۱۳۸۲ فروردین ۱۵, جمعه
امروز صبح بعد از مدتها رفتم کوه؛ با دو تا از دوستام.
خداي من! آخرين باري که کوه رفته بودم تابستون پيش بود. اون روز موقع برگشتن دوستم تمام مدت سرشو رو شونهم گذاشته بود.
آي خدا جونم!
وقتي خودمم آخرش اون کاري رو که نبايد کردم چرا مدتي خفه خون نمي گيرم؟ ... چرا ديگه از ديگران ناراحت ميشم؟ ...
اصلا من از اين دوستيا و عشقها چي ميخوام؟ مني که از هر پيوند قراردادي و هر ارتباط بسته شدهاي گريزانم واقعا چي ميخوام از ديگران؟
دل بستن به يه لبخند ديگه اينقدر کش و قوس و ادامه دادن مي خواد؟
لبخند لحظهاي مياد و لحظهاي بعد هم ميره. اما با وجود کوتاهي و فريبندگيش ...
آخ! ياد حرف شاملو افتادم که ميون اين همه موجود زنده تنها انسانه که ميتونه بخنده.
.
.
من پيش از اين خرد و فرزانهگيم خيلي بيشتر بود. اما يک دوره آزمون دشوار باور و اميد و ايمان باز وارد واديهاي ديوانگيم کرد!
اما نبايد يادم بره که من آدمي رو با اين نگاههاي خاص، تنها معنايي در دل بيمعناييها، تنها لحظهاي ناب در ميان ساعتهاي روزمرهگي، تنها سايهروشني در برابر تاريکيها، تنها خندهاي در ميان همه بيگانگيها ميتونه مشتاق کنه.
و خوب وقتي از قطعيتهاي کاذب دوري ميگيري اين خودتي که خودت رو تو درياي متلاطمي انداختي که شايد اون بارقههاي معني و باور رو هم بهت نچشونه.
.
.
نمي دونم چي شد موقع برگشتن تو تاکسي ياد شکوههاي گذشتهم از خدا افتادم و يه دفعه تونستم به خودم بگم :
خدا چه سندي امضا کرده که به فکر من باشه؟ ... چه قولي داده که منو با هداياي نابش شاد کنه؟ ... زندگي همينه که هست.
البته رويه عميقتر اين حرف - که زياد دوستش ندارم - ميشه اينکه کي گفته که دنيا قراره معني و زيبايي خاصي داشته باشه ... دنيا همينه که هست، همين قدر بي حساب و کتاب. پس بيخودي خودتو به دنيا آويزون نکن و ازش توقع پابرجايي و زيبايي و معني نداشته باش. ديگه تو زمان ما ذرههاي معنا تنها ميتونن از باطلاق بيمعنايي بيرون کشيده بشن.
اون هم «به عمري دراز و سخت فرساينده».
.
.
وقتي رسيدم خونه از يه دوستم ناراحت شدم. ازش انتظار داشتم تو اين همه تعطيلي و دوري بيشتر از اينها سراغم رو ميگرفت.
اما ديگه بعد از اين اتفاق اصلا يادم نبود که از خدا شکايت کنم، اونم بعد از يه روزي که خيلي زلال و زيبا بودم و حقم چيزه ديگهاي بود.
از خداش نميشه انتظار داشت، اونوقت تو احمق از يه دوست - اونم دوستي که بهت فهمونده که نميتونه به تو فکر کنه - انتظار داري؟
برو بابا!
احمق!
باور داشتن و دوست داشتن هيچ ربطي به انتظار داشتن نداره.
زندگي خودت رو پيش بگير.
ترکيب دشوار دوست داشتن و باور رو با فراموشي.
ترکيب دشوار کار و خود بودن رو با دلتنگي.
ترکيب دشوار زندگي کردن رو با فضاي مرگ آور پيرامون!
.
.
راستي من اين جور مواقع معمولا موسيقي مجموعه ده فرمان کيشلوفسکي ساخته زبيگنيو پرايزنر رو گوش ميدم و خيلي هم لذت ميبرم و قوي ميشم. شايد شما هم از شنيدنش لذت ببريد ...
خداي من! آخرين باري که کوه رفته بودم تابستون پيش بود. اون روز موقع برگشتن دوستم تمام مدت سرشو رو شونهم گذاشته بود.
آي خدا جونم!
وقتي خودمم آخرش اون کاري رو که نبايد کردم چرا مدتي خفه خون نمي گيرم؟ ... چرا ديگه از ديگران ناراحت ميشم؟ ...
اصلا من از اين دوستيا و عشقها چي ميخوام؟ مني که از هر پيوند قراردادي و هر ارتباط بسته شدهاي گريزانم واقعا چي ميخوام از ديگران؟
دل بستن به يه لبخند ديگه اينقدر کش و قوس و ادامه دادن مي خواد؟
لبخند لحظهاي مياد و لحظهاي بعد هم ميره. اما با وجود کوتاهي و فريبندگيش ...
آخ! ياد حرف شاملو افتادم که ميون اين همه موجود زنده تنها انسانه که ميتونه بخنده.
.
.
من پيش از اين خرد و فرزانهگيم خيلي بيشتر بود. اما يک دوره آزمون دشوار باور و اميد و ايمان باز وارد واديهاي ديوانگيم کرد!
اما نبايد يادم بره که من آدمي رو با اين نگاههاي خاص، تنها معنايي در دل بيمعناييها، تنها لحظهاي ناب در ميان ساعتهاي روزمرهگي، تنها سايهروشني در برابر تاريکيها، تنها خندهاي در ميان همه بيگانگيها ميتونه مشتاق کنه.
و خوب وقتي از قطعيتهاي کاذب دوري ميگيري اين خودتي که خودت رو تو درياي متلاطمي انداختي که شايد اون بارقههاي معني و باور رو هم بهت نچشونه.
.
.
نمي دونم چي شد موقع برگشتن تو تاکسي ياد شکوههاي گذشتهم از خدا افتادم و يه دفعه تونستم به خودم بگم :
خدا چه سندي امضا کرده که به فکر من باشه؟ ... چه قولي داده که منو با هداياي نابش شاد کنه؟ ... زندگي همينه که هست.
البته رويه عميقتر اين حرف - که زياد دوستش ندارم - ميشه اينکه کي گفته که دنيا قراره معني و زيبايي خاصي داشته باشه ... دنيا همينه که هست، همين قدر بي حساب و کتاب. پس بيخودي خودتو به دنيا آويزون نکن و ازش توقع پابرجايي و زيبايي و معني نداشته باش. ديگه تو زمان ما ذرههاي معنا تنها ميتونن از باطلاق بيمعنايي بيرون کشيده بشن.
اون هم «به عمري دراز و سخت فرساينده».
.
.
وقتي رسيدم خونه از يه دوستم ناراحت شدم. ازش انتظار داشتم تو اين همه تعطيلي و دوري بيشتر از اينها سراغم رو ميگرفت.
اما ديگه بعد از اين اتفاق اصلا يادم نبود که از خدا شکايت کنم، اونم بعد از يه روزي که خيلي زلال و زيبا بودم و حقم چيزه ديگهاي بود.
از خداش نميشه انتظار داشت، اونوقت تو احمق از يه دوست - اونم دوستي که بهت فهمونده که نميتونه به تو فکر کنه - انتظار داري؟
برو بابا!
احمق!
باور داشتن و دوست داشتن هيچ ربطي به انتظار داشتن نداره.
زندگي خودت رو پيش بگير.
ترکيب دشوار دوست داشتن و باور رو با فراموشي.
ترکيب دشوار کار و خود بودن رو با دلتنگي.
ترکيب دشوار زندگي کردن رو با فضاي مرگ آور پيرامون!
.
.
راستي من اين جور مواقع معمولا موسيقي مجموعه ده فرمان کيشلوفسکي ساخته زبيگنيو پرايزنر رو گوش ميدم و خيلي هم لذت ميبرم و قوي ميشم. شايد شما هم از شنيدنش لذت ببريد ...
۱۳۸۲ فروردین ۱۳, چهارشنبه
شبي که هيچ سايهروشني از اشتياق و اميد و عشق تو دلم نباشه خيلي ساده پژمرده ميشم و ميميرم.
من خيلي ساده ميميرم!
.
.
.
چند سال پيش خواب غريب و ترسناکي ديدم ...
پنجره خونه زيباي اونوقتامون باز بود و پشتش آسمون با رنگ سرخ غريبي پيدا بود.
پنجره دريچه مرگ من بود.
نيرويي محسوسي هدايتم نميکرد اما مجبور بودم از اين پنجره چوبي بگذرم و تو اون آسمون سرخ رنگ غريب گم بشم. وقت مرگم فرا رسيده بود.
به سمت پنجره ميرفتم که يه لحظه ايستادم و راه رفته رو برگشتم.
سراغ تلفن رفتم و با شتاب و هراس شماره دوستي رو گرفتم. انگار ميخواستم ازش خداحافظي کنم ...
اما تلفن اشغال بود ... بوق بوق بوق بوق ...
نااميد گوشي رو گذاشتم و ناگزير به طرف پنجره مرگم راه افتادم.
.
.
.
مثل بعضي شباي ديگه امشبم تو بستر مرگ افتاده بودم.
هيچ نوري تو دلم نميتابيد. حتي نور جاوداني آينه!
چند دقيقه تو مهتابي خونهمون قدم زدم. وقتي داشتم برميگشتم تو اتاق، يه دفعه نوري تو دلم اومد ... صدايي تو ذهنم طنين انداخت ...
.
.
.
اي بارون عصراي پاييزي من!
اي کوچه خيس روزاي باروني من!
اي آسمون برفي و مهگرفته سپيدهدماي آميخته با دردم!
باز بارون من بشي يا نه، کوچه خيس و خوش رنگ من بشي يا نه، دونههاي رقصان برف من بشي يا نه ...
به خاطر همون روزاي دور و لغزان
هميشه تو رو باور دارم ... هميشه تو رو دوست دارم ...
.
.
.
هنوز بدنم يه کم درد مي کرد.
با خودم گفتم شايد ترس مرگ دردم رو همراه هميشگيم کنه.
اما مگه چيزي بالاتر از مرگ هست؟
...
از بستر مرگ برخاستم.
پرده رو کنار کشيدم و پنجره اتاقمو باز کردم :
سپيدهدم نزديک بود ...
من خيلي ساده ميميرم!
.
.
.
چند سال پيش خواب غريب و ترسناکي ديدم ...
پنجره خونه زيباي اونوقتامون باز بود و پشتش آسمون با رنگ سرخ غريبي پيدا بود.
پنجره دريچه مرگ من بود.
نيرويي محسوسي هدايتم نميکرد اما مجبور بودم از اين پنجره چوبي بگذرم و تو اون آسمون سرخ رنگ غريب گم بشم. وقت مرگم فرا رسيده بود.
به سمت پنجره ميرفتم که يه لحظه ايستادم و راه رفته رو برگشتم.
سراغ تلفن رفتم و با شتاب و هراس شماره دوستي رو گرفتم. انگار ميخواستم ازش خداحافظي کنم ...
اما تلفن اشغال بود ... بوق بوق بوق بوق ...
نااميد گوشي رو گذاشتم و ناگزير به طرف پنجره مرگم راه افتادم.
.
.
.
مثل بعضي شباي ديگه امشبم تو بستر مرگ افتاده بودم.
هيچ نوري تو دلم نميتابيد. حتي نور جاوداني آينه!
چند دقيقه تو مهتابي خونهمون قدم زدم. وقتي داشتم برميگشتم تو اتاق، يه دفعه نوري تو دلم اومد ... صدايي تو ذهنم طنين انداخت ...
.
.
.
اي بارون عصراي پاييزي من!
اي کوچه خيس روزاي باروني من!
اي آسمون برفي و مهگرفته سپيدهدماي آميخته با دردم!
باز بارون من بشي يا نه، کوچه خيس و خوش رنگ من بشي يا نه، دونههاي رقصان برف من بشي يا نه ...
به خاطر همون روزاي دور و لغزان
هميشه تو رو باور دارم ... هميشه تو رو دوست دارم ...
.
.
.
هنوز بدنم يه کم درد مي کرد.
با خودم گفتم شايد ترس مرگ دردم رو همراه هميشگيم کنه.
اما مگه چيزي بالاتر از مرگ هست؟
...
از بستر مرگ برخاستم.
پرده رو کنار کشيدم و پنجره اتاقمو باز کردم :
سپيدهدم نزديک بود ...
خيلي وقت بود يادم رفته بود نگاهش کنم.
انگار باز اعصاب و احساسات زيبايي شناسم تحريک شده بودن.
از نگاه کردن تو صورتش سير نمي شدم ...
گفتم : منو ببخش.
هيچي نگفت. بغضش گرفته بود. اما به هر زوري بود خنديد.
گفتم : شايد من تقصيري نداشته باشم ... آخه من هيچ نميدونم.
چند قطره اشک از چشماش جاري شد. اما لبهاش گشوده نمي شدن. شايد ميخواستن بگن که هيچ کس هيچي نميدونه و اين برخلاف اونچه که فکر ميکني خيلي زيباس.
گفتم : چند بار که از يه مرهم استفاده کني ديگه کارگر نيست. از اين گذشته من با چه رويي با چه ته مانده باوري دوباره بيام پيش تو؟
خداي من اون باز هم خنديد ... منم خنديدم.
اشکاشو پاک کرد ... منم پاک کردم.
از دور بوسه اي برام فرستاد ... من هم ...
همونطور که مي خنديد جامي به دستم داد.
احساس کردم ميخواد بگه : بخورش ... يک نفس بخورش.
يک نفس خوردمش ... چقدر تلخ بود.
چند لحظه که گذشت درد تو تمام جونم پيچيد و بعد آروم آروم افتادم.
اون همونطور وايساده بود و منو نگاه مي کرد و تبسم محوي رو لباش مونده بود.
اما نشان بوسهمون هنوز رو آينه مونده بود.
نشان زيباي عصمتي که باز به آينه فروختم!
انگار باز اعصاب و احساسات زيبايي شناسم تحريک شده بودن.
از نگاه کردن تو صورتش سير نمي شدم ...
گفتم : منو ببخش.
هيچي نگفت. بغضش گرفته بود. اما به هر زوري بود خنديد.
گفتم : شايد من تقصيري نداشته باشم ... آخه من هيچ نميدونم.
چند قطره اشک از چشماش جاري شد. اما لبهاش گشوده نمي شدن. شايد ميخواستن بگن که هيچ کس هيچي نميدونه و اين برخلاف اونچه که فکر ميکني خيلي زيباس.
گفتم : چند بار که از يه مرهم استفاده کني ديگه کارگر نيست. از اين گذشته من با چه رويي با چه ته مانده باوري دوباره بيام پيش تو؟
خداي من اون باز هم خنديد ... منم خنديدم.
اشکاشو پاک کرد ... منم پاک کردم.
از دور بوسه اي برام فرستاد ... من هم ...
همونطور که مي خنديد جامي به دستم داد.
احساس کردم ميخواد بگه : بخورش ... يک نفس بخورش.
يک نفس خوردمش ... چقدر تلخ بود.
چند لحظه که گذشت درد تو تمام جونم پيچيد و بعد آروم آروم افتادم.
اون همونطور وايساده بود و منو نگاه مي کرد و تبسم محوي رو لباش مونده بود.
اما نشان بوسهمون هنوز رو آينه مونده بود.
نشان زيباي عصمتي که باز به آينه فروختم!
اشتراک در:
پستها (Atom)