۱۳۸۲ فروردین ۲۳, شنبه

سپيده دم فردا دلمو به دريا مي‌زنم و ميرم کاشان ...
کاشان براي من پر از خاطره‌س. گوشه به گوشه‌ش.
تا يه مدت پيش هرگز توان ديدن دوباره اين شهر رو نداشتم. آخه تا مدت زيادي اين حس که تمام اون زندگيها دروغي بيشتر نبوده، آزارم ميداد.
اما الان ديگه اينجوري نگاه نمي کنم. هر چند که هميشه دنبال زندگياي حقيقي‌تر و پرمعناترم، اما ديگه زندگيا به نظرم معمولي‌تر و خيلي شبيه هم ميان. حالا چه بخوام دروغ به حسابشون بيارم چه نه. چيزي که مهمتره اينه که من لحظات نابي رو تو اين شهر گذروندم و گرچه ديگه اون لحظات تموم شدن اما من توانش رو دارم که برم و دوباره تو بستر محبوبم آروم بگيرم ...
پس من هم با وجود اينهمه احساس ناتواني و پادرهوايي توان نو شدن دارم. مگه من فکرشو ميکردم که اون زندگي شوق انگيز به اين بي‌معنايي برسه؟
زندگي جريان داره و قايق کوچک و پارويي من همچنان به راهش ادامه ميده ...


هیچ نظری موجود نیست: