اولین دانشگاه من در شهر کرج بود، در زمینی دور افتاده و رهاشده، در دشتی پای کوه.
آنجا که از رسالهام دفاع کردم، از در پشتی دانشکده پا به دشت گذاشتم و فریاد زدم.
آنجا به سرزمین دیگری میمانست، با کمی آزادی.
صبح، پیش از دمیدن سپیده، از مرکز کشورم دور میشدم و به آن سرزمین میرفتم.
دانشگاه دومم، هر آخر هفته برای برگزاری مهمترین نماز جمعه کشور آماده میشد.
پریروز آنجا هم کارم تمام شد؛ در ظهری سوزان، در خاموشی تمامی چراغهای دانشکده.
از دانشگاه نخستم که جدا میشدم، آن زمین دورافتاده هم در منجلاب تقدیر سرزمینمان فرو میرفت.
از آن زمان همه چیز بیش از پیش در منجلاب فرو میرود.
نوستالژیها، با این سرزمین، با ما، درآمیختهاند.