تو شرايط روحي ناگواري يه کار بيش از حد سخت داشتم.
پروژهاي رو ميبايست تحويل بدم که چهار پنج هفته فرصتش رو با کارها و احساسات مختلف از دست داده بودم.
ضعف پايهايم تو اين نوع کار، دلتنگي، خستگي، شک، نااميدي، توکل، نوشتن و ترجمه، دوست داشتن، بازيابي خود و متکي به خود شدن و هزار تا چيز ديگه باعث شده بودن تو اين مهلکه بيفتم. مهلکهاي که باعث ميشد حالم از خودم و ناتواني و بيبرنامهگي و واموندگيم بهم بخوره.
.
.
شب آخر ديگه دستم به کار نميرفت. آخه اصلا کار شب آخري نبود. گفتم از يه دوست کمک بگيرم تا هر جوري شده تا صبح بيدار بمونم. اما کمکي از دست اون هم برنيومد و من موندم و اين کامپيوتر لعنتي که ميبايست جزييات پروژه رو توش بکشم.
نميدونم چي شد که کم کم متوجه شدم درسته که کار کردن شب آخر هيچ تاثيري تو افتضاحي کارم براي فردا نميذاره اما براي رضايت روحي از خودمو بازگشتنم به زندگي زيبا خيلي موثره ...
.
.
شب فقط يکي دو ساعت خوابيدم ...
صبح کار افتضاحمو چاپ کردم و رفتم دانشگاه ...
گرچه کار بيشتر بچهها ضعيف بود اما به هرحال کلاس براي همه ماها و به خصوص من آزار دهنده و تحقير کننده بود.
اما يه نيرويي باز توم پيدا شده بود.
نيرويي براي دوباره کار کردن روي اين درس ضعيف. نيرويي براي دوباره وقت صرف معماري کردن.
.
.
گذشته از همه اينها اين عزم شبانه و احساسات اين روزهام يه اتفاق خيلي زيباي ديگه رو هم موجب شد ...
ديروز بعد از مدتها باز نسيم آسموني آزادي تو دلم وزيد ...
آزادي بدون نفرت، بدون حسادت و بدون حرف!
گرچه اين آزادي آميخته با عشقه و هميشه لغزانه ... اما همين که باز تو دلم اومد خيلي خوب بود.
.
.
امروزم تا جايي که توانش رو داشتم به زندگي و کارم دل دادم ...
حول و حوش ظهر از آتليه اومدم بيرون تو حياط دانشگاه ...
يه دفعه نواي ملکوتي يه دعا به گوشم رسيد ... اوچنان تو دلم نفوذ کرد که بدنم شل شد ... از معنيش هيچ چي نميفهميدم. سوز و معنويت نواش تو روحم نفوذ کرد ...
امروز احساس کردم بعد از يه مدت تنهايي باز يکي دلواپس من شده ...
يکي با من آشتي کرده و باز اتفاقات خوب کوچيکي تو زندگيم رقم ميزنه ...
يکي دو ساعت بعد هم به شکل غير منتظرهاي ياد صبحاي برفي دور و رنگاي دوست داشتني چهرهها افتادم ...
همه اينها رو بيش از همه مديون خودمم.
مديون خودم و ته ماندههاي زيبايي و بزرگيم.
مديون خودم که تو اين چند سال ذره ذره احساسات کدر کننده روح رو از خودم دور کردم.
مديون خودم که گاهي چشمامو ميبندم و ماليخولياي ذهنمو متوقف ميکنم!
مديون خودم که گاهي باورم رو به انسان بودنم زنده ميکنم
که «هستي معناشو با من محک ميزنه»
که «دايره حضورم از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برميگذره و جهان رو در آغوش ميگيره» ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر