۱۳۸۲ اردیبهشت ۷, یکشنبه

به نظر شما من آدم عياشيم؟
.
.
يکي دو روز پيش باز براي کاراي دانشگاه رفتم کاشان. اين بار فقط با دو تا از دوستام ميرفتم و سفر جالبتري بود.
تو شرايطي که اون روزا بودم – و شما هم بايد کمي فهميده باشيد - ممکن بود خيلي دلم بگيره و غمگين بشم. اما اصلا اينطور نشد.
از يکي دو روز پيش متاسفانه يکي از دوستام يه دفعه يه چيزايي رو تو دوستي من حس کرد و خيلي نگرانم شد. يعني اتفاقات براي اون خيلي ناگوارتر بود. من خيلي از اين چيزا رو از اول اصلا پذيرفته بودم. اما بيچاره کاملا از روي محبت مدام با يه ديد وحشتناک منو از چيزايي که نديده بودم آگاه مي کرد. منم هميشه بايد کلي نيرو بذارم ... کلي از دوست داشتن و آزاد انديشيم مايه بذارم تا بتونم اون حرفها و اون نگاهها رو تو خودم هضم کنم و از بين ببرم.
اما اون روز صبح که يکي ديگه از دوستام شروع کرد در اين باره حرف زدن – و از قضا چقدر بد شروع کرد – فورا مانعش شدم. گفتم بچه ها ديگه با من از اين حرفهاي ناراحت کننده نزنين. اونا به هر ضرب و زوري بود جلوي عادت هميشگيمون وايسادن و من هم حرف تلخ دوستمو آروم آروم فراموش کردم و از سفر و کاراي سختمو و آزاديم لذت بردم.
.
.
شب قبل از سفر که ميخواستم آماده بشم خيلي کار داشتم. اونقدر کار داشتم که نميرسيدم چيزي تو وبلاگم بنويسم. اما دلم نمي‌يومد که وبلاگمو با اون نوشته تلخ رها کنم؛ همون نوشته‌اي که واقعا ميخواستم خونده نشه اما خيلي ساده و مسخره خونده شد. سپيده نزده بود که بيدار شدم. اول دوش گرفتم. بعد اومدمو يادداشت بعدي رو نوشتم. اصلا دلم راضي نميشد حتي اگه قراره دوستيمون تموم بشه با اون سردي و تلخي باشه. نوشتن يادداشت بعدي تا ساعتها احساس خوبي تو قلبم ايجاد کرده بود.
وقتي مي خواستم از خونه بيرون برم يه دفعه احساس نياز شديدي به خوندن يه کتاب تو اتوبوس پيدا کردم.
اما چه کتابي؟ اونم تو اين شرايط روحي. نه حوصله احساساتگراييهاي افراطي رو داشتم، نه تحمل بدبينيهاي نفس گير نه تحمل ساده‌بيني‌هاي ابلهانه رو ...
اما يه دفعه فهميدم که تو اون شرايط يه کتابي هست که خوندن دوباره‌ش حسابي به دلم مي شينه ... «ژاک و اربابش» ميلان کوندرا.
حدسم درت بود. تو اتوبوس که کنار پنجره و دشتهاي بي‌انتهايي که مدام از کنارم ميگذشتن نشسته بودم، خوندن اون کتاب واقعا به دلم نشست. بدون اينکه يک ذره آزادي و شادي نوپامو خدشه دار کنه.
خيلي دوست دارم بعضي از شما خواننده‌هام اين کتاب رو بخونين و يه وقتي با هم در موردش حرف بزنيم. دوست دارم با آدمهايي که يقين و باور توشون خيلي عميقتره درباره اين نگاه، اين اخلاق و اين فضا حرف بزنم ... تا شايد يه کم بفهمم علاقه‌م به اينها چقدر براي خودم و ديگران قابل فهم و توجيهه.
آخه از يه همچين کتابي اصلا نميشه يه جايي رو در آورد و نقل کرد ... کل کتاب با هم انديشه و تفکري رو منتقل مي کنه.
.
.
اصلا خيال ندارم برم تو نقش يه آدم عادي ابله.
يه آدم ابلهي که از عشقي سرخورده ميشه و مدت زيادي در غم هجران مي مونه ... بيگانگي حسرت و حسادت روحشو خرد ميکنه و ناگاه تصميم ميگيره و يه ماجراي عشقي ديگه رو شروع کنه.
من اين روزا مثل يکي دو بار ديگه تو زندگيم از خيلي چيزا تأسف خوردم. خيلي چيزايي که حالا که فکر مي کنم مي بينم ...
بگذريم!
ديگه اصلا قصد حرف زدن و فکر کردن در اين باره رو ندارم ...
فقط خواستم بگم به خاطر خيلي چيزا تاسف خوردم. اما نذاشتم غم تو وجودم بياد و زندگيمو کدر کنه.
و امروز يه اتفاق خوشحالم کرد. اتفاق عجيبي که شايد تو شما و حتي خودم اين حس رو ايجاد کنه که من حتي يه روز هم دوام نياوردم و فورا سر کردم تو يه رابطه ديگه ...
اما واقعا اينجوريه؟
.
.
عياش بودن يعني چي؟
شايد يعني فقط خوش گذروندن ... زندگي کردن با يه بار معنايي منفي.
عياش واژه درستي براي توصيف من نيست.
درست تر اينه که بگم من به سختي در جستجوي معناهاي واقعي زندگيم.
عصيان زده در جستجوي زندگيهاي نابم.
و تو اين راه کم کم مي فهمم که براي زيستن واقعي خيلي چيزا رو بايد شکست. شايد بايد نود درصد ادبيات عاشقانه مون رو دور ريخت. شايد بايد تمام آموزه‌ها و اخلاق سنتي و متهجرانه رو لگد مال کرد. شايد بايد دنيا رو مسخره ديد و تو مسخره‌گيش زندگي رو دنبال کرد.
به نظر شما اين يعني بي اخلاقي؟
من فقط با کمي ترديد ميگم نه. هر زماني اخلاق خودش رو داره. آدم فقط بايد به زندگي و فقط زندگي به معناي ناب و واقعيش، وفادار بمونه.
اين وفاداري چقدر انسانيت رو دربرمي گيره؟
تو اين گونه زيستني آدم چقدر به خودش فکر مي کنه و چقدر به ديگران؟
نميدونم ...
گفتم که خيلي دوست دارم باهاتون در اين باره حرف بزنم.
شايد اين فکرها رو همين کتاب «ژاک و اربابش» اينقدر تو وجودم گسترش داد.
.
.
نه من اصلا علاقه اي به پشت سر هم دل بستن و مسخره و عادي کردن اتفاقات ناب ندارم. اما امروز يه اتفاق افتاد که خوشحالم کرد.
خوشحال شدم که نيروي زندگي تو من زياد شده. خوشحال شدم که اتفاقات تلخ ديگه منو ملول و مرگ آلود نمي کنه ...
دختري بود که مدتي بود بهش فکر مي کردم و گاه و بيگاه نگاهش مي کردم. حتي يک روز درباره‌ش نوشتم اما نميدونم چرا نوشته‌مو اينجا وارد نکردم. اتفاق امروز باعث شد برم و کاغذاي نامرتب نوشته‌هامو زيرورو کنم تا اون نوشته رو پيدا کنم. انگار اواخر سال گذشته نوشته بودمش :
.
.
... اما ديروز چهره يه دختر نيروي خاصي بهم داد.
با دو دستش از پشت به دست انداز راه‌پله تکيه داده بود و به يه نقطه خيره شده بود ... وقتي چهره مصمم و در هم شکسته‌ش رو؛ نگاه نافذ و جديش رو و روح و جسم عاشق و ضعيف و غمگينش رو ديدم نيروي عجيبي تو روحم وارد شد ... به سرعت خودمو ازش دور کردم و بي اختيار از پله هاي طبقه سوم تا دوم پرت شدم!!!!
اون يکي از دختراييه که تازه اومده دانشگاه و خيلي زود با پسري حسابي دوست شده. من عشق و علاقه رو تو تمام اجزاي بدنش مي‌بينم.
جديت صورت و نگاه بيش از حد نافذش در کنار عشق کودکانه و بي سياستش بدجوري براي من جذابه. احساس مي کنم نگاه نافذش بدون اينکه به سمت من باشه بهم ميگه چهره ها و نگاههايي هستن که خيلي با تو همنوان.
غير از اين ديدن اون آدم يه لذت ديگه هم براي من داره. لذت نگاه کردن يه زندگي و يه اشتياق ناب. گاهي نگاه کردن خيلي احساس خوبي داره. آدم اونقدر خسته‌س که ترجيح ميده براي مدتي فقط بشينه و هستي و زندگيهاشو نگاه کنه ... زندگيهاي ناب انسانها رو.
.
.
اما امروز ... امروز که حس کردم انگار اصلا در آزاد دوست داشتن دوستم موفق نبودم و دوستم ناچار شده منو پس بزنه ... امروز که حس کردم بازم مثل هميشه حرفهامون عملي نشد و تمام دوستيمون به احمقانه‌ترين شکل داره تموم ميشه ...
امروز ... آره دقيقا همين امروز ظهر براي اولين بار نگاه ما در هم افتاد.
يعني براي اولين بار او هم نگاهم کرد و من هم بدون اينکه به چيز ديگه اي فکر کنم مثل خودش جدي و عميق نگاهش کردم ...
وقتي سوار سرويس شدم، اين نيروي زندگي وجودم و اين لحظه ناب قلب و روحم رو تسکين ميدادن و شاد ميکردن.

هیچ نظری موجود نیست: