امروز صبح بعد از مدتها رفتم کوه؛ با دو تا از دوستام.
خداي من! آخرين باري که کوه رفته بودم تابستون پيش بود. اون روز موقع برگشتن دوستم تمام مدت سرشو رو شونهم گذاشته بود.
آي خدا جونم!
وقتي خودمم آخرش اون کاري رو که نبايد کردم چرا مدتي خفه خون نمي گيرم؟ ... چرا ديگه از ديگران ناراحت ميشم؟ ...
اصلا من از اين دوستيا و عشقها چي ميخوام؟ مني که از هر پيوند قراردادي و هر ارتباط بسته شدهاي گريزانم واقعا چي ميخوام از ديگران؟
دل بستن به يه لبخند ديگه اينقدر کش و قوس و ادامه دادن مي خواد؟
لبخند لحظهاي مياد و لحظهاي بعد هم ميره. اما با وجود کوتاهي و فريبندگيش ...
آخ! ياد حرف شاملو افتادم که ميون اين همه موجود زنده تنها انسانه که ميتونه بخنده.
.
.
من پيش از اين خرد و فرزانهگيم خيلي بيشتر بود. اما يک دوره آزمون دشوار باور و اميد و ايمان باز وارد واديهاي ديوانگيم کرد!
اما نبايد يادم بره که من آدمي رو با اين نگاههاي خاص، تنها معنايي در دل بيمعناييها، تنها لحظهاي ناب در ميان ساعتهاي روزمرهگي، تنها سايهروشني در برابر تاريکيها، تنها خندهاي در ميان همه بيگانگيها ميتونه مشتاق کنه.
و خوب وقتي از قطعيتهاي کاذب دوري ميگيري اين خودتي که خودت رو تو درياي متلاطمي انداختي که شايد اون بارقههاي معني و باور رو هم بهت نچشونه.
.
.
نمي دونم چي شد موقع برگشتن تو تاکسي ياد شکوههاي گذشتهم از خدا افتادم و يه دفعه تونستم به خودم بگم :
خدا چه سندي امضا کرده که به فکر من باشه؟ ... چه قولي داده که منو با هداياي نابش شاد کنه؟ ... زندگي همينه که هست.
البته رويه عميقتر اين حرف - که زياد دوستش ندارم - ميشه اينکه کي گفته که دنيا قراره معني و زيبايي خاصي داشته باشه ... دنيا همينه که هست، همين قدر بي حساب و کتاب. پس بيخودي خودتو به دنيا آويزون نکن و ازش توقع پابرجايي و زيبايي و معني نداشته باش. ديگه تو زمان ما ذرههاي معنا تنها ميتونن از باطلاق بيمعنايي بيرون کشيده بشن.
اون هم «به عمري دراز و سخت فرساينده».
.
.
وقتي رسيدم خونه از يه دوستم ناراحت شدم. ازش انتظار داشتم تو اين همه تعطيلي و دوري بيشتر از اينها سراغم رو ميگرفت.
اما ديگه بعد از اين اتفاق اصلا يادم نبود که از خدا شکايت کنم، اونم بعد از يه روزي که خيلي زلال و زيبا بودم و حقم چيزه ديگهاي بود.
از خداش نميشه انتظار داشت، اونوقت تو احمق از يه دوست - اونم دوستي که بهت فهمونده که نميتونه به تو فکر کنه - انتظار داري؟
برو بابا!
احمق!
باور داشتن و دوست داشتن هيچ ربطي به انتظار داشتن نداره.
زندگي خودت رو پيش بگير.
ترکيب دشوار دوست داشتن و باور رو با فراموشي.
ترکيب دشوار کار و خود بودن رو با دلتنگي.
ترکيب دشوار زندگي کردن رو با فضاي مرگ آور پيرامون!
.
.
راستي من اين جور مواقع معمولا موسيقي مجموعه ده فرمان کيشلوفسکي ساخته زبيگنيو پرايزنر رو گوش ميدم و خيلي هم لذت ميبرم و قوي ميشم. شايد شما هم از شنيدنش لذت ببريد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر