۱۳۸۲ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

مدتي بود از نوشته‌هام بدم اومده بود.
مي‌خواستم مدتي بيشتر فکر کنم و کمتر بنويسم. مي‌خواستم براي خودم دست کم پاسخ يه سوال رو موشکافي کنم :
چرا من انقدر در مورد روابط دختر و پسرها چيز مي‌نويسم؟
چرا اين موضوع اينقدر براي من مهمه؟
اينجوري که شبيه آدماي وامونده‌اي شدم که از دنيا فقط سکس رو فهميدن!!
(واقعا متاسفم که اين واژه لعنتي رو اينقدر بيرحمانه به کار بردم)
.
.
اما امروز يکي دو تا اتفاق افتاد که مجبورم کرد باز در مورد دوست خوبم چيزي بنويسم ... من آدمي نيستم که يه دفعه راهي رو کنار بذارم و سر بکنم تو يه راه ديگه ... اما اميدوارم از اين پس وقتي چيزي مي‌نويسم يه کم به اين سوالا فکر کنم ...
يه کم فکر کنم چي ميخوام ... يه کم فکر کنم آيا تو اين راههاي دشوار اصلا به چيزايي که زيبا مي بينم مي تونم نزديک بشم يا نه ...
.
.
وقتي حس کردم ديگه دارم زيادي در مورد يه چيزايي فکر ميکنم و مينويسم تصميم گرفتم برم و روزاي نوجوانيمو موشکافي کنم ... برم ببينم چطور شد که من اينهمه زندگيمو معطوف کوچکترين بارقه هاي دوست داشتن و اعتماد و پذيرش کردم ...
چي شد که فقط اين چيزا تونستن به زندگي من رنگ بزنن ...
.
.
روزاي نوجواني ... روزايي که کم کم حس کردم هيچ کدوم از چيزايي که بيشتر مردم رو راضي ميکنه نميتونه انگيزه زندگي کردن من باشه ... حس کردم پول، موفقيت، کار، قدرت، شهرت، پيشرفت علمي، امکانات کشورهاي خارجي! و خيلي چيزاي مشابه ديگه هيچ نيرويي براي زندگي تو من ايجاد نميکنن ...
با خودم ميگفتم واقعا فلان رهبر چه دليلي داره که اينقدر قدرتشو مي چسبه؟
فلان سرمايه‌دار چه انگيزه‌اي داره که به هر زوري اينقدر پول جمع مي کنه؟
فلان دختر فاميل براي چي خودشو ميکشه و اينقدر درس ميخونه که بورس بگيره؟
بدجوري انگيزه هاي عادي زندگي توم رنگ باخته بود.
احساس ميکردم که من اگه همه اينا رو داشته باشم بازم وقتي سپيده مي‌ياد و صبح ميشه انگيزه بلند شدن ندارم و با خودم ميگم من براي چي يه روز ديگه رو آغاز ميکنم؟
گويا تو اين روزا بود که نوشته‌اي از آلبر کامو خوندم ... کامو براي آدم معلقي که درباره‌ش حرف زده بود سه تا راه حل گذاشته بود : جهش متافيزيکي، آفرينش هنري و خودکشي!!!
.
.
يه بار به خودکشي نزديک شدم اما خوشبختانه اونقدر احمق نبودم که کاري بکنم! و وقتي يه مدت بعد رمان عشقهاي خنده‌دار ميلان کوندار رو خوندم خيلي خوشحال شدم که خودکشي نکردم و فرصت خوندن اين رمان رو از خودم نگرفتم!!!
و خوب خيلي ساده تونستم نتيجه بگيرم که چيزاي ديگه‌اي هم هست که مي‌تونه روزي يا شبي منو سرشار کنه ... چيزايي که هرگز نبايد خودم از چشيدنشون محروم کنم ...
شايد من جهش متافيزيکي کامو رو با عشقي که تو اين زندگي برامون اتفاق ميفته پيوند زدم ... يا شايد عاقبت خودم با خودم احمقانه استدلال کردم که من تو زندگي فقط به دو چيز مي تونم اهميت بدم : عشق ورزيدن و آفرينش هنري!
شايد اين فراينداي عجيب غريب روزاي نوجواني منو به اين جا کشونده که گاهي خيلي به رابطه هام به کوچکترين زيباييهاي رابطه اينقدر فکر مي کنم ... شايد اين انتخاب که هنوزم به نظرم انتخاب درستيه باعث شده زندگيم خاليتر از قبل هم بشه، خالي تر از خيلي چيزا که برام ارزشي ندارن.
.
.
امروز صبح معده‌م درد ميکرد. تقصير خودم بود. روز رو بد شروع کرده بودم!
روز پرکاري بود. خوشبختانه کارايي که براي استاد انجام داده بودم بر خلاف دفعه‌هاي قبل بد نبود.
سر ظهر اولين لحظه‌اي که قيافه سرد دوستم رو ديدم از خودم و بيخودي بودن زندگيا و علايقم کلافه شدم. نميدونستم چه کار بايد بکنم. از غذاخوري که اومدم بيرون چند قطره بارون زمين جلو پامو خيس کردن. خوشحال شدم ... گفتم الانه که يه بارون حسابي شروع بشه. رفتم رو حوض وسط دانشگاه که پر از آب قرمز بود نشستم. نميدونم چرا رنگ آبش قرمز شده بود!!
اما بارون شروع نشد.
حامد پشت سرم اومد و گفت بيا بريم فلاني داره ساکسيفون مي زنه ... گفتم : برو ميام ... گفت : حتما بيا ...
ولي من ميدونستم که ديگه به زمين اونجا چسپيدم!!
.
.
واقعا من گاهي ميمونم با اين دوست چه طور برخورد کنم. اصلا گاهي شک مي کنم که بابا موضوع اين وريه يا اونوري. ديشب بهش زنگ زده بودم که نبود و بعدم زنگ نزد. امروز ظهر اصلا نفهميدمش. اصلا به نظرم اومد که از من ناراحت و گله منده. البته خوب اينا معمولا ذهنيات يه آدميه که احساسات پاکش باعث شده همه چيزو از يه زوايه خاصي ببينه. همون زاويه خاصي که باعث ميشه آدم سالها رو هوا قدم برداره! و گرنه آدم خيلي چيزا رو خيلي ساده ميفهمه و بهش مي فهمونن ...
.
.
رو حوض که نشسته بودم دوستامم از کنارم رد شدن. اونام انگار مي‌رفتن ساکسيفون گوش کنن. دوستم هیچی نگفت و گذشت. حتي شايد نگاهم نکرد. چند دقيقه که گذشت حامد برگشت و اومد پيشم نشست. از اومدنش خيلي احساس خوبي بهم دست داد. چند دقيقه تو سکوت آسمون و درختا رو نگاه کرديم. آخرش دلم نيومد و بهش گفتم : حامد خيلي خوب کردي اومدي پيشم. اون هيچي نگفت ... اين سکوت خيلي ناب بود. مدتي بود احساس مي کردم رابطه نابي بين ما نيست اما تو اون لحظات حس کردم حسابي درکم مي کنه.
.
.
همين چند شب پيش نوشتم که من اصلا از تعبير و تفسيراي گنده گنده و استعاره‌هاي عجيب و غريب خوشم نمي‌ياد. اما چاره اي ندارم و بايد يه اتفاق خوب و عجيب رو تعريف کنم ... مي‌دونين دقيقا تو لحظه‌اي که دوستام از کنارم گذشتن نواي همون دعايي که يه بار تکونم داده بود به گوشم رسيد. آخه دقيقا وقت اذان بود.
سرمو انداختم پايين و با خودم زمزمه‌ش کردم ... گرچه انگار مظمون دعا انتظاره اما اون لحظه اون دعا فقط دل کندن و بريدن از همه چيز رو به من القا مي کرد ... يه جور قديس گونه‌گي و فراتر رفتن ...
اما هميشه يه نيرويي توم هست که نميذاره يه دفعه از يه راهي جدا شم و تو يه راه ديگه بيفتم. شايد چون نتيجه اين کار رو تو زندگي اطرافيانم خيلي ديدم. من اين عشقها و معناها رو با هم زندگي میکنم! ... نه اينکه يکي بهم بگه راه تو اشتباهه، دل بکن و بيا به سمت من ... نميدونم چرا اين واکنش تو من اينقدر قوي شده. شايد چون خيلي به بزرگواري انسان و اصالت همين زندگي معتقدم ...
.
.
اما شايدم اصلا اين اتفاق و تسکيني که از شنيدن اون دعا تو وجودم اومد، يه هديه بود ... يه هديه از طرف يه کسي مثل شخصيت مرموز ده فرمان که مي‌يومد و مي‌رفت و همه چيزو ميديد اما نمي تونست هيچ تغييري تو اتفاقات پيچيده دنيا بده ...
شايد اون هم امروز نمي تونست تاثيري تو اتفاقات دنيا بذاره و فقط تونست اين هديه رو بهم بده ... يا شايد هم اصلا اين هديه براي اين بود که بعد از اين زندگيها قدرتشو پيدا کردم جلو حسادت و حسرت خوردن رو بگيرم ...
که ديگه فهميدم اگه يه دوستي‌اي رنگي پيدا کنه و معني‌اي آدمها و اتفاقات ديگه توش بي‌اهميت ميشن و اگه نتونه رنگي به زندگي بزنه خودش مشکل داشته و هيچ ربطي به آدمها و اتفافات ديگه نداره ...
.
.
بعد از چند دقيقه که حامد اومده بود، دختر تنهايي که کمي ميشناسمش از کنارمون عبور کرد. ازش خواستيم که بياد و کنارمون بشينه.
اين آدم تو دانشگاه هميشه تنهاس. نميدونم چرا. انگار خودش دوستاشو رنجونده و باهاشون قطع رابطه کرده. اما جالب اينه که پسرهام زياد پاپيش نميشن. شايد واقعا يه چيز دورکننده‌اي تو رفتارش هست. با همه اين حرفها همين تنهاييش باعث ميشه من بتونم گاهي در آرامش و دور از دغدغه کنارش بشينم. آخه من از رابطه با آدمايي که کم يا زياد تنهاييشون رو بدست آوردن احساس خوبي بهم دست ميده.
البته تو رابطه با اين آدم کلي خط قرمز دارم! که ميدونم به اين سادگي ها ازشون نمي گذرم. هر چقدرم دنيا و ديگران با من بد تا کنن و بي خط قرمز باشن، من هنوز احمقم و يه کارايي به دلم نميشينه. اما خوب وقتي که اينقدر دنيا خنده‌دار و کج و معوج و کم معني ميشه دليلي نمي‌بينم وقتي تنها نشستم و يه کم دلتنگم از اين آدم مغموم و ساکت و تنها - حالا هر بدي يا خوبي که به ديگران کرده – نخوام که بياد و پيشم بشينه ...
.
.
خيلي بيخودي ماجراها رو طول دادم. شايد اين اتفاقات فقط چند لحظه بودن که من دوباره دشواري و پادرهوايي زندگيها رو حس کنم ... چند لحظه گذرا که منو يه کم سردتر و سرخورده تر و کم احساس تر ميکنن ...
تا باز دوباره برخيزم.
تا باز چه اتفاقاتي تو زندگيم بيفته
تا باز چه حادثه‌هايي خلق کنم ...









هیچ نظری موجود نیست: