دوستي بهم گفت غم از وبلاگم مي باره.
يعني واقعا اينطوريه؟
باور کن من غمگين نيستم.
گاهي شايد يه ذره دلتنگ باشم ...
گاهي شايد اتفاقات دنيا بياحساس و بيانگيزهم کنه ...
ولي چند وقته بيشتر از هميشه زندگيمو رنگ ميزنم و شاد ميکنم.
.
.
راست ميگي ...
شايد عادت کردم بيشتر لحظات دلتنگيمو بنويسم.
اصلا شايد بهتر باشه نوشتههام گاهي شادتر از خودم باشه تا دست کم بتونه تو - دختر نازنين در آستانه جواني – رو شادتر و اميدوارتر کنه ...
مگه ما راهي جز اميد دادن و شادي و زندگي بخشيدن به هم داريم؟
.
.
ياد يه چيزي افتادم که البته به تو و خوبي تو ربطي نداره ...
بذار برات تعريف کنم.
گاهي که تو حياط دانشگاه ميشينم و فکر ميکنم، هر چند دقيقه يه بار يکي رد ميشه و يه چيزي ميپرونه که «فلاني باز چت شده؟ چرا ناراحتي؟»
خيليام چيزي نميگن ولي در موردم اينجوري فکر ميکنن و حواسشونو جمع ميکنن که باهام چه جوري برخورد کنن.
اصلا همين باعث شده ديگه تازگيا ميترسم و خودمو از اين کار که گاهي برام خيلي لذتبخشه منع مي کنم.
کيه که بهشون بگه و بفهمونه بابا به خدا نشستن و فکر کردن لزوما نشانه ناراحتي نيست.
خوب بعضيا بيشتر حرف ميزنن يا عادت کردن که خيلي وقتا در حال زدن حرفهاي جالب و خنديدن باشن. منم مشکلي با اين کارا ندارم و خودمم اين کارا رو با دوستام ميکنم ولي گاهيم ترجيح ميدم بشينم وسط حوض گرد دانشگاه و به مرکزش نگاه کنم ...
اصلا شايدم فکرم نکنم ... که تازه اون لحظاتي که هيچ فکري نمي کنم لحظات خيلي خوبين ... لحظاتي که با احساس گنگ و دوري از عشق و ايمان و زندگي به يه نقطه خيره ميشم ...
نقطهاي که ميتونه يه دشت وسيع باشه از پشت پنجره اتوبوس با قطرههاي بارون رو شيشه؛
مرکز حوضي باشه که آبش کم شده و من توش نشستم؛
يا دستاي کسي که دوسش دارم، دستاي زيبايي که متوجه نگاه من نيستن و آزادانه و خيالانگيز گاهي آروم ميگيرن و گاهي حرکت ميکنن ...
اين اتفاق، اين نگاه و اين سکوت، ممکنه وقتي باشه که بينهايت شادم يا وقتي که کمي دلتنگم ...
شايد يکي بتونه با خودش بهترين لحظات رو بگذرونه و بعد نيرو بگيره و سرشار از عشق و زندگي و شادي بشه تا بتونه بياد و با ديگران هم – حتي ديگراني که پذيراش نيستن - دوست داشتني ترين لحظات رو تجربه کنه ...
من فکر ميکنم نبايد تنهاييمو کلا از دست بدم ...
.
.
دوست خوب من!
شايد من وقتايي که شادم کمتر مي نويسم.
شايد تو دورهايم که بايد مدتي بياحساسي و بياهميتي رو تجربه کنم تا بتونم بيشتر و بيشتر شاد بشم و زندگي کنم ...
شايد اونقدر شاديام لغزانن که فکر مي کنم نبايد زياد روشون تکيه کنم چون خرد ميشن ...
نميدونم هزار تا شايد ميشه گفت ...
ولي امشب به خاطر تو يه شادي بزرگ رو که نميخواستم دربارهش حرفي بزنم، مينويسم ...
.
.
چند روز پيش يه ديدار چند لحظه اي، يه ديدار غير منتظره و کوتاه، يه ديدار با عاديترين حرفها، يه ديدار با برق اشتياق زيباترين نگاهها چنان شادم کرد که شاديش تو جان سرد و خسته اون روزم جا نميشد. از فرط شادي و شکر، از فرط دوست داشتن خودم و کسي که ديده بودمش مدام خودمو از کارا و فعاليتهاي اجباري جدا ميکردم و ميرفتم يه گوشهاي تنها رو به يه دشت مينشستم ... آخه سعي ميکردم اين شادي رو مزمزه کنم ... آخه مي ترسيدم تو روزمرهگي و کاراي پشت سرهم اون هديه آسماني رو فراموش کنم ...
.
.
ميدونم که شاديامم عجيب غريبه ... اما زياد مهم نيست به هر حال هر آدمي يه دورهاي ممکنه خيلي عميقتر و حساس تر دنيا رو نگاه کنه ... هممون کم کم ساده گيرتر و روزمرهتر و عياش تر ميشيم ...
براي همينه فکر ميکنم بايد قدر اين لحظات بزرگيم رو بدونم ...
شايد ندوني که اون شادي چقدر بي پايه بود!!!
هر جوري فکر مي کردي، هر جوري ميخواستي بيخودي يه چيزي رو با گذشته و آينده پيوند بزني اون شادي پيداش نميشد ...
هر جوري ميخواستي به اين فکر کني که «اي بابا اين که نشد دوستي»، «من از دوستي فلان چيزو ميخوام بهمان چيزو ميخوام» اون شادي ميپريد ...
حتي اگه خيلي هم منطقي و غمناک به جدايي عميقمون تو خيلي چيزا فکر ميکردم اون شادي بوجود نمييومد ...
اما من به هيچ کدوم از اين چيزا فکر نکردم و هديه آسموني رو تو آغوش گرفتم و بعد به دشت بيانتها و عريان خيره و شدم ...
خودم گاهي به خاطر همين لحظات کوتاه از خودم خوشم ميياد!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر