۱۳۸۵ شهریور ۱۱, شنبه

روزِ بي‌ماشين



بعدِ مدت‌ها ماشين نداشتم. مي‌بايست يك هفته‌اي تو تعميرگاه مي‌موند. ماشين كه بود، دوستمو تا سالن ورزشش مي‌رسوندم و مي‌رفتم دنبال كارام. اون روز صبح هم قرار گذاشتيم تا باز با هم بريم. تاكسي وسط بزرگراه پياده‌مون كرد و بقيه راه رو تو خيابوني كه از بزرگراه جدا مي‌شد پياده رفتيم. ورزشش يك ساعتي بيشتر طول نمي‌كشيد. قرار شد منتظرش بمونم تا يكي دو ساعت با هم باشيم. اون وقت بروز ندادم، اما مي‌خواستم چيزايي در مورد دوستي‌مون بهش بگم كه احتمالاً ناراحتش مي‌كرد.

نمي‌دونستم بي‌ماشين تو اون يك ساعت چه كار كنم. ياد يكي از هم‌كلاسياي سابقم افتادم كه خونه‌ش اونجاها بود. احتمالش كم بود خونه باشه اما زنگ زدم ببينم كجاس. حدسم درست بود. اون خيلي منظم سر كار مي‌رفت و هر روز صبح يه جايي مشغول بود. برعكسِ من كه گاه و بي‌گاه به خاطر تموم شدن پروژه‌ها بيكار مي‌شدم.

بي‌هدف تو خيابون راه افتادم. هنوز فروشگاه‌ها باز نشده بودن، اما آفتاب اول صبح هوا رو گرم كرده بود. كوفته بودم و پاهام رمق راه رفتن نداشتن. اصلاً اون روز حوصله‌ي بيرون اومدنِ با دوستمم نداشتم و تو رودربايستي باهاش قرار گذاشته بودم. از اينكه اوضاع ماليم كم‌كم داشت بد مي‌شد كلافه بودم. ماشينم كه نداشتم. بي‌پول و بي‌ماشين، تو اون گرما، چه كار مي‌تونستيم بكنيم؟ چقدر خيابونا رو بي‌خودي گز مي‌كرديم؟ اون روز مي‌خواستم هر جوري شده بهش بگم يه مدت همديگه رو نبينيم. خودمم نمي‌دونستم مي‌خوام ازش جدا بشم يا نه. اما چند وقتي بود ديدارامون هيچ چيز شوق‌انگيزي برام نداشت.

دنبال سايه‌بون و جاي نشستن بودم كه رسيدم به يه ايستگاه اتوبوس. رو نيمكت فلزي ايستگاه نمي‌شد خيلي راحت نشست. پشتيش هم بيشتر پشت آدم رو درد مي‌آورد. يه مدت زل زدم به خيابون. خيابون چهارباندي بود، هر طرف يه كندرو و يه باندِ بدون توقف. تو كندروي جلوي ايستگاه كه به مركز شهر مي‌رفت اونقدر ماشين پارك كرده بود كه اتوبوسا نمي‌تونستن درست بيان تو ايستگاه. هر بار كه اتوبوس مي‌رسيد كل كندرو بند مي‌اومد تا مسافرا جابه‌جا بشن. تازه زناي مسني كه همين جوري پنج شش دقيقه طول مي‌كشيد بلند شن و برسن به در و دو تا پله‌ي اتوبوس رو بالا برن، اول مي‌بايست برن بليطشونو بدن به راننده و بعد برگردن از در عقب كه مخصوص خانماس سوار شن. فكر كنم اتوبوس سوم يا چهارم بود كه يه پيرزن بعد از اين مراسم طولاني اومد سوار شه ‌ديد تو اتوبوس جا كه نيست هيچي خانماي اون بالا هم از زور فشار دارن مي‌ريزن پايين. پيرزنه از خير اون اتوبوس گذشت، اما با خونسردي تمام دوباره رفت سراغ راننده‌ و بعد كلي چك و چونه بليطشو پس گرفت. اين وضعيت مسخره اونقدر طول كشيد كه از نگاه كردن به خيابون خسته شدم.

پيرزنه برگشت و رو نيمكت اون طرف ايستگاه نشست. ايستگاه دو تا نيمكت جدا داشت كه رو هر كدوم سه چهار نفر مي‌تونستن بشينن. رو نيمكتي كه من بودم يه پسر جوون بيست و چند ساله و يه مرد ميان‌سال اين ور و اون ورم نشسته بودن. جوونه كه لباساي مندرسي تنش بود و پوستش حسابي آفتاب‌سوخته شده بود صفحه‌ي نيازمندي‌هاي روزنامه دستش بود و دور كلي از تلفن‌ها خط كشيده بود. شايد داشت مي‌رفت از يه تلفن عمومي خلوت به همه‌شون زنگ بزنه. اتوبوس بعدي كه اومد دو تا مردِ كنار من و پيرزنه سوارش شدن. جووني كه نيازمندي‌هاي روزنامه رو مي‌گشت شلوار جين تيره‌اي تنش بود كه وقتي بهم پشت كرد و از پله‌هاي اتوبوس بالا رفت ديدم رو باسنش با حروف لاتين درشت و قرمز نوشته شده استانبول. انگار جا قحطي بوده واسه نوشتن.

ايستگاه كه خالي شد خزيدم گوشه‌ي نيمكت. سعي كردم فكرامو جمع و جور كنم ببينم بهتره چه جوري موضوع رو به دوستم بگم. اما حوصله نداشتم و نمي‌تونستم ذهنمو متمركز كنم. از تو كيفم يه كتاب درآوردم و شروع كردم به خوندن. مشغول خوندن كه بودم يكي دو تا اتوبوس ديگه اومدن و رفتن. يه بار كه سرمو بلند كردم و ساعتمو ديدم، دو تا پسر جوون و يه دخترموطلايي كه آرايش غليظي كرده بود اومدن تو ايستگاه، كه باز دختره رفت نيمكت اون ور و دو تا پسره نزديك من نشستن. اتوبوس بعدي كه اومد اون‌ها هم سوار شدن. صداي بسته شدن در اتوبوس كه اومد سرمو بلند كردم ديدم دختر موطلاييه از پشت در شيشه‌اي اتوبوس زل زده بهم. اتوبوس كه راه افتاد همين‌طور سرش رو چرخوند كه ببينتم. فكر كنم اتوبوس اونقدر پر بوده كه فشار جمعيت چسبونده بودتش به در و وقتي تو اون شرايط ديده آدم علافي مثل من داره تو ايستگاه اتوبوس كتاب مي‌خونه اون‌جوري نگاهم كرده. اما نگاهش دوست‌داشتني بود. شايد وقتي حواسم به كتاب بوده رفته تو نخم.

ياد دوستم افتادم. چند دقيقه‌اي به تموم شدن ورزشش مونده بود. ديگه توان نداشتم راهي رو كه اومده بودم پياده برگردم. منتظر اتوبوس بعدي موندم تا با اون برگردم. اتوبوسي كه اومد خيلي شلوغ نبود اما جاي نشستن نداشت. دستمو به ميله‌ي بالاي سرم گرفتم و ايستادم. تو اتوبوس هيچ كس با هيچ كس حرف نمي‌زد، حتي اونايي كه كنار هم نشسته بودن. هر كي زل زده بود به يه سمت. انگار از همون وقت كار اجباريشون شروع شده بود؛ كاري كه هر روز از اول صبح تا سر شب بي‌انگيزه و بي‌انرژي انجامش مي‌دادن. منم زل زدم به پنجره‌ي روبروم. تبليغاي بدنه‌ي اتوبوس مثل يه تور شيشه‌ها رو هم پوشونده بودن. شهر از پشت اون تور سياه يه جوري بود. يه لحظه، خيلي بي‌دليل، از كاري كه مي‌خواستم بكنم ترسيدم.

ايستگاه بعدي پياده شدم. تا سالن ورزش يه مقدار راه بود. چند قدم كه رفتم از ته خيابون يه دختر موطلايي پريد تو پياده‌رو و دويد به سمت من. نزديك‌تر كه ‌شد شناختمش. دوست خودم بود، با روسري قرمزش. چقدر با موهاي خيس خوشگل بود! همون لحظه دلم خواست يه بار ديگه تو اون ايستگاه بشينم، سرمو رو شونه‌ي دوستم بگذارم و هيچ حرفي نزنم.