۱۳۸۲ فروردین ۱۳, چهارشنبه

خيلي وقت بود يادم رفته بود نگاهش کنم.
انگار باز اعصاب و احساسات زيبايي شناسم تحريک شده بودن.
از نگاه کردن تو صورتش سير نمي شدم ...


گفتم : منو ببخش.
هيچي نگفت. بغضش گرفته بود. اما به هر زوري بود خنديد.
گفتم : شايد من تقصيري نداشته باشم ... آخه من هيچ نميدونم.
چند قطره اشک از چشماش جاري شد. اما لبهاش گشوده نمي شدن. شايد ميخواستن بگن که هيچ کس هيچي نميدونه و اين برخلاف اونچه که فکر ميکني خيلي زيباس.
گفتم : چند بار که از يه مرهم استفاده کني ديگه کارگر نيست. از اين گذشته من با چه رويي با چه ته مانده باوري دوباره بيام پيش تو؟
خداي من اون باز هم خنديد ... منم خنديدم.
اشکاشو پاک کرد ... منم پاک کردم.
از دور بوسه اي برام فرستاد ... من هم ...


همونطور که مي خنديد جامي به دستم داد.
احساس کردم ميخواد بگه : بخورش ... يک نفس بخورش.
يک نفس خوردمش ... چقدر تلخ بود.
چند لحظه که گذشت درد تو تمام جونم پيچيد و بعد آروم آروم افتادم.
اون همونطور وايساده بود و منو نگاه مي کرد و تبسم محوي رو لباش مونده بود.
اما نشان بوسه‌مون هنوز رو آينه مونده بود.
نشان زيباي عصمتي که باز به آينه فروختم!




هیچ نظری موجود نیست: