۱۳۸۲ فروردین ۳۰, شنبه

با دو تا از دوستام رفته بودم کوه.
تو حياط يه کافه نشستيم و سه تا نوشابه خورديم.
يه مدت بعد بلند شديم و يه جاي ديگه محوطه نشستيم.
نگاهمون به شيشه‌هاي نوشابه افتاد ...
نميدونم دوستم مي خواست چه حرفي رو شروع کنه که گفت : سه تا شيشه نوشابه به نشانه زلالي ...
به سرعت حرفشو قطع کردم. آخه هم از اين جور نگاهها خيلي بدم مي ياد هم انگار فرصت خوبي پيدا کرده بودم که يه کم خودمو براي دوستم توضيح بدم. جنبه اي از شخصيتم که براي خودمم خيلي مبهمه.
گفتم : مي دوني من وقتي اون سه تا شيشه خالي نوشابه رو نگاه مي کنم تنها چيزي که به ذهنم مي تونه بياد اينه که چند دقيقه قبل سه نفر اونجا با هم نشستن و حالا رفتن.
من اين نگاه بي استعاره و کم معني رو خيلي دوست دارم.
.
.
امروز کلاس اخلاق اسلامي داشتيم :
«عمل اخلاقي عملي است که خدا پسندانه باشد.»
«فطرت نيکي را خدا در انسان نهاده. پس اگر انساني بدون توجه به حضور خدا و قصد نزديکي به او عمل نيکي انجام دهد عملش آن چنان شايسته نيست.»
.
.
خوبه ديگه تکليف ما آدماي وامونده و سرگردان و معلق تو اين دنياي پيچيده معلوم شد. عمل اخلاقي عمل خدا پسندانه است!
به همين سادگي. خدام که از روز روشن تره چي رو مي پسنده. استاد اخلاقم و بالا دستاش نظر خدا رو ميدونن و مي تونن به من نو آموز ياد بدن.
خوب شد!
عاقبت دستگيري پيدا شد و منو از اين منجلاب شک و نسبيت و بي‌اخلاقي و فراموشي نجات داد.
آروم شدم! رنجها و دغدغه ها و سرگردانيام به پايان رسيد!
.
.
يکي دو هفته پيش يه روز معلق و کلافه شده بودم ...
دوستم يه دفعه از يه حرف عياشانه من تعجب کرد.
مجبور شدم با شتاب و حرارت حرف بزنم. گفتم يه مدت بايد زير همه چيز زد ... اخلاق، عشق، انتظار و هر چيز کوفت ديگه که ظاهر خيلي خوبي داره اما در نهايت فقط باعث ميشه فرصت زيستنت رو در ملال بگذروني ... زندگي زندگيه نه چيز ديگه ... آزادي آزاديه نه چيز ديگه ...
بيچاره خيلي جا خورد ... آخه من و اون پايه و ستون زندگي هميم ... انگار هر زمان يکيمون اون يکي رو پابرجا نگه مي داره ...
گفت يعني چي فرهنگ؟ يعني تو ميخواي اينقدر عياش بشي؟
گفتم بايد براي من دليلي بياري که چيزي بالاتر از خوش گذروندن هست؟
من آروم آروم دارم زندگيم رو از دست ميدم ... چرا همه محدوديتها رو نشکنم؟ ... چرا هر چيزي رو که زندگيمو کدر مي کنه کنار نزنم؟ ...
اون کسي که ميتونه فقط عياشي کنه و خوش بگذرونه و هميشه هم شاد باشه کارش چه ايرادي داره؟ چه معنايي مي تونه منو نگه داره که مثل اون نباشم؟
خودمم مي دونستم دارم زياده روي مي کنم ... اما خوب من و اين دوست خوب حرف هم رو مي فهميم ... و اون به خوبي مي دونه که وقتي فرهنگ اين طور زير همه چيز مي زنه چقدر کم آورده ...
چند دقيقه برام حرف زد. مدتيه حرفهاش بهم عزت نفس خاصي ميده. اين آدم اعتقاد عجيبي بهم داره. انگار از معدود آدماييه که يه چيزاي مهجوري رو تو من درک مي کنه و زيبا مي بينه...
حرف زد ... حرف زد ... خيلي استدلالاي قوي اي نداشت ... اما مهم اين بود که حرفهاش بويي از معني و انسانيت و بزرگواري داشت که من رو باز بر مي گردوند ...
.
.
آخ اگه آدم بيشتر از اين مي دونست.
آخ اگه آدم اينقدر تنها نمي موند و به يه استادي يه ذره اعتقاد داشت ....
آخ اگه آدم اينقدر نمي بايست خودش دست و پا بزنه تا راه زيباي زندگيشو دنبال کنه ...







هیچ نظری موجود نیست: