۱۳۸۲ اردیبهشت ۵, جمعه

وقتي باز باهاش حرف زدم اون صداي آروم و گرم و اون هوش و شخصيت خاصش تو گفتن جمله هاي مهم؛ قلبم رو دوباره پاک کرد.
يه مدت که گذشت
همه خوره‌هاي ذهن و دلتنگيا و رنجاي ناخودآگاهم رفتن.


.
.


اين دوست داشتن عجيب غريب من باز آزادتر شده بود.
واقعا نميدونم ... هر بار فکر ميکنم دوست داشتنم اونقدر که بايد آزاد شده و هر بار مي‌بينم که چقدر راه در پيش دارن اين آزادي و دوست داشتن.
فقط يه چيز ...
يه چيز که يه کم آزارم مي داد.
اين روزا بعضي حرفاش مستقيم يا غيرمستقيم اين احساسو بهم ميداد که چقدر تو شاد کردن و کنار زدن دلتنگياش ناتوانم.
اين ناتواني ناراحتم مي کرد ...


.
.


کم کم پذيرفتم چاره‌اي نيست.
نه قدرتي داشتم، نه زبردستي عاشقانه‌اي! و نه امکان خاصي ...
يعني ته مونده‌ايم که از اينا تو وجودم بود چند روز پيش گذاشتم تو چمدانمو رفتم تو اسکله و انداختمش تو دريا ...
تنها چيزي که واسم مونده بود همين دوست داشتن عجيب و غريب بود.
دوست داشتنم رو اين تنها يادگار باقي مونده دوستي ناب و کوچيکمون رو به همه چيز بخشيدم ...
به کوهي که روش را مي رفتم؛ به بزرگراهي که از کنارش ميگذشتم؛ به پلي که داشتن مي ساختن؛ به آسموني که بالاي همه اينا بود و به خودش ... به خودش که اين روزا دلتنگ بود.
خيلي وقتا خيلي از کاراي من برخلاف قواعد دوست يابي بوده ... اين روزهام اصلا دليلي نمي بينم که به اين چيزاي مسخره فکر کنم ... وقتي قصد رسيدن و فتح کردن و تصاحب کردن رخت بسته باشه ديگه آدم به اين چيزا فکر نميکنه ... ديگه آدم هيچ ابزار مسخره‌اي رو به کار نميگيره ...
آدم مي مونه با تنهايي و دوست داشتنش ... و ديگه دليلي نمي‌بينه که دوست داشتنش رو به دوستش نزديک نکنه ...
آخه وقتي خودم اينقدر قاطع و ناگهاني اون کلمه رو نوشتم و وقتي دوست نازنينم هم اينقدر آدم نازنين و پاکيه؛ حس نميکنم اين جوري دوست داشتنم بي معني و بي‌ارزش بشه.


.
.


دوستت مي دارم بي آنکه بخواهمت.


سالگشتگي است اين
که به خود درپيچي ابر وار
بغري بي آنکه بباري؟


سالگشتگي است اين
که بخواهيش
بي آنکه بيفشاريش؟


سالگشتگي است اين؟
خواستنش
تمناي هر رگ
بي آنکه در ميان باشد
خواهشي حتي؟


نهايت عاشقي است اين؟
آن وعده ديدار در فراسوي پيکرهاست؟



در فراسوهاي عشق
تو را دوست مي‌دارم،
در فراسوهاي پرده و رنگ.


در فراسوهاي پيکرهايمان
با من وعده ديداري بده.

هیچ نظری موجود نیست: