۱۳۸۲ فروردین ۱۳, چهارشنبه

شبي که هيچ سايه‌روشني از اشتياق و اميد و عشق تو دلم نباشه خيلي ساده پژمرده ميشم و مي‌ميرم.
من خيلي ساده مي‌ميرم!
.
.
.
چند سال پيش خواب غريب و ترسناکي ديدم ...
پنجره خونه‌ زيباي اونوقتامون باز بود و پشتش آسمون با رنگ سرخ غريبي پيدا بود.
پنجره‌ دريچه مرگ من بود.
نيرويي محسوسي هدايتم نميکرد اما مجبور بودم از اين پنجره چوبي بگذرم و تو اون آسمون سرخ رنگ غريب گم بشم. وقت مرگم فرا رسيده بود.
به سمت پنجره ميرفتم که يه لحظه ايستادم و راه رفته رو برگشتم.
سراغ تلفن رفتم و با شتاب و هراس شماره دوستي رو گرفتم. انگار ميخواستم ازش خداحافظي کنم ...
اما تلفن اشغال بود ... بوق بوق بوق بوق ...
نااميد گوشي رو گذاشتم و ناگزير به طرف پنجره مرگم راه افتادم.
.
.
.
مثل بعضي شباي ديگه امشبم تو بستر مرگ افتاده بودم.
هيچ نوري تو دلم نمي‌تابيد. حتي نور جاوداني آينه!
چند دقيقه تو مهتابي خونه‌مون قدم زدم. وقتي داشتم برمي‌گشتم تو اتاق، يه دفعه نوري تو دلم اومد ... صدايي تو ذهنم طنين انداخت ...
.
.
.
اي بارون عصراي پاييزي من!
اي کوچه خيس روزاي باروني من!
اي آسمون برفي و مه‌گرفته سپيده‌دماي آميخته با دردم!
باز بارون من بشي يا نه، کوچه خيس و خوش رنگ من بشي يا نه، دونه‌هاي رقصان برف من بشي يا نه ...
به خاطر همون روزاي دور و لغزان
هميشه تو رو باور دارم ... هميشه تو رو دوست دارم ...
.
.
.
هنوز بدنم يه کم درد مي کرد.
با خودم گفتم شايد ترس مرگ دردم رو همراه هميشگيم کنه.
اما مگه چيزي بالاتر از مرگ هست؟
...
از بستر مرگ برخاستم.
پرده رو کنار کشيدم و پنجره اتاقمو باز کردم :
سپيده‌دم نزديک بود ...

هیچ نظری موجود نیست: