۱۳۸۳ آذر ۲۸, شنبه

اين روزا تو كتابخونه دانشكده‌اي درس مي‌خونم كه هيچ وقت دانشكده من نبوده. هيچ خاطره خاصي از فضاهاش ندارم كه احساس آشنايي بهم بده. صبح‌‌ها كله سحر، وقتي پرنده تو دانشكده پر نمي‌زد، سرويساي ما از اينجا راهي دانشكده‌هامون مي‌شدن و وقت برگشتنم، من معمولا كار خاصي اونجا نداشتم و زودي راه مي‌افتادم سمت خونه. شايد كلا فقط يكي دو تا چايي خوردن خوب يادم بياد.
گاهي از صبح ساعت 9 تا 4 و 5 بعدازظهر اونجام. همينطور چهل پنجاه دقيقه درس مي‌خونم و بعدش چند دقيقه ميزنم بيرون و يه كم تو سرما راه مي‌رم و در و ديوارا و آدمها رو نگاه مي‌كنم. يه بار در ميانم يه چايي‌اي چيزي مي‌خورم. هيچ كس رو نمي‌شناسم. دريغ از يك كلمه حرف جز : "يه چايي مي‌خواستم" ، يا "سلام خسته نباشين" وقتي مي‌‌خوام كيفمو به امانت‌دار كتابخونه بدم. وقت برگشتن و پس گرفتن كيفمم ديگه اينقدر خسته‌م كه همين يكي دو كلمه رو هم به يارو نمي‌گم.



يه روز عصر بعد كلي درس خوندن، خسته و كوفته زدم بيرون چايي بخورم، كه دختر ويولنيست سالاي اول دانشكده رو ديدم! ما خيلي با هم نزديك نبوديم ولي به هر حال دوستي دو تا دوستمون ما رو هم يه كم با هم دوست كرده بود. ويولن به دست، تنها، روي سنگ سردي، كه نميدونم واقعا چطوري تحملش مي‌كرد، نشسته بود. صورتشو خيلي تغيير داده بود. منم اول يه كم ادا اومدم كه انگار نمي‌شناسمش. گفت كه قرار تمرين دارن و هنوز هيچ كدوم از اعضاي اركستر دانشگاه نيومدن و منتظر اوناس. گفتم "آخه تو چطور رو اين سنگ يخ نشستي؟" با همون خنده‌هاش كه عين شكل دو نقطه ‌دي‌هاي ياهو مي‌مونه، گفت "آره الان كونم بلوك شده!"
طبيعي بود كه بعد از چند كلمه حال و احوال حرفمون بكشه به جدايي دوستايي كه ما رو به هم مرتبط كرده بودن! ميدونستم خودشم چند وقته از دوستش كه از روز ازل با هم دوست بودن – وقتايي كه ما دهنمون هنوز بدجوري بوي شير مي‌داد – جدا شده. ولي وسط حرفها فهميدم كه سه ماهي ميشه اين اتفاق افتاده. خوشبختانه اين حرفها اعصاب خورد كن نبود. چون مثل هميشه، از غرورش بود يا از قدرتش، تو حرفهاش هيچ نشوني از ضعف نبود. اون وقتايي هم كه مي‌خواست منو قانع كنه كه دوستش بيشتر از خودش دوستيشونو با آينده مي‌بينه همينجوري حرف مي‌زد. اما از حق نگذرم واقعا يكي دو سالي بزرگ‌تر و پخته‌تر شده بود. اين تو حرف زدن آروم‌تر و پرمكث‌ترش پيدا بود.
نميدونم چرا اون روز منم احساس تنهايي دلتنگي داشتم. شايد اثر همين دانشكده بيگانه بود. گفتم : "ببين آخرش هيچ چي از اينها نموند ... نه از جدياش نه از بازي بازياش."
يه كم فكر كرد. ولي انگار كه دوتاييمون مي‌خواستيم زير اين حرف بزنيم اون گفت : "نه ولي من فكر مي‌كنم يه چيزايي مونده باشه" منم گفتم "آره ... شايد" .
تو ذهنم يه چيزي اومد كه اگه مي‌گفتم احتمالا، با همون حرف زدن راحتش، دو سه تا فحش شوخي جدي آبدار بهم ميداد. آخه يه لحظه ياد زني افتادم كه از تمام عشق و زندگيش يك بچه تو شكمش مونده. آخه تو اون لحظات هيچ چيزي ذهني و غيرمادي‌اي نمي‌تونست قانعم كنه كه چيزي مونده ... خاطره؟ ... خوب و بدش هر دو از نيستي هم بدترن. اينها نمي‌تونن نيستي رو نيست كنن ... نمي‌تونن قانعم كنن كه چيزي مونده از اون همه تك و تا ... نه! يه چيز ديگه بايد باشه.
گفت براش يه چايي بگيرم با يه قاشق يه بار مصرف و قندا رو هم همونجا بندازم توش. رفتم و يه چايي با همون اوصاف براي اونو يه چايي معمولي براي خودم گرفتم. وقتي برگشتم چند نفر از اعضاي اركستر اومده بودن و داشتن با هم حرف‌هاي صنفي مي‌زدن! ديگه داخل حرفها نشدم. چاي رو گذاشتم كنار دستش، چايي‌مو خوردم و از‌شون خداحافظي كردم.



امشب برگشته بودم اينجا كه فقط يه چيزيو كه به ذهنم اومده بود بنويسم كه گير افتادم!
يه چيزايي هست كه آدما وقتي تنهاييشون آزاردهنده ميشه به اونها پناه مي‌برن، نميدونم شايد رابطه‌هاي زوركي، شايد سكس، شايد مسكنا. گرچه من هيچ اصل اخلاقي از آسمون اومده‌اي رو همين‌جوري نپذيرفتم و عادت ندارم بيخودي خودمو محدود كنم، اما انگار دنيا رو اينجوري بافتن كه اين چيزها فقط چند لحظه آدم رو كمك مي‌كنن و بعدش ديگه به شكل وحشتناك و رنج‌آوري، تك افتاده رهات مي‌كنن. تازه اونوقت ميفهمي كه تنهايي قبليت، وقتي كه فقط و فقط به خودت تكيه داده بودي، چقدر خوب بوده.
اين مدت خيلي از تنهايي حرف مي‌زنم و از اينكه ميشه از لذت تنهايي سرشار شد. ولي اينها هيچ كدوم به اين معنا نيست كه زندگي زيبا خالي از ارتباط با آدمهاس. تنهايي گاه‌ به گاهه، با هم بودن هم گاه به گاهه. هيچ كدومشون هم به طور مطلق آدمو از زندگي راضي نمي‌كنن.
فقط يه موضوع اين وسط خيلي مهمه، اونم اينكه آدم بايد با چي خودش رو از دلتنگيايي كه دوست داشتني نيستن رها كنه : فقط و فقط با خود تنهاييش، با سكس؟ با مسكن و مخدرا؟ با دوستي؟ با كدوم اينا؟ كدومشون مي‌تونن كشك از آب درنيان؟ چه‌جوري؟

۱۳۸۳ آذر ۲۰, جمعه

پنهاني نگاهت مي‌كنم
شبي كه برف مي‌بارد.



" ...
چرا كلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه‌ي ديدار ميهمان كردند؟
چرا نوازش را
به حجب گيسوان باكرگي بردند؟
نگاه كن كه در اينجا
چگونه جان آن كسي كه با كلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رميدن آرميد
به تيرهاي توهم
مصلوب گشته است.
و جاي پنج شاخه‌ي انگشت‌هاي تو
كه مثل پنج حرف حقيقت بودند
چگونه روي گونه‌هاي او مانده‌ است. "


فروغ فرخزاد

۱۳۸۳ آبان ۲۱, پنجشنبه

از يادداشت خداحافظيم اين‌جوري بر‌مي‌يومد كه تنها شدن و كار سختي رو دنبال كردن برام تلخ و غم‌انگيزه.
اومدم اينجا كه فقط اين رو اصلاح كنم؛ كه بعد از راه دوست داشتني‌اي كه آروم آروم با نوشته‌هام طي كردم، و واي چقدر از نوشته‌هاي ابلهانه چند وقت پيشم انديشمندانه‌تر و استوارتر شدن، تو اين مثلا آخرين نوشته‌م (!) همچين احساسي از خودم جا نذارم.


اين روزها باز هم به تمامي اين رو احساس كردم كه هر چقدر بتونم تنهاييم رو محض كنم، خالص و ناب كنم، هر چقدر بتونم وقتاي خاصي خودم رو از همه چيزاي دوست داشتني يا اعصاب خورد كن خارج از خودم رها كنم و فقط به يك چيز فكر كنم، شادي و آرامش و اطمينان قلب و روح و خاطرم و حتي عشق و دوستي زندگيم، بيش از پيش افزون ميشه.


در كل خيلي خوشحالم.

۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه

بارون و يه خيابون خيس
بارون و يه درخت عريون
بارون و يه كوه مه گرفته‌ي تنها.


بارون و يه خداي مهربون
بارون و يه دل پر از زندگي
بارون و يه پنجره‌ تو اتاق تنهايي.

۱۳۸۳ مهر ۲۹, چهارشنبه

اگه يه دفعه اتفاق خاصي برنامه‌هاي زندگيمو بهم نريزه - كه نبايد بريزه -
اگه يه دفعه يه موضوع اونقدر به قلبم راه پيدا نكنه كه نتونم ننويسمش - كه نبايد راه پيدا كنه -
اگه يه دفعه راه ديگه‌اي از اين راه و خودم و فرصت زندگيم برام مهمتر نشه - كه حالا اين مدت رو تو رو به خدا نشه! -
سعي مي‌كنم چهار ماه اينجا ننويسم، چهار ماه و ده روز!


سعي مي كنم تو اين چهار ماه نگران خالي موندن وبلاگ نازنينم نباشم. مهم همينه كه اين مدت ديگه به اين موضوع فكر نكنم.
يعني اگه يه وقتي فرصتي شد و ذهنم جم و جور بود مي‌نويسم و گرنه مي‌مونه براي همون اسفند عزيز و روز تولدم!
آخ كه چقدر اين روزها تنهام و چقدر كه اينجوري تنهاتر ميشم.
آخ كه چقدر اين روزها تنهام و چقدر سخته كه بي هيچ كوله‌باري راه دور و دشوارري رو تاب بياري!


اما كار بزرگ كردن يعني همين سختي‌ها رو تاب آوردن، همين تنهايي‌ها رو تاب آوردن.
همين وفادار موندن به خودم و راهي كه در پيش دارم، حتي وقتي مي‌دونم خيلي راه تحفه‌اي هم نيست، ولي فعلا بهترين راه و بهترين انتخابه!


مي‌دونم كه اگه كسي هر روز صبح راه تپه سنگي رو با دلوهاي سنگين طي كنه تا تك درخت خشكيده اون بالا رو آب بده ...
هر روز و هر روز،
و هرگز خسته و نااميد نشه،
عاقبت يه روزي
يه روزي ... اون درخت خشكيده
اون درخت كه سالهاي سال برگ و باري به خودش نديده ...
جوانه مي‌زنه.
تنها چيزي كه مي‌دونم و از تنهايي درم مي‌ياره همينه!


- اه! بسه!
آدم نبايد وقت خداحافظي خيلي طولش بده.
اين خيلي مهمه!
بدرود.

۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه

اينجا، پاييز تازه داره شروع ميشه ... آروم آروم.


انقدر كارام زياد بود كه جلوي وسوسه قدم زدن تو اولين روزهاي پاييزي، و شايد خوردن يه پيتزاي خوشمزه تو رستوران پترو، مقاومت كردم.
خونه موندن خيلي سخت بود. اما دست كم كارام يه كم پيش رفت، كه وقتي اولين بارون درست و حسابي پاييزي اومد فقط يه كار مهم مونده باشه و بتونم استراحت دلپذيري بكنم.

۱۳۸۳ مهر ۱۹, یکشنبه

خيلي غيرمنتظره، عروسي بهترين دوستم بهم خورد.
گرچه اين مدت، بدون اون، خيلي تنها شده بودم، اما باز واقعا ناراحت شدم.
اميدوارم ماجرايي كه اتفاق افتاده فقط يه بالا پايين سخت ديگه باشه. اميدوارم تو قلب محكم دوستم چيزي براي وقت برگشتن دوستش باقي مونده باشه.


ديشب بهم گفت : " فرهنگ! من باز مجرد شدم! "
بيچاره يكي دو بار اشتباهي صدام كرد.
گفتم : " اين صدا كردن آدمهام چه چيز عجيبيه! من شايد الان بيست تا دختر دور و برم باشن كه از اين بيست تا با ده نفرشون يه كم دوست باشم و از ميون اين ده تا دوستي با پنج نفرشون واقعا برام مهم باشه. اصلا گاهي اونقد قاطي ميشه كه خودمم نمي‌دونم كدومشون برام مهمترن! "
پريد وسط حرفم و گفت : "فرهنگ! واقعا؟ "
ادامه دادم : "اما تو اين وضعيت وقتي مي‌خواي كسي رو واقعا صدا كني، اسم اون آْدمي به زبونت مياد كه برات مهم‌تره! منم خيلي وقتا اين و اونو عوضي صدا مي‌كنم! "
گفت : " فرهنگ حسوديم شد! "
گفتم : " به چي؟ به اينكه اندازه من دوست پسر نداري؟ "
گفت : " نه خير! مي‌خوام ببينم تو اين دوست دختراي بيشمار تو رتبه من چنده؟! "


آدم بخواد هر جوري شده دوست غمگينشو خوشحال كنه همين ميشه ديگه!

۱۳۸۳ مهر ۱۴, سه‌شنبه

وقتي به آشنايي با تو فكر مي‌كنم، اولين چيزي كه يادم مي‌ياد ... ، يه روز برفيه.
اصلا يادم نيست تو اون روز بودي يا نه، يا من ديده بودمت يا نه، فقط يادمه كه تو اون هواي سرد، تو اون فضاي كبود و سفيد، تو اون روزي كه برف آروم آروم همه جاي دانشگاه رو مي‌پوشوند، خيلي دوستت داشتم.


وقتي به تو فكر مي‌كنم ... ، اولين چيزي كه يادم مي‌ياد، يه مانتو سياهه پر از لكه‌هاي رنگ! يه مانتو سياه با خطوط آزادش.


تو تنها اتفاق خوب اين روزها بودي.
تنها اتفاق خوبي كه اين بار نه از تنهاييم، كه از يه سرزمين برفي بهم هديه شد.

۱۳۸۳ مهر ۹, پنجشنبه

تقويم روميزي اتاقم ميگه پاييز رسيده.
اما آسمون نه، درختا و خيابونا نه.

تقويم روميزي اتاقم ميگه پاييز رسيده.
اما پنجره‌م نه، اما دلم نه.

Ɛ

زن داستان "همسر دانشجو" امشب هم خوابش نمي‌بره.
زن داستان "همسر دانشجو" امشب هم دستهاش رو روي تختخواب مي‌گذاره و ميگه : "خدايا، ميشه به ما كمكي كني؟"

۱۳۸۳ مهر ۴, شنبه

اگه خيلي به ذهنم فشار بيارم، مي‌تونم شبي رو كه تو اتوبوس نشسته بودم و پ اومد جلوم نشست و گفت "بابابزرگ چطوري" ، به ياد بيارم. اون روزي رو هم كه تمام ابيانه رو گشتيم و از زير يه ساباط كه رد ‌شديم يه پيرزن از پنجره سرك كشيد و گفت "با هم ديگه پير شين" ، كم و بيش يادم مي ياد.
شبي رو هم كه براي تولد الف يه هديه گرفتم و بردم دم خونه‌شون تقريباً يادمه. اون روزي رو هم كه پشت س نشستم و چندين دقيقه به مانتوي سياهش خيره شدم و آخرش رفتم روبروش و گفتم "سلام من فرهنگم" ، يادمه.


اما هر چقدر سعي كنم يادم نمي‌ياد، تو تمام اين اتفاقات، تو قلبم چي مي‌گذشته. مي‌تونم احساساتم رو "بگم" ، اما نمي‌تونم چيزايي رو كه تو قلبم بوده واقعا به ياد بيارم، نمي‌تونم حسشون كنم، بوشون كنم، بچشمشون ... نمي‌تونم.
قلبم از كاري كه مغزم مي كنه عاجزه.
قلبم، هيچ چي يادش نمي‌ياد.


همه آدمهايي كه زماني توي قلبم جايي داشتن آدمهاي نازنيني بودن. اگرم يه كم همديگه‌ رو اذيت كرديم تقصيري نداشتيم.
فقط يه نفر، يه نفر، نميدونم چرا، نميدونم، وقتي هيچ نيازي نبود، وقتي مي‌تونستيم تا ابد به جاي شريك تخت‌خواب هم دوست هم باشيم، وقتي مي‌تونستيم در نهايت دوستي و شادي خداحافظي كنيم؛ هر چقدر كه مي‌تونست در حق دوستي خوبمون بدي كرد.
قلبم هنوز اين زخم رو به ياد مي‌ياره.
بايد كمك كنم فراموشش كنه.

۱۳۸۳ مهر ۳, جمعه

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستين سرد نمناكش.
باغ بي‌برگي،
روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.

ساز او باران، سرودش باد.
جامه‌اش شولاي عرياني‌ست.
ور جز اينش جامه‌اي بايد،
بافته بس شعلة زرتار پودش باد.

گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر جا كه خواهد، يا نمي‌خواهد.
باغبان و رهگذاري نيست.
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاري نيست.

گر ز چشمش پرتو گرمي نمي‌تابد،
ور به رويش برگ لبخندي نمي‌رويد؛
باغ بي‌برگي كه مي‌گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه‌هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي‌گويد.

باغ بي‌برگي
خنده‌اش خوني‌ست اشك‌آميز.
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاييز.



مهدي اخوان ثالث

۱۳۸۳ شهریور ۲۸, شنبه

دوست ندارم تو اين روزهاي خيلي خيلي مهم زندگيت، تو اين روزهايي كه اميدوارم يه اتفاق خيلي خيلي بزرگ، درست به اندازه بزرگي‌اي كه تمنا مي‌كردي، برات بيفته، حرفي از خودم به ميون بيارم.
دوست دارم اگه زنگ زدي فقط بپرسم "چه خبر". چون خيلي دوست دارم احساس كنم تو اين دنيا يكي، يكي همين نزديكياي خودم، ممكنه پاداش انتظارش رو بگيره. پاداش خوبْ منتظر موندنش رو.

برات خيلي نگرانم. اما اميداورم. درست مثل اميد عشقهاي سالهاي نوجوانيم. درست مثل اون وقتا كه خيلي ساده فكر مي كردم يه اتفاق بزرگ در راهه، و اصلا درست مثل خود تو كه هميشه منتظر اتفاق بزرگي بودي و هستي و خواهي بود. كه حتي اگه باز هم كه پر كشيدي بالات سنگيني كنن و زير پات فقط يه دره باشه، تو باز هم منتظر مي‌موني؛ منتظر يه پرنده مهاجر ديگه، يه پرنده مهاجر بلند پروازتر.

گفتي باور كردم از هم دور مي‌شيم. من هم غمگين شدم. چون اونوقت خودم اينو گفته بودم و حالا تو اين گفتي! ولي باور كن اينا اصلا يك ذره هم مهم نيست. حتي اين رو هم زود فراموش كردم كه دوست داشتم دست كم يه "متاسفم واقعا قصدي نداشتم" يا يه چيزي مثل اينكه "اينا فقط يه اتفاق بودن و تو هميشه جاي خودتو داري" بگي.
اينا اصلا اصلا اصلا مهم نيست. من از دوستيمون به اندازه كافي چيزاي خوب و بي نظير و كم‌ياب گرفتم كه ديگه هيچ چي هيچ چي نخوام. من فقط و فقط منتظر و اميدوارم و تا اون وقت يك لحظه هم به خودم فكر نمي‌كنم.

فقط تو رو به خدا تو يكي ديگه زندگيتو اونقدر انديشمندانه و استوار بساز كه اگه من يه شب سرزده اومدم خونه‌تون مهموني و گفتم "سلام من سوپ مرغ مي‌خوام" ، فاجعه‌اي اتفاق نيفته!

۱۳۸۳ شهریور ۲۶, پنجشنبه

"گاو خوني" ، آخرين فيلم بهروز افخمي، آدمي كه به شكل دوست‌داشتني‌اي حرفه‌ايه، فيلم مرموز و غريبيه. اونقدر كه فكر مي‌كنم اگه برين فيلم رو ببينين نيم ساعت نگذشته مي‌زنين بيرون و به كارگردان كه سهله، به زمين و زمان - و صد البته به من - فحش مي‌دين! اما با اين همه گاوخوني رو نميشه به سادگي فراموش كرد!
نقدهايي كه در موردش خونده بودم همه مي‌گفتن كه اقتباس افخمي از رمان "جعفر مدرس صادقي" خيلي سردستي بوده. منم اينو يه كم احساس كردم اما خوب بيشتر خود رمان رو نمي‌تونم هضم كنم!
حالا اينجا اصلا به اينها كار ندارم. موضوع اين بود كه همين مرموزي فيلم و تصاويري كه بعضياش بيش از حد زيبا گرفته شده بودن به جايي ار قلبم راه پيدا كردن كه نمي بايست راه پيدا كنن!


بخش زيادي از داستان فيلم تو اصفهان مي گذشت. اصلا يكي از تم‌هاي اصلي داستان تأثير پنهان و عميق‌ شهر تو روح و زندگي آدمها بود. شخصيت اصلي فيلم يه جا يه همچين چيزي گفت :
" من نمي‌تونم اصفهان زندگي كنم. آخه هم اون با من كار داره هم من با اون كار دارم! چه اونجاهاييش كه همونطور از گذشته باقي مونده، چه اونجاهاييش كه كاملا نوسازي شده و هيچ اثري از گذشته توش نمونده. هر دوشون اذيتم مي‌كنن. اما تهران نه، نه من باهاش كاري دارم نه اون باهام كاري داره! "
من اين حرف رو خيلي خوب مي‌فهميدم. اين همه از اين حرف مي‌زنيم كه شهر بايد هويت داشته باشه، بايد توسعه‌ش با مراقبت از گذشته‌ش باشه و اينها، ولي هيچ كاريش نميشه كرد، آدمها گاهي تو موقعيتي قرار مي‌گيرن كه ترجيح مي‌دن هيچ خاطره‌اي از شهري كه توش زندگي ميكنن نداشته باشن؛ ترجيح مي‌دن شهر هيچ كاري به كارشون نداشته باشه؛ دوست دارن شهر بتونه اونها رو تو خودش گم كنه.
شايد چون شهري كه باهاش ارتباط ناخودآگاهي دارن بهشون احساس ضعف و شكست ميده يا احساس دلتنگي‌اي به خاطر سالهاي زندگي‌اي كه اونجوري كه فكر مي‌كردن و آرزو داشتن پيش نرفته. يا ساده تر از همه اينها، چون از شهر خاطره بدي دارن، از روحش و كالبدش، كه اينجور وقتا بدجوري در هم مي‌آميزن.


ادامه دارد!

۱۳۸۳ شهریور ۲۰, جمعه

چند روز پيش همراه چند نفر عازم قله توچال شدم. راه زياد بود، هوا گرم و كوله‌اي كه براي اولين بار تجربه مي‌كردم سنگين. تا پناهگاه شيرپلا رو كه رفتيم روز بود و آفتاب سوزان راه رفتن رو سخت مي‌كرد. اما از اونجا كه راه افتاديم ديگه خورشيد داشت غروب مي‌كرد.
از روي يه تپه كه سرازير شديم تا راه تپه‌ي بعدي رو پيش بگيريم، كنارمون چشم‌انداز وسيعي باز شد، دره‌ي عظيمي كه بستر بي‌انتهاش تمام شهر بود.
اول، تو روشنايي رو به زوال روز، ساختموناي بي‌شمار خودشونو نشون مي‌دادن. اما هر چقدر كه جلوتر مي‌رفتيم و هوا آروم آروم تاريك‌تر مي‌شد، خونه‌ها كم فروغ‌ مي‌شدن و در عوض خطهاي نوري دونه دونه پيدا مي‌شدن. اول يكي، بعد دومي و سومي و همينطور پشت سر هم خطها زياد شدن.
خطها كه شهرو روشن كردن كم كم نقطه‌هاي نور هم پيدا شدن.
هوا كه تاريك تاريك شد، شهر با نقطه‌ها و خطهاي بي‌شمار نورش روشن روشن شده بود.
شهر زير پامون بود اما اونقدر روشن بود كه زير نور اون راهمون را ادامه ‌داديم.
مي‌شد خط خيابون وليعصر رو ديد كه حسابي پيچ مي‌خورد و به ميدون تجريش مي‌رسيد و خط خيابون شريعتي رو كه بدجوري مي شكست و اون پايين به پيچ شميران مي‌رسيد.
تو كوهنوردي بيست و چند ساعته و رسيدن به قله توچال، هيچ تصويري براي من زيباتر از اين تصوير نبود.



شهر با بزرگي و وسعتش، با روشنايي شبانه‌ش، احساس نابي از زندگي به من ميده.
شهري كه با بزرگيش تكه‌هاي شكسته‌ي‌ آينه‌اي رو كه از دست خدا افتاده در خودش جا ميده‌.
تو بزرگي شهر يه آزادي‌اي نهفته‌س و يه انديشه نو به زندگي. آزادي ناشناس بودن، آزادي فرد بودن، آزادي زير نگاه هزار قيم نبودن.
شهري كه ژولي فيلم آبي رو با جعبه‌ي شكستني‌اش به اونجا مي‌كشونه تا خودشو گم كنه. شهري كه تو قلب فروغ بود، وقتي تو بازارهاش پرسه مي‌زد.
شهر، با بزرگي و وسعتش، منو ياد عصيانهاي زيباتر از تقوا‌هاي ارزون ميندازه؛ شهري با اينهمه پنجره‌ي روشن كه تو هر كدوم انساني سرشار از اميد و عشق و درد و شادي زندگي ميكنه، شهري با اين همه خيابون روشن كه تو هر كدوم صدها انسان چهره‌هاي زيباي همديگه رو نگاه ميكنن و از كنار هم مي‌گذرن.



شب رو تو پناهگاهي تو سياه‌سنگ مونديم تا فردا راه كمي رو كه تا قله توچال مونده بود ادامه بديم. پناهگاه تقريبا هيچ پنجره‌اي نداشت و تاريك تاريك بود. شام رو اونجا خورديم و واقعا چسبيد.
بعد شام همراهام به شكل بامزه‌اي تنهام گذاشتن و من اونقدر بدون چراغ قوه تو اتاق تاريك و ميون كوهنورداي غريبه منتظر موندم كه دلم گرفت. آخه فكر مي كردم تمام اين راه سخت رو طي كرديم تا شب با هم باشيم. اما خوب هيچ وقت آدمهاي كيچ منش نمي‌تونن تا آخر خط به حرفهاي خودشونم وفادار بمونن.
يه مدت تو پناهگاه موندم. وضعيت مسخره‌اي بود. حسابي ناراحت شده بودم اما هر كاري هم كه مي‌كردم فقط يه لجبازي كودكانه بود. اما آخرش اونقدر كه تو اون اتاق تاريك و حرفهاي بيگانه كلافه شدم كه زدم بيرون. ديگه‌م دوست نداشتم پيش اونا برم.
رفتم پشت پناهگاه. هوا سرد بود و منم لباسام خيلي كم بود. از سرما تو خودم جم شدم و به ديوار پناهگاه تكيه دادم. واي! من با شهر روشن تنها شدم.
شهر هنوز اونجا بود. يك ساعت از نيمه شب گذشته بود اما شهر هنوز روشن روشن بود.
نقطه‌ها و خطهاي روشن بيشمار منو ياد زندگي زيباي خودم انداختن، ياد كارهايي كه بايد به تنهايي انجام بدم، ياد زندگيهايي كه بايد به تنهايي بسازم، ياد اينكه انتظار هيچ كمكي از ديگران نميشه داشت و فقط و فقط در لحظاتي كه روي پاي خودت استواري مي‌توني با اونها شادتر باشي.
خيره به شهر، به فرهنگ خوبي فكر ‌كردم كه بايد بتونه بار سنگين و دوست داشتني زندگيش رو به تنهايي به يه آبادي‌اي برسونه، حالا هر آبادبي‌اي كه مي‌خواد باشه، هر آبادي‌اي كه دوسش داشته باشه.

۱۳۸۳ شهریور ۱۵, یکشنبه

ريموند كارور
Raymond Carver


با آغاز هر داستان خواننده احساس مي‌كند كه اتفاقي غيرمنتظره در شرف وقوع است. فضاي سرد و آكنده از دلهره‌ي دروني، خواننده را نگران اتفاق ناگواري مي‌كند كه هر لحظه ممكن است رخ دهد. اين احساس تا پايان داستان بر خواننده چيره است. اما در پايان، وقتي داستان تمام مي‌شود، خواننده از اين كه اتفاق مهمي كه او انتظارش را داشته رخ نداده است براي لحظه‌اي سرخورده مي‌شود، اما كمي بعد، ناگهان درمي‌يابد كه چه اتفاق هولناكي روي داده است! اين ويژگي نادر حاصل طراحي پايان‌هاي بسيار قوي و همسو با درونمايه داستان است.

داستان‌هاي "كارور" اغلب درباره زنان و مرداني است سرخورده كه گويي از درون ويران شده‌اند. اثرات اين ويراني در تنهايي و عدم ارتباط آنها با ديگران نمود پيدا مي‌كند. آنها گويي حتي خود هم نمي‌توانند گستره‌ي اين ويراني عظيم را درك كنند. شخصيت‌هاي داستان‌هاي او گويي از رنجي نهاني به تنگ آمده‌اند اما نه مي‌توانند اين اندوه دروني را عريان سازند و نه از دست آن خلاص مي‌شوند. كارور با دقت يك مينياتوريست روح‌هاي خسته و تنهاي شخصيتهايش را با كلماتي كه با وسواس انتخاب شده‌اند اما با خست استفاده مي‌شوند، به تصوير مي‌كشد.


مصطفي مستور ،
از مقدمه كتاب "فاصله و داستانهاي ديگر"




كارور تأكيد مي‌ورزيد كه بهترين ادبيات، ادبياتي است كه تنيده با زندگي، تأييد كننده زندگي و تغيير دهنده آن باشد.


در ژوئن 1988 بار ديگر علائم سرطان در ريه‌اش ظاهر شد، و همان طور كه در شعري با نام "آن چه دكتر گفت" اشاره مي كند "تشخيص بيماري عبارت بود از مرگ." از بيمارستان مرخص شد تا آخرين روزهاي زندگي‌اش را تحت مراقبت همسرش بگذراند. واپسين بعدازظهر عمرش را، در حالي كه به چشم‌اندازي از گلهاي سرخ خيره شده بود، روي ايوان خانه نوسازش و در كنار همسر شاعرش سپري كرد. شب با هم فيلم "چشم‌هاي تاريك" اثر نيكيتا ميخالكوف را ديدند و صبح روز بعد، در حالي كه خواب بود جان سپرد.


ويليام.ل.استول ،
"نگاهي به زندگي و آثار ريموند كارور"

۱۳۸۳ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

گاهي فكر مي‌كنيم دوست داشتن تنهايي ذاتي نيست. فكر مي‌كنيم يه واكنشه در برابر رانده شدن از جمع‌هايي كه دوستشون داريم و هميشه منتظر اينيم كه يه جوري خودمونو از اين وضع محنت‌بار رها كنيم.


اما اين روزها احساس مي كنم كه من خيلي خيلي به تنهايي نياز دارم، حتي شايد بيشتر از بودن با ديگران.
اين روزها احساس ميكنم بيش از حد مسخره‌ن رابطه‌هاي پادرهوايي كه فقط به خاطر ترس از تنهايي شكل ميگيرن و بيش از حد فاجعه بارن رابطه‌هايي كه مي‌خوان تنهايي آدمها رو نيست كنن. آدم چي ميده چي مي‌گيره آخه!
واي چقدر مسخره‌س كه اين همه آْدم فكر مي‌كنن تنها بودن ناقص بودنه و هر زندگي جمعي كوفتي‌اي كه تمام تنهايي رو نيست كنه كمال مطلقه!
تنهايي، تنهايي، تنهايي ... يك لحظه ارتباط ... و باز تنهايي، تنهايي و تنهايي.


واي! چقدر دوست داشتنيه اينكه شبها تو اتاقم تنها و آزادم! تو اتاقم مي‌تونم هر كاري كه دوست داشته باشم بكنم؛ كتاب بخونم، شعر و موسيقي گوش كنم، بنويسم، درس بخونم، به چيزي فكر كنم، از پنجره خيابون و آسمونو نگاه كنم، حتي به كسي زنگ بزنم، حتي با كسي قرار ديداري بگذارم.
چقدر عاليه كه وضع كارم جوريه كه اگه هوس كنم مي‌تونم تا ديروقت بيدار بمونم و صبح ديرتر و اما سرحال سركار برم.


گاهي احساس مي‌كنم كه دوست داشتن تنهايي از ناگزيريم نيست، كه زيباترين و مشخص‌ترين بخش وجودمه. احساس مي‌كنم بيشتر از وقتي كه از دست دادن دوستي ديگران ناراحتم ميكنه، از دست دادن فرصتهاي تنهايي ويرانم ميكنه.
احساس مي‌كنم بودن با اون آدمهايي كه هيچ رنگي از زندگي در زيستنشون نيست خيلي خيلي احمقانه و فلاكت باره، وقتي ميتونم در اتاقم رو ببندم، و پشت پنجره، به روزها و تصاوير زيبايي كه ميتونم خلق كنم فكر كنم.
احساس مي‌كنم همونقدر كه بايد گاهي يگانگي با انساني بهم احساس بودن بده همونقدر هم بايد روي پاي خودم با تمام هستي عالم بياميزم.

۱۳۸۳ شهریور ۵, پنجشنبه

براي حسين پناهي
و پيكرش كه چهار روز بر زمين خانه‌اش ماند
تا تنها بوي تعفنش همسايگان را خبر كند.


Ɛ


قلب مرد
از انتظار و عشق هم تنها شد.

پيكر بي‌جان
ديگر
تنهاي تنها شد.

۱۳۸۳ مرداد ۳۰, جمعه

تلفنمو ساكت ميكنم و صداي زنگها و پيغامها رو نمي شنوم.
وقتي كسي باعث ناراحتيت ميشه خوب تو هم حق داري ناراحت بشي!
از اين كار خوشم نمي‌ياد ولي خوب دنيا هيچ ميانه‌اي با اينجور خوش نيومدنا نداره. با اين حال يه كم كه ميگذره حس ميكنم حق ندارم ادامه بدم و مي‌نويسم :
" قهر نيستم. نميخواستمم ناراحتت كنم. ولي ... . "


ميلان كوندرا تو يكي از كتابهاش از پدرش نوشته بود كه تو سالهاي پاياني زندگيش ديگه هيچ كلمه‌اي براي بيان احساساتش پيدا نمي كرد. ياد اون افتادم. من هم گاهي هيچ چيز مناسبي براي گفتن پيدا نمي كنم. احساس ميكنم هيچ كلمه‌اي اون چيزي رو كه بايد بگه، نمي گه. يا اينكه هنوز يه چيز اساسي حل نشده و اصلا معلوم نيست چي بايد گفته بشه.


هر چقدر فكر ميكنم بعد از اين "ولي" به دوستم چي بگم، به جايي نمي‌رسم.
"ولي" ناراحت بودم؟
شايد ساده‌ترين و بهترين انتخاب مي‌تونست همين باشه. ولي باز هزار تا چيز مربوط و نامربوط به ذهنم مي ياد كه گفتن اين دو كلمه "ناراحت" و "بودم" هم راه به جايي نمي‌بره.
نميدونم شايد اين سكوت، اين پيدا نكردن كلمات مناسب، از يه نااميدي‌اي ناشي ميشه. از اين احساس كه اين دوستي هم يه روزي خيلي ساده نيست ميشه - تموم نه، نيست - چون قواعد چنگ زدن و فتح كردن رو رعايت نكرده.





من هيچ علاقه‌اي ندارم به خاطر تجربه كردن لحظات بزرگ و توخالي يك ارتباط، مثل يك بيمار رواني مبتلا به عقده‌ي كاميابي و فتح، جون كسي رو به لبش برسونم و به تمامي از خودش تهيش كنم، كه نكنه يك لحظه به چيزي غير از من فكر كنه، كه نكنه، خداي نكرده، محبت و دوستي براش يه اسم عام باشه و در بيرون زنداني كه من ساختم معني‌اي داشته باشه.


اصلا مهم نيست. بذار من هيچ سهمي از اين گونه زندگي‌اي نداشته باشم.
من عشقبازي با دختر نازنيني رو كه هر شب با غريبه‌اي همبستر ميشه، هزار بار بيش از اين زندگي بيمار‌گونه مردهاي عقده‌اي و ساديسمي و زنهاي بي‌‌فرديت و بي‌اراده، پاك و مقدس مي‌دونم و حتي در برابر نگاه آزاد و رهاي اون انسان به زندگي، تعظيم مي‌كنم، اگر كه موقعيتش به خاطر جبر ناخواسته‌‌ي تلخي نبوده باشه.

۱۳۸۳ مرداد ۲۶, دوشنبه

با آفتاب و نور خيره‌كننده‌ش ميانه‌اي ندارم
با عرياني روز ميانه‌اي ندارم
تمام روز، رسيدن شب رو انتظار مي‌كشم.

۱۳۸۳ مرداد ۲۳, جمعه

براي سهيلا
و يادداشتش در پشت‌بام كاهگلي

 
Ɛ

 
گفته بودم چقدر دوست دارم به فرم و لحن يادداشتاي همديگه دقت كنيم، به انتخاب كلمات و لحن اونها، به تصويري كه قراره بي هيچ صراحت آزار دهنده‌اي شكل بگيره. من كه فعلا تو زندگيم هيچ انگيره‌اي پاك‌تر از اين سراغ ندارم!

 
روزي كه يادداشتتو خوندم خيلي كلافه بودم و خودم دستم به نوشتن نمي رفت. اين شد كه يادداشت بينواتو گير آوردم و هر بلايي كه خواستم سرش آوردم! يكي نيست بگه آخه به نوشته مردم چه كار داري!
اول خواستم فقط يكي دو تا كلمه رو تغيير بدم، ولي يه كم كه جلوتر رفتم از ماجرا خوشم اومد. اما هر چي سعي كردم نتونستم بخش دوم يادداشتتو با لحن و كلماتي كه خودم خوشم بياد بنويسم. آخه به خصوص از "بهتر است بروم" اصلا خوشم نمي‌يومد.
البته به زور بافتن يه چيزي شبيه شعر خيلي كار بديه و نتيجه‌ش معمولا وحشتناك ميشه. اما من به موضوع به اين شكل نگاه مي‌كردم كه ميخوام يه شعر رو ترجمه كنم و سعي ميكنم بهترين كلمات رو تو زبان خودم پيدا كنم.
خلاصه به بن بست خوردم، ماجرا رو ول كردم و رفتم دوش بگيرم. زير آب يه دفعه به ذهنم رسيد ميشه از همه‌ي اون كلمات صرف نظر كرد، كلماتي كه فورا هم شعر استادي رو به ياد آدم مي ياره و كليشه‌اي بودنش كمي آزاردهنده‌س. اين شد كه كل اونها رو حذف كردم و براي اين كه مفهوم رها كردن و رفتن از ترس خراب كردن تنهايي رو حفظ كنم از يه ترفند "لنگستن هيوز"ي استفاده كردم : عنوان يادداشت!
فكر كردم اينجوري يادداشت احساس بهتري پيدا ميكنه. انگار كسي مي خواسته بره و اين يادداشتو نوشته، كه خيلي توضيح نداده چرا ميره، فقط گفته گرچه اون تنهايي رو دوس داره اما ميره. اينم حاصل كارم. اميدوارم بدت نياد! حداقلش اينه يه كم به نوشتنمون دقت كرديم.

 
Ɛ
 


يادداشت خداحافظي



در تنهايي شعرهايت
در سكوت حرفهايت
آرامش پنهاني می‌يابم،
آرامشي از ياد رفته؛
آرامشي كه دوستش خواهم داشت،
تا هميشه و هميشه.


۱۳۸۳ مرداد ۱۸, یکشنبه

در كوچه‌ي تاريك
گربه‌اي از عابري مشكوك مي‌گريزد.

در حياط خاموش
سگي سكوت شب را مي‌شكند.

در خانه‌ي خلوت
دختري روزهاي دور را مي‌گريد.


۱۳۸۳ مرداد ۹, جمعه

تازگيا تنهاييمو بيشتر دوست دارم؛ تنهايي با يه اتاق و يه پنجره، تنهايي با يه كتاب و يه شعر، تنهايي با يه خيابون و يه كتابفروشي، تنهايي با يه پارك و يه درخت، تنهايي با يه شب و يه رستوران و يه پيتزا، تنهايي با يه بطري آب و يه كوه، و تنهايي با يه سينما و يه  فيلم خوب، وقتي كلي دروغ گفتم و جواب پس دادم تا شماره بليطمو، دور از شلوغ‌پلوغي، چند رديف جلوتر بزنن.

تو تنهايي احساس قدرت و آزادي شوق‌انگيزي هست، احساس پيش رو داشتن فرصتهاي خيره كننده و ناشناخته، احساس وجود خودِ خود، و احساس زندگي‌اي كه تا واپسين نفس در من و از من شكوفه مي‌زنه. 

۱۳۸۳ مرداد ۵, دوشنبه

از چشمه تاريخ شگفتيهاي بسيار جوشيده است و از نوادر شگفتيها آنكه، به گمان كساني چيزي تحول پذيرتر و نسبي تر و استثنابردارتر و اعتباري تر و شكستني تر و ضابطه ناپذيرتر از اين اخلاق مقدس نداشته‌ايم. مشكل فقط در مباني اخلاق يا بي اخلاقي آدميان نيست، در خود اخلاقيات هم هست. يعني مسأله فقط اين نيست كه حسن و قبح افعال، ذاتي اند يا نه، و عقل و عاطفه با هم كشمكش مي ورزند يا نه، و بايد از است برمي‌آيد يا نه و آدمي مختار است يا نه، و … ، بلكه چنين مي‌نمايد كه صعبتر از اينها عجز رقت انگيز علم اخلاق است از دادن تعريفي و ضابطه‌اي روشن و دقيق براي فضيلتها و رذيلتهاي اخلاقي. هنوز كه هنوز است، پس از آن همه جهد و جنجال، معلوم نيست كه دروغ گفتن دقيقاً در كجاها بد نيست و صله رحم كجاها خوب است و خلف وعده كجا جايز است و راستگويي كي بد مي‌شود و احسان با چه كسي رواست و خشم گرفتن بر چه كسي ناروا ...
 

 

عبدالكريم سروش : اخلاق خدايان

۱۳۸۳ مرداد ۲, جمعه

بي سر و صدا اومدم و نقطه يادداشت قبلي رو كه جا افتاده بود سرجاش گذاشتم!
ديگه الان در اتاقمو مي‌بندم و كارمو شروع ميكنم. شب به خير!
 

۱۳۸۳ تیر ۲۴, چهارشنبه

امروز دلم براي مادرم گرفت.
دم صبح كه رفت خيلي تنها بود.

امشب دلم براي مادرم گرفت.
وقت نبودنش هم تنهاييش پيدا بود.

۱۳۸۳ تیر ۲۲, دوشنبه

چه هديه‌ايه اين شب، وسط اين تابستون لعنتي و آفتاب هرزه‌ش!
چه هديه‌ايه اين بارون، وقتي تا خرخره توي لجن فرورفتم!

۱۳۸۳ تیر ۱۹, جمعه

ديروز از صبح چشم انتظار تو بودم
می‌گفتند " نمی‌آيد " ، چنين می پنداشتند.
چه روز زيبايی بود، يادت هست؟
روز فراغت من و من بی نياز به تن‌پوش.
امروز آمدی، پايان روز عبوس
روزی به رنگ صبح.

باران می‌آمد
شاخه‌ها و چشم‌انداز در انجماد قطره‌ها.
واژه که تسکين نمی‌دهد
دستمال که اشک را نمی‌زدايد.




آرسني تاركوفسكي
بابك احمدي

۱۳۸۳ تیر ۱۸, پنجشنبه

ديروز پريروز، براي اولين بار بعد اون روزا، رفتم سراغ نامه‌هاي اولين روزهاي دوستيمون. نامه‌ها چيزاي بي‌نهايت زيبايين. بهترين شكل ارتباطن. فاصله‌شون بيگانگي ناگزير آدمها رو كنار مي‌زنه و زيباترين احساسات و يگانگي‌ها رو ممكن مي‌كنه. تازه مي‌تونن تا ابد رنگ و بوي زيباترين زندگيها رو به ياد بيارن، رنگ و بوي دوستياي واقعي رو. اصلا فكر ميكنم دو نفر وقتي با هم واقعا دوست شدن كه بتونن بارها و بارها با اشتياق براي هم نامه بنويسن.
اگه تا هميشه از هم دور باشيم، خيلي دور و دور، باز هم برات نامه مي‌نويسم و باز چشم به راه پاسخت مي‌مونم.


مي دوني، حالا كه رفتي مي‌فهمم بودنت چقدر از تنهايي درم مي آورد؛ همين كه ممكن بود دو سه ماه يه بار همديگه رو ببينيم، يا حتي يكي دو سال يه بار. زمانش مهم نبود. مهم اين بود كه مي‌تونستيم وقتاي مهمي همديگه رو ببينيم؛ چه روزي كه تو پشت يه تريبون با اون قيافه جدي و جذابت سخنراني مي كردي، چه روزي كه من يه نمايشگاه پادرهوا داشتم و دعوتت مي‌كردم، چه شبي كه براي اولين بار خواستم ببينمت و، بي اينكه تقصيري داشته باشي، بيشتر از اينكه ببينمت منتظرت بودم!


مي‌دوني اصلا همين كه شايد تو هفته يك بار با هم حرف مي زديم و شب زيبايي ميساختيم خيلي خيلي خوب بود. خوب گاهي هم حرفها خوب نبود. اما اين اصلا مهم نبود. مهم اين بود كه ياد گرفته بوديم واقعا با هم حرف بزنيم. ياد گرفته بوديم با هم كنار بيايم. مهم اين بود كه ممكن بود يه شب تا 3 صبح حرف بزني و يه شب ديگه راحت بگي كه كار داري. از اينم مهمتر اين بود كه ميتونستي يهو بهم زنگ بزني و فقط بپرسي «فرهنگ به نظرت يكي جلوي آدم سيگار بكشه بي احتراميه؟» و خداحافظي كني و بري. منم ميتونستم تو شباي امتحانات بهت زنگ بزنم و ازت بخوام به جاي من يه زنگ به 118 بزني و چيز تلخي رو برام بپرسي و تو هم بدون اينكه علتشو بپرسي فورا پاسخش رو بهم بگي.


آخ! آدم كم كم مي فهمه ارزش چيزاي واقعا زيبا چقدره، وقتي همه چيزهاي زيبامون خودساخته‌هايين كه خودمون هم مي دونيم هيچ پايه‌اي ندارن.
آخ! آدم اگه اين موضوع رو براي خودش كاملا هضم مي كرد كه جاذبه‌هاي جنسي و دوستياي مثلا عاشقانه كاذب و پر از دروغ يه دختر و پسر، چقدر از لحظه‌اي دوستي واقعي دورن، اونوقت تكليفش با خيلي چيزا روشن مي شد. مي‌فهميد از رابطه با يه دختر خوب و خوشگلي كه بيشتر اوقاتش صرف جذاب بودنش ميشه، چي بايد بخواد، حتي از دختر خوب و نازنيني با زيبايي كودكانه و پاكش، كه قاعده اين بازيها ظرفيت خيلي مشخص و حقيري داره، كه هرگز و هرگز هيچ دوستي‌اي به اين سادگي ممكن نيست، به خصوص دوستي يك دختر و يك پسر.


اصلا از همه اينا كه بگذرم، ميدوني، همين كه احساس ميكردم تو، توئه به اين خوبي، "هستي" ، تنهاييم پر از شادي مي‌شد، پر از شكوه. نه اين كه حالا نباشي، ولي انگار ديگه اين احساس بودن و اتصال در من قدرتش به ده هزار كيلومتر و اينها نميرسه. شايد نهايت بردش همون فاصله چند كيلومتري خونه‌هامون بود و اون چشم انداز مشتركمون كه اينقدر چند و چون ساخت و سازش رو دنبال مي‌كرديم!
چه شوخي بدي!


يه شب كه براي برادرت اتفاق بدي افتاده بود گفتي : "فرهنگ! زندگي خيلي سسته. بايد به خاطر هر لحظه‌اي كه به سلامت ميگذره شكرگذار باشيم."
آره. كم كم مي فهميم كه اصلا قرار نيست به همين سادگي به لحظات ناب زندگي دست پيدا كنيم، كه همين كه در يك آن زمين زير پامون شكافته نميشه و تمام دلبستگيهامون رو از دست نمي ديم، همين كه اتفاق دهشتناكي كه براي "بابك" افتاد تا به حال برامون اتفاق نيفتاده و دوست داستني ترين آدم زندگيمون به سادگي و به خاطر يه راننده و يه جاده و يه كيسه برنج متلاشي نشده و هزاران همين و همين ديگه ... كلي شانس آورديم.
با خودم ميگم اين كه تو اين بار برميگردي واقعا يه معجزه‌س. هر چند كه ممكنه دفعه بعد براي هميشه بري ولي باز همين كه يه بار ديگه مي‌ياي تو اين دنيا يه معجزه غيرممكنه.
درست مثل ناممكن بودن دوستي من و تو كه ممكن شد. دوستي‌اي كه هر روز كه مي‌گذره تو اين شادي و شگفتي مي‌مونم كه چطور تو اين هستي مرگ‌آلود و ميون ما آدمهاي بد چنين چيز پاك و خوبي اين چند روز جاودانه شده. پرسشي كه پاسخ اصلي‌اش خوبي ناياب توئه.

۱۳۸۳ تیر ۱۷, چهارشنبه

شعر براي من جفتي است كه كاملم مي‌كند، راضيم مي‌كند، بي آنكه آزارم دهد. بعضيها كمبودهايشان را در زندگي با پناه بردن به آدمهاي ديگر جبران مي‌كنند؛ اما هيچ وقت جبران نمي‌شود ...
شعر براي من مثل پنجره‌اي است كه هر وقت به طرفش مي‌روم خود به خود باز مي‌شود. من آنجا مي‌نشينم، نگاه مي‌كنم، آواز مي‌خوانم، داد مي‌زنم، گريه مي‌كنم، با عكس درختها قاطي مي‌شوم و مي‌دانم كه آن طرف پنجره يك فضا هست و يك نفر كه مي‌شنود، يك نفر كه ممكن است دويست سال بعد باشد يا سيصد سال قبل بوده باشد – فرقي نمي‌كند – وسيله‌اي است براي ارتباط با هستي، با وجود در معناي وسيعش.



فروغ فرخزاد

۱۳۸۳ تیر ۹, سه‌شنبه

دیگر تنها با تو یگانه میشوم. دیگر تنها با تو احساس زندگی میکنم، حتی اگر این همه در برابر آوار بیگانگی ذره‌ای باشد.

اتاق خاموش شبهای دلتنگی‌ام، اتاق از صدای مرده زنده‌گان تهی، سرشار از صدای زنده مرده‌گانی که دوستشان می‌دارم؛
خستگیم را در خود فرو ببر.
باز بر پنجره ات باران خواهد نشست.

۱۳۸۳ تیر ۳, چهارشنبه

دو سه ماهي بود از سينما رفتن نااميد شده بودم. بيضايي و مهرجويي و فرمان آرا و تقوايي و اينا كه دیگه به اين سادگيا نمي تونن فيلم بسازن. سينماها رو هم كه فيلماي دختر پسراي خوشگل و عشقاي آسماني پر كرده!
امروز بعد از مدتها امتحان نكبت "انقلاب و ريشه‌ها" رو که دادم قبل از ظهر رسیدم خونه. وقت آزاد هوس انگیزی که بدست آورده بودم به دلم انداخت که به هر ضرب و زوري شده برم سينما! تنها فیلمی که به نظر قابل دیدن می یومد "شهر زيبا" بود، ساخته "اصغر فرهادی". نهايت اميدي كه داشتم اين بود كه فيلم بدي نباشه. تازه بعضي از فيلمام كه خيلي ميخوان شريف و خوب باشن از قضا خيلي غير قابل تحمل ميشن. اما بيست سي دقيقه از "شهر زیبا" كه گذشت فهميدم با يه فيلم خيلي خوب و كم نظير طرفم.



شهر زيبا واقعا فيلم خوبيه. واقعا و واقعا و واقعا! حتما برين ببينينش.
اما حیف که آدم بعد از دیدنش یه کم زیادی داغون میشه! حیف که اعصاب دیدن چندباره‌ش رو ندارم! نزديكاي آخر فيلم، قبل از اينكه يكي دو تا گره آخر وارد ماجرا بشه، تو صحنه خيلي خوب با هم بودن "اعلا" و "فيروزه" تو رستوران، تو صحنه حيرت انگيز در آوردن انگشتری که انگشت دختر رو پاره می کرد، تو همه این صحنه های بی نهایت زیبا، نگران بودم كه نكنه ماجرا الكي خوب تموم بشه. نكنه لذت بي حد ديدن اين صحنه ها خراب بشه.
اما يه كم كه گذشت فهميدم غلط كردم همچين فكري كردم! اونم چه غلط زيادي‌ كه از قضا فيلم بناس عذاب جانكاهي بر قلبم وارد كنه. به قول منتقد مجله فيلم "عذابي كه ما در چنين زمينه‌هايي به شدت سزاوارش هستيم و به آن نياز داريم."
فيلم كه تموم شد تا آخر تيتراژ نشستم. اصلا نمي تونستم بلند شم. آخرش دو تا دستمو مشت كردم و اونقدر محكم رو دسته‌هاي صندلي كوبيدم كه تا ده بيست دقيقه بعد مفصل انگشتام درد ميكرد!


شهر زيبا واقعا فيلم خوبيه. واقعا و واقعا و واقعا. يه وقت فكر نكنين تو اين موضوع شك دارم.
اما من تازگيا حس ميكنم كه قدم بعدي يه آدم فهميده و توانا مثل اصغر فرهادي اينه كه با همين توانايي و تيزبيني و انديشه عميقش بتونه در آخر ذره‌اي اميد خلق كنه. من اصلا اهل فيلم "هپي اند" نيستم. عاشق فيلمهاي ده فرمان كيشلوفسكيم با اون پاياناي وحشتناكشون. اما فكر ميكنم زندگیمون وابسته به همون کورسوی امیده. وابسته به همون "با ناامیدی به دنبال امید گشتن" .
حرف اون منتقد رو هم خيلي دوس دارم كه "به شدت سزاوار چنين عذابايي هستيم" ، اما حرفم اينه كه اتفاقي كه بايد تو تماشاگر بيفته تا پيش از پايان فيلم افتاده و از قضا به نظر من اگه آدم بعد از تموم شدن فيلم له بشه، يكي دو ساعت اعصابش خورده و آخرش به كمك يه چيز بيخودي كل ماجرا رو از ذهنش خارج ميكنه. آدمي كه تو زندگي واقعی خودش كلي بدبختي داره ديگه تحمل اعصاب خوردي حاصل از يه داستان رو نداره!
بهترين نمونه اي كه الان مي‌تونم مثال بزنم فيلم نفس عميقه. فيلمي تا اون حد تلخ پاياني داشت كه سرشار از اميد و آرزو و نيروي زندگي بود، بدون اينكه - به نظر من - كوچكترين خدشه‌اي بر نگاه و انديشه‌ ناب و دقيقش وارد بشه.


شهر زيبا واقعا فيلم خوبيه. واقعا و واقعا و واقعا.
منم سعي ميكنم دفعه بعد كه فيلم رو ديدم سكانس آخر خودمو نگاه كنم!
شايد "فيروزه" اول بخواد سيگارشو روشن كنه و بعد پشيمون بشه و خاموشش كنه. همين. همين جا تصوير سياه بشه. اما شاید این کورسوی امید هم خیلی بی پایه باشه.
یه کم که بیشتر فکر کردم یاد فیلم "برادر الهی ما" زانوسی افتادم. به این فکر کردم که شاید بشه حالا که واقعا هیچ راه امید بخشی برای پایان دادن ماجرا نیست با یه فاصله گذاری پیوسته و وحشتناک هم رنج جانکاه ماجرا رو از حالت احساساتی در بیاریم و هم با دیدن بازیگرای ماجرا از زاویه نویی به موضوع فکر کنیم.
اینجوری شد که برای دو سه سکانس آخر طرح خودمو نوشتم! بالاخره شاهکاری که اصغر فرهادی نوشته و شخصیتهایی که اون به خاطرات زندگیمون اضافه کرده، به هر کودنی امکان میده یه کم باهاشون بازی کنه.
تو این پایان به فاصله گذاری و شکستن ناگهانی روایت فکر کردم و احساس دلپذیری که به تماشاگر دست میده وقتی می‌بینه آدمهایی که دیگه هرگز همدیگه رو نمیدیدن باز همدیگه رو نگاه میکنن هر چند که این واقعا ممکن نبود. چیز دیگه ای هم که مورد نظرم بود این بود که اول پایانی که قرار بود اتفاق بیفته شنیده بشه تا تماشاگر بفهمه از چه عذاب جانکاهی جون سالم به در برده!
امیدوارم شمایی هم که این یادداشتو میخونین فیلم رو ببینین. یعنی اصلا اگه میخواین ببینین بعدا ادامه این یادداشتو بخونین!


Ɛ


اعلا و مددکار کانون از خونه ابوالقاسم خارج می‌شن. مددکار ماشین رو روشن میکنه و اعلا سوار میشه. از درماندگی و ناامیدی هیچ چی نمیگن. حتی همدیگه رو نگاهم نمیکنن.
تصویر به آرومی سیاه میشه.


تو سیاهی صدای حرکت اتومبیل و شلوغی خیابون به گوش میرسه. کم کم هاله‌ای از خیابون پیدا میشه. انگار کسی از پشت شیشه عقب لندور زل زده به خیابون. کارگردان خیلی آروم شروع میکنه به حرف زدن.

کارگردان : خوب حالا فقط میمونه سکانس آخر ...
اعلا و مددکار ناامید و درمونده میرن دم خونه فیروزه. اعلا پیاده میشه و زنگ میزنه. یه بار، دو بار، سه بار ... . پشت سرهم زنگ میزنه اما در باز نمیشه.
فیروزه تو اتاقش زیر پنجره نشسته و به دیوار تکیه داده. دیگه از پشت پنجره نگاه نمی‌کنه. همینطور صدای زنگها می یاد و اون هیچ عکس العملی نشون نمیده. اما انگار صدای زنگها قلبش رو خنجر میزنن. بعد پاکت سیگارشو درمیاره و با یه کم تردید یه سیگار روشن می کنه. دود سیگار را تا ته توی سینه‌ش میکشه.
همین. این آخرین پلان فیلمه.

چند لحظه ای حرفی زده نمیشه. باز فقط صدای خیابون سیاهی صحنه رو پر میکنه. تا اینکه اعلا به حرف می یاد و بعدم فیروزه.

اعلا : یعنی هیچ جور دیگه ای نمیشه تمومش کرد؟
فیروزه : آره. هیچ طور دیگه ای نمیشه؟
کارگردان : نه نمیشه ... خودمم خیلی فکر کردم.


سیاهی کنار میره و اتومبیل مددکار کنار ریل دیده میشه. اعلا به سمت خونه فیروزه میره. دم در میخواد زنگ رو بزنه ولی نمیتونه ادامه بده و از حالت نقش خارج میشه.

اعلا : نه نباید اینطوری تموم بشه!

از پشت صحنه صدای عوامل بلند میشه. دوربین یه لحظه ناشیانه به سمت پنجره خونه فیروزه می چرخه. فیروزه صدای اعلا رو شنیده و باز اومده پشت پنجره. بعد با اشتیاق پایین می دوه و در رو باز میکنه.

فیروزه : آره. تو رو خدا این صحنه رو نگیریم.

عوامل فیلم درمانده میشن. کارگردان به جای اینکه شاکی بشه انگار باز میره تو فکر اینکه صحنه آخر باید چی باشه. اعلا می یاد پیشش میشینه و عذرخواهی میکنه. فیروزه هم به سمت اونها می یاد. به کارگردان و اعلا نگاه می کنه و می خنده.
پنجره آبی اتاق فیروزه بازه و باد پرده سفیدش رو تکون میده.

۱۳۸۳ خرداد ۲۹, جمعه

مهسا همكلاسي سالاي اول دانشگاه دو سال پيش رفت كانادا و حالا براي يه ماهي اومده ايران. ديروز براي بار دوم سوم اومده بود دانشكده قديميشو ببينه. بعد از كلاس با بچه ها رفتيم يه جايي نشستيم و يه كم حرف زديم. وقت خداحافظي جلو ساندويچي 469 هر كسي يه طرفي رفت و فقط من و مهسا مونديم كه وليعصر رو رو به بالا مي رفتيم.


من و مهسا رابطه عجيب و غريبي داشتيم. من نسبت به بقيه دختراي كلاس حساب خيلي بيشتري روش ميكردم. يعني فهميده تر بود. ميتونست دو كلمه حرف بزنه. گاهي ميشد باهاش دو كلمه حرف زد. اصلا فكر كنم همديگه رو يه كم دوست هم داشتيم. دست كم در مورد من بايد اينطوري بوده باشه! با وجود همه اينا ما تقريبا بيشتر اوقات با هم بد بوديم! هر از چند گاهي به خاطر اتفاقات خواسته يا ناخواسته يا سوءتفاهمايي از هم بدجوري ناراحت ميشديم و هر كي قيد اون يكي رو ميزد!
حالا بعد از دو سال تو شرايطي كه ديگه زندگيامون كاملا از هم جدا شده انگار بهتر مي تونستيم با هم باشيم. البته همين بارم يه سوءتفاهم بينمون پيش اومد كه به خير گذشت. آخه تو روزايي كه با هم رفته بوديم تبريز يا روزايي كه اومده بود دانشكده من روحيه هميشگيمو نداشتم. اين اتفاق تلخ آخر بعد از يكي دو سال يه چيزاي بنيادي‌اي رو توم بهم ريخته بود. خيلي وقت بود ارتباط با آدما مايه خرابي و ويراني روحم نمي شد. اما اين بار شده بود. كنكاش كردن اين كه چرا اين بار اينجوري شد يا چرا بايد يه دوستي يه هفته اي كلي از انگيزه ها و نيروها مو براي مدتي بيش از يك هفته كله پا كنه بحث ديگه ايه و جاش اينجا نيست. موضوع اينه كه انگار اين روحيه م باعث شده بود به نظر مهسا بياد كه اصلا علاقه اي به حرف زدن باهاش ندارم.


حالا جالب اينه كه از قضا منم تو اون روزا اونقدر دچار خوره هاي روحي بودم كه به هر چيزي كه درگيرم كنه بيش از حد نياز داشتم. اما يكي دو بار كه به سمت مهسا رفتم و ديدم فرصت و مجال مناسبي نيست نا اميد شدم و با يه چيز ديگه خودمو مشغول كردم. انگار تو اين جور شرايط روحي آدم زياد قدرت نداره. دو سه بار كه چيزي جور نشه و احساس كنه كه به ديوار خورده كلا ماجرا رو ول ميكنه.
از اين گذشته اين بار بعد از يكي دو سال زندگي نسبتا خوب و شاد هيچ دلم نميخواست حال خودمو بد نشون بدم. چيزي بود كه مي بايست بگذرونم و نگذارم تكرار بشه. صرفا يه درس و تجربه تازه بود با شيريني كوچيكش و تلخي بي نهايت و زخم زدن قلب و روحش. زخمهايي كه بايد خيلي زود فراموش فراموش ميشد.
در مورد اين فراموشي هم ميتونم يه پرانتز بزرگ دو سه صفحه اي باز كنم! در مورد اينكه چرا بايد روزهايي از زندگي رو به تمامي فراموش كرد؟ چرا نمي تونيم از چيزايي كه خراب ميشه چيز خوبي تو ذهنمون باقي بگذاريم و فقط بايد از ذهنمون دورش كنيم؟ اين خوبه يا بده؟ اين خوبه كه با اين فراموشيهاي چند باره و چند باره زندگيهاي جديدي رو مي تونيم شروع كنيم و به چيزاي نو دل بديم يا باعث ميشه كم كم يه چيزي تومون كم بياد؟
البته در آخر اين پرانتزي كه ميخواستم باز نكنم اينو بگم كه فعلا تو روح من اين تصويب شده كه فراموشي مطلق اتفاقات و خاطرات بد به خاطر بازيابي نيروي زندگي و سرشار شدن دوباره از امكانات زندگي كار خيلي خوبيه!
از همه اين حرفاي اضافي كه بگذريم يه روز عصر كه داغون بودم و عين معتادي كه مواد مخدر رو ازش دور كردن به هر چيزي چنگ مي زدم تا ازش مخدري بيرون بكشم، تو شرايطي كه هر زنگ تلفني يه متر مي پروندم، تلفنم زنگ زد. مي دونستمم كه بايد اين ور و اون ور رو ول كنم و خودم اتصالياي خودمو درست كنم اما خوب روز بد روز بده ديگه. فقط بايد زود بگذرونيش!
شماره ناشناس بود و اون كسي كه مي بايست نبود!
اول نشناختمش. بعد از چند جمله شناختمش. گفت : فرهنگ ميخوام يه چيزي ازت بپرسم. من هر بار اومدم باهات حرف بزنم احساس كردم فرار ميكني! اينطوريه يا نه؟


هيچي ديگه. به خاطر اين سوءتفاهم و مهمتر از اون به خاطر زمان اتفاق افتادنش دو تا شاخ در آوردم! فكر كنم تونستم سوءتفاهمو نسبتا و موقتا رفع كنم.
حالا جالب اينه كه قرار شد يه روزي با هم باشيم و حرف بزنيم و من له له ميزدم كه اون شب همون شب باشه. اما يه چيزايي باعث شد كه حرفي نزنم.
شايد به خاطر اينكه ميگفتم حالا بعد از اين همه دوري يه دفعه حالا كه نيازمند شدم اصلا جالب نيست اينجوري بهش تكيه كنم. خيلي پررويي بود مني كه تو روزاي سخت تنهاش گذاشته بودم اينو ازش مي خواستم.
يا شايد اينم بود كه من اصلا علاقه به بازگويي وقايع تلخ يا ديدار با آدما به اين عنوان كه حالم بده ندارم. اگه چيزي به نام دوستي تو دنيا اصلا وجود داشته باشه، تو حالت بد باشه يا نباشه بدون اينكه لازم باشه بگي، "ديدار" خوشحالت ميكنه و اين به هر حال از يه ساعت به تلفن زل زدن و وسوسه شدن و سوهان كشيدن روح خيلي خيلي بهتره.


كجا بودم؟ آها ... آره هر كي از يه طرفي رفت و فقط من و مهسا مونديم كه وليعصر رو به بالا ميرفتيم. مهسا مي خواست يه كافي نت بره. نزديكاي ميدون وليعصر رفتيم يه كافي نت. من كنارش نشستم ولي كامپيوترو زياد نگاه نمي كردم كه راحت باشه. كارش چند دقيقه بيشتر طول نكشيد. ميدون وليعصر كه رسيديم گفتم بريم اين انتشاراتياي خوشگل ثالث و چشمه رو ببينيم و اونم استقبال كرد.
تا اونجام پياده رفتيم. از چيزاي مختلفي حرف زديم كه زياد يادم نمي ياد. انگار وسط راه يه نوشابه هم خورديم. تو نشر ثالث كتاب "ژاك و اربابش" كوندرا رو براش خريدم. هفتصد تومان كه پولي نبود! گفت : اين همون كتابيه كه به دوستامم داده بودي بخونن؟ گفتم : آره! گفت : بچه‌ها گفتن فرهنگ يه كتاب خيلي "فرهنگي" داده بخونيم!
البته اشتباه نكنين اين ياي نسبت كه به "فرهنگ" چسپيده به من برميگرده. به فرهنگي كه ديگه از دست رفته، به فرهنگ دخترباز!


شايد در مورد اين دختربازي دفعه بد بنويسم. اصلا اين كلمه رو در مورد خودم از وقتي به كار بردم كه تو راه تبريز تو اتوبوس داشتيم "چرا – چون" بازي ميكرديم. بازي‌اي كه هر كي چند تا جمله با "چرا" و چند تا جمله با "چون" رو تيكه‌هاي كاغذ مينويسه و بعد اونا رو قاطي ميكنن و مي خونن. يكي از چرا-چونا اين دراومد : "چرا فرهنگ اينقدر دختربازي ميكنه؟ چون جو گرفتتش!"
كلي خنده م گرفت. بيشتر به خاطر سؤالي كه يكي نوشته بود. ببين آخرش چي از ما موند!
مهسام كه اين شوخي رو كرد باز خنده م گرفت. شايد يه وقتي بخوام اينجا در مورد اين كه دختر باز هستم يا نه و اينكه اصلا دختربازي يا پسربازي يعني چي، چيزي بنويسم و كلي موضوعو بپيچونم. اما وقتي بچه‌هاي كلاس اين شوخيا رو باهام ميكنن فقط خنده‌م ميگيره. تو ساندويچيم كه نشسته بوديم ميگفتن فرهنگ قراره با دو نفر و نيم بياد مهموني. دو تاشون دوست خودشن يكيشونم مشترك با رامين!


تا ميدون وليعصر هم من دخترباز و مهسا پياده برگشتيم. تقريبا سر خيابون آبان بوديم كه مهسا چيزي از خودش برام گفت كه بيش از حد تكون دهنده و زيبا بود. تصوير چند دقيقه‌ عجيبي كه گذرونده‌ بود خيلي حيرت آور و جذاب بود. تصوير دقايقي كه يك دختر خوب تو يه روز سخت گذرونده. تصوير عصيانهاي كوچك وقتي هيچ چيزي جاي خودش نيست، وقتي روح خراشيده شده و مرهمي نيست، وقتي چيزي خوب تموم نشده و گاه و بي‌گاه سر باز مي‌كنه.
تو ميدون وليعصر از هم جدا شديم. اون رفت سمت خونه خودش و منم اومدم سمت خونه خودم. دخترباز بودن گاهيم بد نيست. ديدار مهسا تو اين روزاي بد احساس خوبي داشت. شايد اونم احساس خوبي داشته. به هر حال همين چيزا آروم آروم روزاي بد رو آب ميكنن. همين چيزا دوباره نيروها و اشتياقهاي آدمو به يادش مي‌يارن.

۱۳۸۳ خرداد ۲۲, جمعه

موقع برگشتن از سر كار، تو آفتاب داغ بزرگراه، صداي قدمهام توي گوشم مي‌پيچيد؛ صداي قدمهاي خسته‌م روي شنها و ماسه‌ها.
يه لحظه با خودم گفتم فرهنگ! يه جوري خودتو رها كن! يه جوري خودتو از اين بي هدفي و دلسردي، از اين احساس تنهايي رها كن.

۱۳۸۳ خرداد ۱۵, جمعه

گفت : رفتي سفر، ديگه خبري ازت نيست.
گفت : دوست ندارم چون دير جواب ميدي.
گفتم : اينجا از سر و كولم كار مي‌ريزه. الانم دارم تو چلوكبابي حاج علي از همه بچه‌ها سفارش مي‌گيرم.
گفتم : جات خاليه.
آخه مي دونستم چلوكباب دوس داره.

گفت : نه چلوكباب دوس دارم نه تو رو!
گفتم : ... عزيز! ولي من تو رو خيلي دوس دارم.
گفت : اگه ميتونستم آدمك بفرستم يه آدمك زبون‌دراز مي‌فرستادم.
گفتم : اينو كه ديگه ميتوني بفرستي. تلفنت فقط پرانتز نداره. p:

۱۳۸۳ خرداد ۱۰, یکشنبه








يه دوربين خوب خريدم.
يه دوربين خوب كه ميتونم باهاش چيزاي كوچيك رو از نزديك ببينم.
راستي راستي تو دنيايي كه چيزاي بزرگش خيلي ساده فرو مي‌ريزن، تو دنيايي كه هيچ چشم انداز زيباييش چند لحظه بيشتر زنده نمي‌مونه؛ خيلي خوبه كه آدم چيزاي كوچيك و بي اهيمت رو از نزديك، از فاصله يك سانتيمتري، ببينه.
اينجوري شايد براي يه لحظه توشون چيز ديگه‌اي ببينه. چيزي كه وقتي از دور، تو انبوه اتفاقات و چيزها، نگاهشون مي‌كرد نمي‌ديدش.

يعني ميدوني چيه، من دلم ميگيره كه بخوام با دوربينم چيزاي دوست داشتني لغزانمو مثلا جاودانه كنم. آخه مگه جاودانگي الكيه.
مثلا من اگه از دوست نازنينم كه اونقدر دوستش داشتم و اونقدر خوب از هم جدا شديم عكس بگيرم چي رو جاودانه كردم. وقتي نميتونيم هيچ چيز باقي موندني‌اي از دوستيمون باقي بگذاريم يه عكس كوفتي جز اعصاب خورد كردن چه كار مي تونه بكنه؟ وقتي حتي همون بزرگي و زيباييمون هم چند روزي كه ميگذره ناگزير به بي‌اشتياقي اونو و خود كشتن من تبديل ميشه، ديگه اصلا همون بهتر كه آدم همه اينا رو ول كنه و تو اتاق تاريكش تلفن كوچيكش رو از نزديك نگاه كنه.

شايد وقتي اينقدر از نزديك نگاهش كرد زيبايي مجردي توش ببينه، تو تلفني كه اون شب ارتباط نابي رو برقرار كرده بود، حتي تو عرق روي شيشه‌ش بعد از يك ساعت صحبت كردن.
شايد بتونه همه اينها رو فارغ از تقدير نكبتش ببينه كه حتي همون شب زيباي جدايي رو هم به گند ميكشونه.
شايد بتونه آرزو كنه كه يه لحظه اي پيغامي مي‌ياد كه باز چراغهاي تلفن رو روشن مي‌كنه و همه اين رنجها رو آب ميكنه.

۱۳۸۳ خرداد ۱, جمعه

تمام شبهاي من چيزي جز يك "شب بي فردا" نيستند و تو ادعاي خدايي ميكني؟
شبهايي كه، با تمام زيبايي و بزرگيشان، در دنياي تو بيش از شب همبستر شدن مرد و زني كه يكديگر را نميشناسند و هرگز نخواهند شناخت، حاصلي نخواهند داشت.

تمام خوبيها و بزرگيها براي بهتر له شدن در زير حوادث بي‌معني و بي‌انديشه ايست كه تو رقم ميزني و با اين وجود طلبكارانه و بازخواست‌كنان دم از انديشه و اخلاق هستي‌ات مي‌زني؟

از اعماق قلبم اميدوارم ترحمت شامل حال بيشترين بندگان حقيرت شود و اين حقيران بتوانند چيزي در خدايي تو و دنيايت بيابند. اما در ميانه تقديري كه تو برايم رقم زده‌اي من هيچ چيز حساب شده و هيچ چيز اخلاقي‌اي نمي‌بينم.

دريغ و دريغ براي پاكي انسانهايي نازنين زير چرخ پولادين اتفاقات ابلهانه‌اي كه تو رقم مي‌زني. من هيچ مخلوقي از تو را زيباتر از يك ساعت گفتگوي اين شبم نمي‌بينم. گفتگويي با زيباترين و بهترين حرفها در آخرين شبي كه مي توانستيم با هم سخن بگوييم.
شب بي فردايي كه او ناچار بود بگويد تمامش كنيم و من ناچار بودم خوب بمانم و لبخند بزنم تا او ويران نشود.

آه! چه مي گويم؟ با كه سخن مي گويم؟ در اين نيمه شب ويراني، تنهايي مطلقم را با بد و بيراه گفتن به چه خيال خودساخته‌اي جبران مي كنم؟
هيچ شنونده‌اي در كار نخواهد بود،
آنچنان كه هيج چشم مهربان و نگراني هم در كار نبود.
هيچ كسي صداي هق هقم را كه لحظه‌اي هم زمين گذاشتن تلفن را تاب نياورد، نخواهد شنيد.
خود به تنهايي بايد بينديشيم كه چگونه همچنان سنجيده‌ و زيبا و بلند گام برداريم.
خود به تنهايي بايد باز برخيزيم و اين مجالي را كه پيكرمان توان دميدن و بازدميدن دارد، سرشار سازيم.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

اين روزها ديگر
احساس مي‌كنم
خانه‌ام در يك لحظه‌ فرو خواهد ريخت.

اين روزها ديگر
يك لحظه تاريك كافيست
تا يقين كنم كه لحظه آخرين فرا رسيده است!

اين روزها ديگر ...
آه! اين روزها ديگر چه ساده دلم مي‌لرزد.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

تمام امروز چشم به راهت بودم.
ميدونم كه حقم بود. اما باور كن يك لحظه هم به ذهنم نرسيده بود. شايد هم ترسي قديمي، ناخودآگاه فكرمو متوقف كرده بود.

آخه من اين چند روز رو چطور بگذرونم؟
چطور اين تاريكي و اين چراغهاي تاريك رو تاب بيارم؟
چرا نفهميدم نوري به تمام وجودم راه پيدا كرده؟
چرا فراموش كردم پنجره‌اي به سوي خونه‌ پر از زيباييت باز كنم؟

با اين همه اين جدايي چراغ ديگري روشن كرد ...
چراغي تا هميشه روشن در اعماق وجودم.

نه!
هيچ كاري از دستم بر نمياد.
بايد منتظر بمونم و به خاطر خاطرات تلخ نترسم.
هيچ كاري از دستم بر نمياد جز اينكه تو اتاقم به پنجره‌مو و آينه‌م خيره بشم و با اميد و شور، عشق رو به تمام وجودم راه بدم.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۹, شنبه

من آدمهاي زيبا رو دوست دارم.
من دستهاي زيبا رو دوست دارم.


وقت خداحافظي دستت رو توي دستم گرفتم. فقط براي يك لحظه.
دستام غمگين نشدن اما دلم نه، يه كم تنگ شد.
آخه دستهامون آشنا نبودن.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

در روزها و روزهاي دراز و شبها و شبهاي دلتنگي كه هيچ نشاني از زندگي، جز انگيزه‌هاي جنسي، پيدا نيست؛ چقدر دلپذيره لذت ناب و بلند بوسيدن موجود نازنيني رو به ياد آوردن و تمنا كردن، در آغوش كشيدن نازنيني از فرط عشق و تمناي يگانگي، درآميختن با بدني سرشار از روحي پاك و كودكانه، پوشيده در زيباترين لباسها و رنگها.

خودم هم باور نمي كردم اين به ياد آوردن رو.
خودم هم باور نمي كردم اين دوست داشتن حك شده در قلب و روحم رو.
خودم هم باور نمي كردم اين زنده موندن خاموش زندگيمون رو.

و چه ساده و ناباورانه باور كردم!
گاهي چه طعم خوبي داره دوست داشتن، حتي دوست داشتني آميخته با دوري و بيگانگي.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۱, جمعه

۱۳۸۳ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

مادر از پزشک میخواست که بچه تو شکمشو بکشه.
پزشک متعجب سعی میکرد به یاد مادر بیاره که تولد یه کودک چقدر زیباس.
مادر به کشور پزشک پناهنده شده بود و با چند کلمه ای که از زبون اون میدونست نمیتونست منظورشو بهش بفهمونه.
عاقبت یه شب شوهر اون مادر هم از پزشک همون درخواست رو کرد و به خاطر قانع کردن پزشک مجبور شد بهش بگه که : " اون بچه بچه‌ی دشمن ماست، بچه‌ی سربازای وحشی دشمن ما. "

Ɛ

این واقعه‌ی خیلی کوچکی از جنگ بوسنی و هرزگووین بود، تو فیلم خوب "آدمهای نازنین". انگار که هیچ وقت این موضوع رو تو ناخودآگاه ذهنم هم مجسم نکرده بودم، خیلی جا خوردم. فجایع چه ابعاد وحشتناکی دارن ... احساسات انسانها چه ابعاد حیرت انگیزی پیدا میکنن ...

Ɛ

عاقبت مادر رو راضی کردن و اون کودک رو به دنیا آورد و در آغوشش گرفت.
دوست داشتم تو کشمکش قلب و روح اون مادر با خاطره تلخش و فراموشی با وطنش و دوست داشتنش با خودش و تکه دیگه‌ای از خودش غرق بشم.

Ɛ

و این فقط یکی از حلقه‌های زنجیر استوار فیلم بود. حلقه‌های زنجیزی که به خاطر سبک حیرت انگیز فیلم نه تنها ظاهر تلخ و گزنده‌ای نداشتن، که حتی خیلی خنده دار و مسخره بودن. عینهو خنده دار و مسخره بودن کشتار بی نهایت فجیع هزاران انسان در بی خبری و بی‌توجهی تمام کشورهای همسایه اروپایی.
من همیشه نسبت به مردم دوست داشتنی و مظلوم شرق اروپا احساس دوستی عمیقی می‌کنم.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

ديروز اومدم پيشت.
صندلى چوبى ِ كنار ديوار، ليوان خالى ِ رو چارپايه، نقاشى ِ رها شده روى بوم، حتى پنجره‌ى بسته‌ و آسمون ابرى، همه، تو سكوت مطلق اتاق، ‌گفتن ... گفتن كه نيستى.
پنجره رو باز نكردم. به نقاشيت چشم ندوختم. به ليوان دست نزدم. روى صندلى هم ننشستم.
براى منتظر موندن يه چيزيم كم بود. مى‌بابيست ميرفتم.

۱۳۸۳ فروردین ۳۰, یکشنبه

آخرش "دن آرام" شاملو رو به پدرم هديه دادم.
بايد هديه خيلي خوبي باشه اين كتاب دوست داشتني با قيمت وحشتناك هجده هزار تومن!
ميدونستم همين كه كادو رو تو دستش بگيره مي‌فهمه چيه.

Ɛ

ترجمه شاملو رو از رمان برجسته "شولوخوف" كه سالها به بهانه رسم الخط خاصش نگذاشتن منتشر بشه، بالاخره حالا لطف كردن و اجازه انتشارش رو صادر فرمودن. حالا وقتي ديگه ... .
كاري كه سالهاي متمادي روش وقت گذاشته بود، با دقت بسيار و زبان رشك برانگيز هميشگيش. بارها به ناشرش گفته بود : " آخرش من مي‌ميرم و اين كار رو نمي‌بينم. "

Ɛ

خودم هم براي خوندن نثر شاملو له‌له مي‌زدم. به خصوص وقتي مقدمه‌ش رو خوندم :
" ... دن آرام را وسيله‌اي رام يافته بودم براي پيشنهاد زباني روايي به نويسندگان فارسي‌زبان. به دليل آنكه فضلا بي آنكه معلوم باشد درستي فتوايشان را از كجا آورده‌اند زباني به كار مي‌برند كه ربطي به زبان زنده و پوياي مردم ندارد. (البته بايد ازشان ممنون بود كه حسابشان را از حساب مردم جدا كرده‌اند. مردم را با آنها كاري نيست.) "

۱۳۸۳ فروردین ۲۶, چهارشنبه

ياوه‌گويي‌هاي يک دانشجوي معماري
به خاطر بنايي که نگرانش است!




هميشه هنگامي که به ديدار شهرهاي کهن مي‌روم و قدم درون بناهاي متعددي مي‌گذارم که از سالهاي دور برجاي مانده‌اند، احساس تلخي گريبانم را مي‌گيرد. احساسي همچون احساس تلخ قلبم به هنگام ديدار عزيزي که سالهاست - به اختيار يا ناگزير - از او دل کنده‌ام، ارتباطي که قطع شده و مهر و دوستي و زندگي‌اي که مرده. ديدار اين شهرها و اين بناها هم برايم اين چنين احساسي به دنبال دارد؛ سردي و بي اشتياقي مرگزايي به خاطر ارتباطي که ديگر نميتوانم با آنها و فرهنگ و انديشه‌شان برقرار کنم و در همان حال احساس تأثري در لايه‌هاي دروني قلبم؛ درست مانند ديدار همان عزيز از دست رفته.
اين تأثر عميق بي‌گمان به خاطر از دست دادن دوستي و ارتباط در ميانه‌اي است که به هيچ چيز ديگري هم چنگ نزده‌ام. زندگيم از هر ارتباط دروني با خود و معنايي بلند تهي است اما انبوه اين مسجدها هيچ چيز را در من بيدار نمي‌کنند. از خانه‌هايم گريزانم اما در اين خانه‌ها احساس خفگي مي‌کنم. از اينکه فقدان آزادي، فرهنگ و انديشه زمانم را در نطفه خفه مي‌کند، دلم ميگيرد و از ناداني و بي‌پناهي سرگردان مي‌شوم اما از اين فرهنگ سالهاي دور هم بوي دلپذيري نمي‌توانم استشمام کنم، که بسيار بيش از امروز متحجر و بي اعتنا به انسان و آزاديش در نظر مي‌آيد.




از مرگ سخن گفتم. اما چرا در اين ميانه پاي او را وسط کشيدم؟
با خود مي‌انديشم ... درست است! من در اين بناها احساس مرگ مي کنم. احساس تلخ فقدان زندگي. اما چرا؟ ... پاسخش روشن است. احساس مرگم به اين خاطر است که آن ارتباط گسسته شده "من" سبب شده که آنها ديگر از زندگي واقعي تهي شوند. در بدترين حالت بناهايي هستند رها شده و رو به ويراني و در بهترين حالت بناهايي تمام شده - بزک شده يا بزک نشده - در معرض ديد عموم، همچون پرندگاني که پرواز را از خاطرشان برده‌اند و مجسمه‌هاي بي‌جانشان را در نمايشگاهها عرضه مي‌کنند.
در اين ميان چه چيزي کم است که من به خود اجازه مي دهم اينقدر تلخ نگاه کنم و ماجرا را دهشتناک نشان دهم؟ ... از نگاه من آن چيزي که نيست "زندگي" است. آن کسي که نيست "انسان" است. انساني که در بنا زندگي کند، انساني که همچنان با هويت خاص بنا – با فرهنگ و انديشه‌ نهاني‌اش - ارتباط داشته باشد و به آن زندگي ببخشد، نه انسانهايي که بر مجسمه‌هاي پرندگان مرده نگاه اندازند.
ياد تکه‌اي از يک شعر احمد شاملو مي افتم :
...
که هر ويرانه نشاني از غياب انساني است
که حضور انسان
آباداني است.




اما بهتر است بيش از اين با بدبيني به موضوع نگاه نکنم که اين خود زندگي را زندگي خالي مي‌کند. با وجود همه آنچه گفتم هنوز "چند تار مو" باقي مانده است و هنوز کودکي هست که دست نامادريش را نيز بفشارد. هنوز آنقدر نگسسته‌ام که هيچ لحظه‌اي و هيچ جايي با آن چه از دوردستها مانده پيوند نيابم و هنوز هستند بناهايي که زندگي کنند. اين حلقه، زندگي را در ما نگاه مي‌دارد : من به او زندگي مي‌بخشم و او به من زندگي مي بخشد، توأمان.
يکي از اين بناهاي دوست داشتني، يکي از اين بناهايي که زندگي مي‌کنند و مرا به خود متصل مي‌کنند، "امامزاده شازده ابراهيم" بر جاي مانده در شهر پر از خاطره کاشان است، در جنوب غربي شهر، دور از هسته مرکزي.
از آن زمان که انديشمندي در فلاش‌بک جادويي فيلمش اين بنا را با شخصيت سرگشته داستانش پيوند زد، همچون همان سرگشته در پي چنگ زدن به آن بودم و آن گاه که اين اتفاق افتاد دانستم که اشتباه نکرده‌ام. شايد درستش هم همين است که گاهي هنرمندان بزرگ پنجره‌اي را به روي ما بگشايند.
شهر را و خود را با همه آشفتگي و سرگرداني مشترکمان رها مي‌کنم، از خيابان به کوچه‌اي خاکي مي‌پيچم و پس از چند گام درون دشتي عريان، ديواري کاه‌گلي مرا به سوي خود مي‌کشاند. دري با زنجيري آويخته که به حريمي امن گشوده مي‌شود، حوضي پر از آب، درختان سرکشيده به آسمان و در انتها پناهي براي دمي تأمل، براي دمي ارتباط با خودم، براي دمي نگريستن به روح شکسته شکسته‌ام در آينه‌هاي تکه تکه‌اش.




قرار بر اين بود که به خاطر دومين جلسه درس "آشنايي با مرمت" بنايي را انتخاب کنم و درباره خطراتي که آن را تهديد مي‌کند بنويسم. انکار نمي‌کنم که شانه خالي کرده‌ام و بسيار بيراهه رفته‌ام. اما قصدم اين بود که درباره بنايي بنويسم که دوستش دارم، قصدم اين بود بگويم که چرا دوستش دارم و چرا نگرانش هستم. استادم نمونه‌هايي از خطرات انساني و طبيعي را که ميراث به جاي مانده‌ما‌ن را تهديد مي‌کنند بر شمرده و من نمي‌خواهم بدون تحقيق کافي – که در اين فرصت کوتاه هنوز انجام نداده‌ام - آنها را در اينجا واگويم. من تنها از يک تهديد سخن مي‌گويم. از خطري پنهان و دور از چشم که اين بنايي را که من دوست دارم تهديد مي‌کند، بنايي که من سرگردان و معلق هنوز دوستش دارم.
با خود فکر مي کنم اگر روزي کاشان گسترش يابد و محله هاي مسکونيش آنقدر متراکم شوند که هيچ حاشيه و حريمي براي "امامزاده شازده ابراهيم" باقي نگذارند، آن روز، روز مرگ اين بناست. روزي که شهرمان با همان آشفتگيها و سردرگميهاش آن را در بر بگيرد و ناچار شويم به خاطر حفظ ميراثمان آن را به نمايشگاهي مسخره از سنت بلعيده شده‌مان در دل آشفتگي امروز تبديل کنيم؛ آن روز روزي است که اين بنا را هم به بناهايي افزوده‌ايم که براي نظاره مردارشان کاغذي مي‌فروشيم و حتي لحظه‌اي هم خاطره زندگيهايي را که با هم داشته‌ايم به ياد نخواهيم آورد.
براي من هويت و زندگي "شازده ابراهيم" در مکان دور افتاده و عريانش است. در گريز از شهر و چند دقيقه در سکوت و عمقش انديشيدن، در لحظه‌ای بازيافتن ارتباطي فراموش شده، در خاموشي دلپذير بلندگوهاي کرکننده معنويت.
اين بنا هنوز زندگي مي‌کند و پذيراي انسانهايي است که او را دوست مي‌دارند و محرم احساسات بلندشان مي‌دانند، از عزاداريهاي عده‌اي گرفته تا تنهايي‌هاي عده‌اي ديگر.
سخت نگرانش هستم و اميدوارم در گسترش ناگزير شهر، در حرکت لنگ لنگان ناگزير و ستودنيمان به سوي انديشه‌ها و عرصه‌هاي نو، آن را به کاريکاتور مسخره‌اي از سنت و معنويت رياکارانه‌اي که عده‌اي نانش را مي‌خورند، تبديل نکنيم. آن روز ديگر تنهاييم را با او قسمت نخواهم کرد. آن روز ديگر او مرده است.

۱۳۸۳ فروردین ۲۲, شنبه

" خنده‌دار بودن شعر گفتن را
به خنده‌دار بودن شعر نگفتن ترجیح می‌دهم. "


ویسواوا شیمبورسکا
شاعر لهستانی

۱۳۸۳ فروردین ۲۰, پنجشنبه

"... ظاهرا تنها راهی که در بسیاری از کشورها برای حفظ تصاویر رهبران کشور وجود دارد چاپ این تصاویر روی پول است، چون این تنها راهی است که در آن مردم دلشان نمی آید آن عکس را پاره کنند."

این دو هزار تومانیهای خشن ابراهیم نبوی رو بخونین.

۱۳۸۳ فروردین ۱۷, دوشنبه

امیدوارم این سعادت رو پیدا کنین که "فرمان هفتم" کریشتف کیشلوفسکی فقید رو ببینین، اونم با اون تصویر شفاف باورنکردنی‌ای که من دیدم!
این فیلم کیشلوفسکی هم مثل همیشه با کمترین حرفها، مکثها و نگاهها به عمیقترین احساسات و دغدغه‌های انسانی دست میکشه و نفس بیننده رو تو سینه حبس میکنه.
سکانس آخر فیلم واقعا تکون دهنده‌س. سکانسی که با نماها، نگاهها و حرفهایی مقطع و کوتاه به سرعت باد میگذره. و به سرعت گذر همین نماها و نگاهها و حرفها دختری هم میدوه و همه اون چیزی رو که بهش چنگ زده بود و به خاطرش جنگیده بود رها میکنه. دختری که در یک لحظه همه رؤیاها و عصیانها و دست و پا زدنهاش فرو میریزه و ناتوانی و تنهایی توأمانش راه دیگه‌ای براش باقی نمیگذاره.
این همه هرگز نه "گفته" میشه و نه به خاطر دیدنش – به خاطر "با قلب خوندنش" - داستان سوزناکی روایت میشه. فقط در یک لحظه، قلب بیننده میتونه به اعماقش راه پیدا کنه میتونه هم بی توجه از کنارش بگذره.
و خوب این فقط احساسی بود که از دیدن یک سکانس فیلم بهم دست داد. شگفتیهای دیگه شاهکار "ده فرمان" اونچنان نیازی به بازگویی نداره. مثل این شگفتی که زیر عنوان فرمان هفتم، فرمان "دزدی نکنید" موسای پیامبر - چنین داستانی انتخاب و نوشته شده و اینطور اخلاق و پیچیدگیهای روح و زندگی انسانهای معاصر روی یک حلقه فیلم شصت دقیقه‌ای حک شده.
فقدان "کریشتف کیشلوفسکی" واقعا دردناک و تأسفباره. سالروز مرگش همین چند روز پیش بود، سیزدهم مارس ١۹۹۶… .

۱۳۸۳ فروردین ۱۶, یکشنبه

" آدم باید مثل ابراهیم باشه.
آدم باید بتونه عزیزترین کسش رو بکشه.
شاید اینطوری دوباره اونو بدست بیاره. "


از گفتار فیلم هامون


۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

در روزهایی که هیچ چشم‌انداز روشنی از آرزوی همیشگی آزادی در برابر چشمهامون نیست، در روزهایی که از بسیاری از آدمهایی که دوست دارم دورم، در روزهایی که تمام تکیه‌گاه تنهاییم یک اتاق کوچک بیشتر نیست، در روزهایی که با ناتوانیهای ناگزیرم سخت در کشاکشم؛
به خاطر بارونی که تو دوازدهمین عصر سال پشت پنجره می‌باره،
به خاطر عکس زنی که زیر شیشه میزمه،
به خاطر مردی که تو گور هم از پشت شیشه دنیا رو نگاه کرد،
به خاطر تمام آدمهایی که یک کار بزرگ کردن،
به خاطر اشکها و لبخندهای چهره‌های دوست داشتنی،
به خاطر یک لحظه یگانگی با روحهای بی‌آلایش،
به خاطر نماز سپیده‌دمی که تنها یک شب خوندم،
... و به خاطر خودم که همه اینها رو در بر می‌کشم؛
این بار هم زندگی می‌کنم.
نه قصد خودکشی دارم! نه انگیزه و نیرومو از دست دادم.
سال نو مبارک!

۱۳۸۳ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

وقتی واقعه مرگ "آنی" رو برای آیدا گفتم، گفت :
" من از خدا بدم می‌یاد. "


یادداشت اون شبم زیادی مبهم بود. یه کم دست کاریش کردم.

۱۳۸۳ فروردین ۹, یکشنبه

« والاترین شادمانی وقتی است که کاشف روح بی آلایشی باشیم :
انگار میخواهیم در همان دم بمیریم. »


Ɛ

یه کمی سرم خلوت شد.
امروز و فردا می‌نویسم.

۱۳۸۳ فروردین ۱, شنبه

۱۳۸۲ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

"آني" مرد.
کنار خواهرش، تو جاده‌ای که مسیر همیشگیش بود.
همه چیز دقیقا حساب شده بود!
اتوبوس خراب شد. تاکسی‌ای که بهش زنگ زده بود دیر اومد و وقتی رسید جلوتر نگه داشت. وقتی به سمت تاکسی رفت یه اتومبیل با چراغ خاموش از جاده منحرف شد ...
به همین سادگی!
"آني" متلاشي شد.
تلفنش هم که از گردنش آویزون بود تو قلبش فرو رفت؛ تلفنی که تا چند لحظه پیشتر حامل صداي محبوبش بود،
صدایی که شش سال تمام، لحظه به لحظه، دوستش می‌داشت، صدایی که شش سال تمام منتظر بود تا تو یه شب زیبا، تو یه جشن کوچیک، به تمامی در آغوشش بکشه.
دور از اون صدا، صدایی که دیگه نمی تونست از بوقهای آزاد بی پاسخ تلفن بگذره، زیر تل خاکی و سنگی آروم گرفت.
انگار خدا اون روز چشمهاشو بسته بود.


Ɛ


اونسوی خط، درست پس از خداحافظی، "بابک" فریادی شنید، فریاد خواهر "آنی" رو.
هر چقدر تلفنش رو گرفت، هیچ کس پاسخ نداد. فقط صدای بوق می‌یومد. بوق ... بوق ... بوق.


Ɛ


دوازده شب بعد، بي هدف تو خيابونا ميچرخيم.
دونه‌هاي ريز برف آروم آروم رو شيشه ماشين پايين مي يان و برف‌پاک‌کنها به سرعت کنارشون ميزنن.
شيشه رو پايين ميکشم تا "بابک" سيگار بکشه.

- بيشتر از همه به چي فکر ميکني؟ ... به خدایی که نیست؟ به اتفاقی که هرگز نمیبایست اتفاق بیفته؟ به نبودنش؟ به خودت؟ به چي؟
- بیشتر از همه ... بیشتر از همه ... به اینکه چه کارهايي که مي‌بايست ميکردم و نکردم، چه حرفهايي که مي‌بايست ميزدم و نزدم. چه چيزهايي که مي‌بايست فراموش ميکردم و نکردم.

- فکر ميکني هنوز "جايي" وجود داره؟ هنوز "هست" ؟ هنوز "زنده‌س" ؟
- نه! اون زير خاکها دفن شده فرهنگ، با کرمها و خرخاکیها. تو نميتوني اين موضوع رو درک کني. من تصويرش رو ديدم. خودم ديدمش که فقط يک صورت و سينه ازش مونده بود و وقتي تو دهنش آب ميريختن از تمام وجودش خون سرازير ميشد. خودم خاک گورش رو با دستهام کندم و گربه هايي رو ديدم که رو قبر بدون سنگش جست و خيز ميکردن.
نه! تو نميتوني اين موضوع رو درک کني.
اصلا اگه اینجوری باشه وحشتناکه! آخه از اين فکر بي نهايت مي ترسم. از اینکه جايي "باشه" و منو ببينه، از اینکه همه زشتياي منو بفهمه. من خجالت ميکشم. من ميترسم. هر چقدر هم همديگه رو دوست داشته باشيم يه پرده‌هايي بينمون هست. يه چيزايي که از دوستمون مخفي ميکنيم و همش به خودمون ميگيم که يه روز همه رو بازگو ميکنيم. اما ...
يعني واقعا "روح" وجود داره؟ يعني ممکنه اون الان تو صندلي عقب نشسته باشه و ما رو "نگاه" کنه؟

۱۳۸۲ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

يادداشت زير رو ايرج کريمي به بهانه نمايش فيلمش تو جشنواره نوشته؛ به بهانه نمایش فيلم ديدنيش «چند تار مو».
امروز، نزديک يک ماه بعد از روزايي که اين فيلم رو ديدم، ياد اين يادداشت افتادم.
از اول صبح تا عصر سر کار بودم. بايد يه گزارش متني ۶۰ مگابايتي رو ويرايش و تکميل ميکردم که اگه اين چند روزه آماده نشه بخشمون آخر سال پولي از کارفرماش دريافت نمي کنه. از اونجايي هم که مدير بخش رو من خيلي حساب ميکنه و منم تازگيا دوسش دارم، اصلا نمي‌بايست بي مسؤوليتي به خرج بدم.
از هشت و نيم تا چهار و نيم پشت کامپيوتر بودم. اما هر چند دقيقه يه بار يه آتشي به جونم زده ميشد، آتش نگراني و ترديد، یا عصيان ...
درسته که من الان همينطور اينجا نشستم؟ یعنی نمي بايست برم و هر جوري شده ببينمش؟ چقدر میخوام به دست خودم زیباترین فرصتها و لحظات رو بر باد بدم؟ آخه چقدر ناتوانی؟ ... .
اما کار بيش از حد مهم بود و بدجوری عقب افتاده بود. میبایست مقاومت کنم. اما اینجوری تمام زخمهاي قلبم آروم آروم داشتن سرباز ميکردن. به خودم ميگفتم نه ... من ياد گرفتم که تو دوست داشتن فقط دوست داشتن هست و شادی! ... هر چی شد شد ... وقتی کار زیادی از دستم بر نمی‌یاد چرا لحظاتم رو تلخ کنم.
وقتي داشتم بر ميگشتم ياد اين يادداشت افتادم، یاد خودم و آدمهايي که براي کوچکترين انتخاب و تصميمي پدرشون درمي ياد ...


Ɛ

خاله‌ام فيلمهاي مرا دوست ندارد [...]
موضوع به همين سادگي است که خاله دوست دارد در فيلمها شاهد آشنايي ها، نطفه بستن عشقها، اميد به وصلتها و خواستگاريها و زناشويي ها، و در بدترين حالت به مخاطره افتادن موقتي زندگيهاي خانوادگي باشد. و مشکل من ظاهرا در اين است که فيلمهايم درست از جايي شروع مي شوند که شخصيتهاي فيلم همه اين قضايا را پشت سر گذاشته اند؛ حتي مرگ عزيزانشان را پشت سر گذاشته اند. خاله ام دوست دارد آدمهايي شبيه خودش را روي پرده سينما يا صفحه تلويزيون ببيند که با مجموعه اي از احکام و تکاليف و حقوق به ارث رسيده از گذشتگان شان گذران مي کنند و با مصداقها و معناهاي مشخصي از وفاداري، خيانت و درک و مهر سر و کار دارند و من به شخصيتهايي علاقه مندم که تجربه هاي دردناک جدايي يا مرگ را پشت سر گذاشته اند و هنوز اين تجربه ها درون شان رسوب نکرده است و براي روزمره ترين تصميم ها بايد خلاقيت فردي به خرج بدهد. به عبارت ساده تر، من بعد از The End فيلمهاي مورد علاقه خاله شروع مي کنم که نه روايتي بر پرده باقي مانده و نه تماشاگري در سالن.

۱۳۸۲ اسفند ۱۰, یکشنبه

در اتاقي که به اندازه يک تنهايي است
دل من
که به اندازه يک عشق است
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد ...

فروغ





امروز روز تولدم بود. يعني سالروز تولدم! من که تازه خود امروز به دنيا نيومدم! ناسلامتي الان بيست و دو سالم شده. امروز بهترين روز تولد عمرم بود. گرچه اين روز ميتونه بيش از اينها زيبا و دوست داشتني بشه، اما به هر حال امروز و امشب شب و روز خيلي خوبي بودن، يعني خيلي بهتر از سالهاي پيش؛ بهتر از شش هفت سال پيش که دلتنگ بودم و گلي که مادرم بهم داد بغضم رو ترکوند؛ بهتر از دو سه سال پيش که همه فکرم اين بود که يه آدم برام چي نوشته و تو دلش چي ميگذره، و بهتر از پارسال که چند تا آدم رو با اشتياق بسيار دعوت کردم و آخر شب فقط احساس بيگانگي تلخي نفسم رو گرفت. شبي که حاصلش هيچ چي نبود جز اينکه دور بودن کسي رو که دوستش داشتم حس کردم و اينکه به خاطر ولخرجي بي معني‌اي – که بينهايت احمق بودم اگه فکر کرده باشم ميتونه جاي چيز ديگه‌اي رو پر کنه - احساس بي وجداني و بچه سرمايه‌دار بازي بهم دست داد و حالم از خودم بهم خورد.


امروز تکليفم با خودم روشن بود. به هيچ کسي هيچ کاري نداشتم.
نه به خيل عظيم دوستاي الکي و کاذبم، نه به تک و توک دوستاي خوبم و نه حتي به کسي که ميتونه عميقترين عشق زندگيم رو آروم آروم درون قلبم سبز کنه.
انگار امشب مي‌بايست قدرت و زيباييم رو به خودم ثابت کنم.
جشن امشب تو قلب خودم بود. هيچ بيگانه‌اي رو به جشنم دعوت نکردم. آخه فهميدم که هيچ خوب نيست بيگانه‌ها رو به اعماق قلبت فرابخوني.
ديريابي آشنايي فرصت نابيه براي يافتن آشناترين آشناها.


امروز از صبح تا عصر دانشگاه بودم. ديروزم که جمعه بود از صبح تا شب سر کار بودم. ميون اين همه کار شاد شاد بودم که تولدم رو براي خودم نگه داشتم و نگذاشتم بهش تجاوز بشه. از کنار آدمهايي که سالهاي پيش دعوتشون کرده بودم ميگذشتم و فراموشي همگاني اونها يک لحظه هم به فکرم نمي‌انداخت. موضوع خيلي بيش از اين و پيش از اين روشن بود. خيلي از اين آدمهاي دور و بر من هيچ پيوندي با من ندارن. اونها فقط لطف ميکنن و دوستي من رو ميپذيرن.
تو اين شادي و شور بازيافته اصلا نمي خوام بر مبناي احساس ابلهانه حقانيت خودم عليه ديگران بيانيه صادر کنم. نه! موضوع خيلي ساده‌س. اين کاملا طبيعيه که همه به فکر خودشون و چيزاي دوست داشتني خودشون باشن. منم که نبايد از خودم غافل بشم، از خودم و چيزاي دوست داشتني، نه از کسايي که به نظر دوست داشتني ‌مي‌يان.
بي توجهي و خيانت از من بوده، تو تمام اين اتفاقات و اين شبها. محبت و دوستيمون هميشه تنها در اختيار قلب خودمونه، هميشه و هميشه، اما اشتياقها و دوستيهامون هرگز نبايد با خودمون بيگانه‌مون کنه. به خصوص وقتي که تو قلب اطرافيانمون جاي خوبي نداريم.


امشب بهترين شب تولد زندگيم شد.
وقتي از دانشگاه برميگشتم ناباورانه زيباترين هديه تولدم رو گرفتم. تو سرويس که نشسته بودم اتفاقي نگاهم به پرده سينما عصر جديد افتاد و در کمال ناباوری فيلمي رو که بي نهايت دوست داشتم – و بيگانه ديگه‌ي حسرت ديدن چند باره ش رو به دلم گذاشته بود - روي پرده ديدم، اونم يک روز پيش از اينکه اين نکبت رياکارانه محرم، اين استبداد و بي‌انديشه‌گي و بي‌فرهنگي پرده ها رو پارچه سياه بزنه. در يک لحظه تصميمم رو گرفتم و از سرويس بيرون پريدم.
پر از تنهایی، از تنهایی تنها نبودم! تو سينماي خلوت عصر جديد «نفس عميق» رو ديدم، تنهاي تنها.
من با اين فيلم يگانه‌م، همونقدر که اين همه از اطرافيانم با اين فضاها بيگانه‌ن.
من با خودم يگانه‌م، همونقدر که دوستاي دروغينم با من بيگانه‌ن.


۱۳۸۲ اسفند ۶, چهارشنبه

فردا اولین روزیه که استاد میشم! استاد یه کلاس دوازده نفره. خیلی این روز رو انتظار می‌کشیدم. بیشتر از خیلی چیزای دیگه. شاید این انگیزه بی حد و حصر بهتر بیان کردن و بهتر نتیجه گرفتن که تومه، عمر زیادی نداشته باشه و تو خلال بزرگ شدن و دغدغه چرخوندن زندگی مرگ مانند محو بشه. باید بیشتر متوجهش باشم. باید رنگ و بوشو حسابی به ذهن بسپارم.

۱۳۸۲ اسفند ۱, جمعه

وای یعنی این خاتمی نمیخواد یک ذره‌م از خودش چیزی باقی بذاره.
آقاجری راست گفته که خاتمی دیگه تبدیل به یه تراژدی شده.
آخ! این همه رنج و درد ... فقط دلم لک زده برای یه اتفاق بزرگ تو انتخابات که زورش از همه تبلیغات و خبرای جعلی و تقلبا بیشتر باشه ...
ولی خوب فکر میکنم تا این حد گسترده بودن تحریم ساده بدست نمی‌یاد ... اونم با این همه نیروی قدرت طلب یا خودفروخته.

۱۳۸۲ بهمن ۲۷, دوشنبه

وقتي دارم به چيزي فکر مي‌کنم در واقع دارم به چيز ديگه‌اي فکر مي‌کنم.
فقط وقتي مي‌توني به چيزي فکر کني که به چيز ديگه‌اي فکر کني.


از گفتار فيلم «در ستايش عشق»
اثر ژان لوک گدار

۱۳۸۲ بهمن ۲۳, پنجشنبه

از کنار هم گذشتيم.
تو يه اتاق سرک کشيدم. اونجا نبودن. اتاق بعدي رو که ديدم فهميدم پيداشون کردم. پنجره اتاق باز بود و نقاشياتو رو چند تا ميز چيده بودي. هيچ کس تو اتاق نبود. کيفمو زمين انداختم و نشستم. همينطور نشستم و نگاه کردم.
من با نقاشياي تو تنها شده بودم ... من با نقاشيايي که دوستشون داشتم تنها شده بودم ...
احساس کردم ديرزمانيه که با نقاشياي تو آشنايي به هم رسوندم، ديرزمانيه که با نقاشياي تو دوستم؛ با دستاي شکننده و درختاي تنهاشون، با ابهام و سکوت رنگهاشون.
چقدر دوست داشتنيه که نقاشيا زيبان اما هيچ چي نميگن. انگار نميخوان هيچ مفهوم زيبايي رو با کمات سنگينشون کدر کنن.

از کنار هم مي‌گذريم.
سرشار از دوست داشتنم اما هيچ کلمه‌اي نميگم که تو رو از گذشتن از کنارم منع کنه؛ از قدم برداشتن تو راهي که در پيش داري. من همين گذشتن رو دوست دارم، همين رقصيدن رو همين رنگهاي روي بوم رو.
از کنار هم ميگذريم، اشتياق و دوستيمون رو لبخندي ميزنيم و مي‌ميريم.

۱۳۸۲ بهمن ۱۸, شنبه

۱۳۸۲ بهمن ۱۱, شنبه

روزهاي غم‌انگيز و اضطراب آوريه. يکي دو سالي ميشد که فهميده بوديم دستمون از ساده‌ترين و بديهي‌ترين چيزايي که ميخوايم کوتاهه، اما اين روزا ديگه بوي مرگه که کوچه‌ها رو پر کرده.
بوي خفه شدن همون يه ذره آزادي که با هزار رنج استشمام کرديم.
بوي دفن شدن انديشه و انديشمندايي که حرفهاشون دوست داشتني بود.

واي ...
از انتخابات مجلس قبل تا اين انتخابات ... چقدر که همه چيز زير و رو شد.
يادش به خير!
اون روزا کنکور داشتم.
اون تنها باري بود که يه ماجراي سياسي منو به تکاپو انداخته بود.
آخه من حتي دوم خرداد هم احساساتي نشده بودم.
انگار من هميشه سخت دل ميدم و سخت دل ميکنم.
روز سرد و تلخ انتخابات شوراها اينو فهميدم؛ روز سرد و تلخي که همه دل بريده بودن.

وقتي نتايج انتخابات مجلس ششم اعلام ميشد همه سرمست و شاد بوديم که شاخ يه غول رو به شکل دموکراتيک شکستيم!
اما از همون وقت اتفاقات تلخ شروع شد.
کي باورش ميشد؟
سال نو نرسيده بود که سعيد حجاريان ترور شد.
(چه شب دلگيري بود جلو بيمارستان سينا!)
بعد همه روزنامه هايي که تو روزاي انتخابات اون آشو پخته بودن توقيف شدن.
و بعدتر همه آدماي آزادانديش يکي بعد از ديگري محبوس شدن.

آخ!
اگرم همه چيز به بدترين شکل اتفاق بيفته؛
اگرم همه دستاوردهاي اين سالها بر باد بره،
دست کم اين ميون يه عده آبروي خودشونو خريدن و رفتن.
آبروي خودشونو خريدن و مرهم کوچيکي رو زخمهاي عفونت کرده ما گذاشتن.

Ɛ

اين روزا بايد بيشتر متوجه اطرافمون باشيم.
از اون وقتاييه که بايد تصميم جمعي و دقيق و آگاهانه‌اي بگيريم. تا ميتونيمم بايد ديگران رو با تصميم منسجممون همراه کنيم.

۱۳۸۲ بهمن ۸, چهارشنبه

چند روز يه آدم گند تمام عيار بودم!
آدم گند بودن يعني فراموش کردن تمام عيار راههاي زيباي زندگي.
يعني تخدير بي‌مهابا پس از نااميدي ناخودآگاه و مطلق از آرزوهاي فروريخته؛ پس از فراموشي ناخودآگاه نور اشتياق و تمنا.


اما شايد گاهي اينجور فرو رفتني لازم باشه.
يعني شايد گريزي نباشه. وقتي نميکشي و چيزيو نميتوني چنگ بزني بايد خودتو آزاد بذاري تا هر چقدر ميخواي تو کثافت فرو بري. اونقدر که با تمام وجودت طعم واقعي زندگي بي‌معني رو لمس کني!
مهم اينه که تو ته وجودت يه چيزي به يادت مونده باشه؛ يه نوري؛ يه شوقي؛ يه تصويري. چيزي که دوباره بلندت کنه، با عزم بيشتر، با نيروي بيشتر، با تجربه بيشتر.


تا بعد اتاقتو مرتب کني.
«تسليم عشق» لايبرت رو گوش بدي و بياي و اين يادداشتو بنويسي.


تا باز شروع کني. تا باز خودتو از فراموشي زندگي بيرون بکشي؛ از فراموشي زيبايي.
تا باز به ياد بياري که کار کردن چقدر زيباتر از بيکاري و ملاليه که گاهي فقدان بيش از حدشون حسرت انگيزشون ميکنه.
به ياد بياري که چقدر دلپذيرتره تو انبوه کاراي دوست داشتني يا خسته کننده مجالي براي آرامش باز کردن. مجالي براي دوستي دست و پا کردن.


دوست داشتني که بي‌نهايت ساده‌س و هيچ نيازي به درگير کردن ذهن نداره.
دوست داشتن کارات، حتي وقتي رو هم جمع ميشن.
دوست داشتن پولي که بابت کارات ميگيري.
دوست داشتن اتاق و ميزت وقتي مرتبشون ميکني.
دوست داشتن کتابا و مجله‌هايي که اونجا ميخوني.
دوست داشتن آدمهايي که دوستت دارن.
دوست داشتن آدمهايي که فقط تو دوستشون داري.
در هيچ کدوم اينها چيزي نيست که قلب و روحت رو کدر کنه؛ قلب و روحت رو از زيبايي ناب هستي و زندگي غافل کنه.
در همه اينا فقط نيروي زيستن هست. نيروي زيستني که تو در آغوشش ميکشي. نيروي زيستن و فقط زيستن.


و اونوقت تو يه عصر دلپذير، وقتي از پشت پنجره باز اتاقت قطره‌هاي بارون و کوچه‌هاي خيسو نگاه ميکني، اين جمله رو تو اعماق قلب و روحت حس ميکني : «در اين روزها که در خانه من گشوده نمي‌شود، هيچ کس بيش از من با دنيا پيوند ندارد. در اين ساعات که نمي‌نويسم، هيچ کس بيش از من نمي‌نويسد.»

۱۳۸۲ بهمن ۳, جمعه

با يه دوست قرار گذاشتيم يه بار با هم کتاب بخريم. آخه دوستم اشتياق زيادي داره که آروم آروم کتاباي خودشو پيدا کنه. ديروز که از سرکار برگشتم همديگه رو ديديم.

بعد از انتخاب کتابا که تو کافه طبقه بالا نشستيم، ديگه شب شده بود. از کنار صورت دوستم که روبروم نشسته بود، از پشت شيشه‌ها، از ميون لامپاي آويخته بلند، حرکت ماشينا با چراغاي روشنشون روي پل پيدا بود. فکر کنم يه عده بعد از خستگي يه روز کاري برميگشتن خونه‌هاشون. لابد بعضيام تو اين شب تعطيل ميرفتن خونه آشنايي مهموني. شايدم يه چند نفري دلتنگ بودن و بي‌هدف روي پل حرکت مي‌کردن.

به دوستم يه کتاب هديه داده بودم. تو صفحه اول کتاب يه جمله - که از کسي خونده بودمش - نوشتم : آنچه بيش از هر چيز به جهان روشني بخشيده، رنگ سياه است؛ رنگ سياه مرکب.

۱۳۸۲ دی ۳۰, سه‌شنبه

نوشتن به سان يک کولي است که به فواصل زماني نامنظم نزد من اتراق مي‌کند و بي‌خبر مي‌رود. اين حق اوست. اين حق ابتدايي کساني است که دوستشان مي‌دارم که بي هيچ توضيحي مرا ترک گويند، بي آنکه براي رفتنشان دليل آورند، بي آنکه در صدد تلطيف آن با دلايلي که همواره کاذب است، برآيند. از کساني که دوستشان مي‌دارم هيچ چيز نمي‌خواهم. از کساني که دوستشان مي‌دارم جز اين نمي‌خواهم که رها از من باشند و درباره آنچه مي‌کنند يا نمي‌کنند، هرگز به من توضيح ندهند و البته از من نيز هرگز چنين چيزي نخواهند. عشق جز با آزادي همپا نمي‌شود. آزادي جز با عشق همپا نمي‌شود.


من نيز چون نوشتن که دوست من است، آواره‌ام. من که تقريبا هيچ گاه از اين آپارتمان خارج نمي‌شوم، بي‌اندازه در جنبشم. در اين روزها که در خانه من گشوده نمي‌شود، هيچ کس بيش از من با دنيا پيوند ندارد. در اين ساعات که نمي‌نويسم، هيچ کس بيش از من نمي‌نويسد.


من سه ساله‌ام، درون اين سن مي‌نويسم، حروف الفبا را برمي‌دارم و کلبه يا برج يا قصري درست مي‌کنم، اگر اين کلبه ديگر مناسب حال من نباشد، يکي ديگر مي‌سازم يا پابرهنه به راهرو مي‌روم و در خانه‌اي که مرکب آن را از هر چيز خالي کرده، يکه و تنها در سه سالگي آواز سر مي‌دهم، هرگز از تنهايي تنها نمي‌شوم.


همين جا توقف مي‌کنم، روي اين تصوير راهرو.


به انتظار رقص نخستين دانه برف خواهم نشست. اين انتظاري است که به اندازه نوشتن مي‌تواند زندگي را سرشار سازد.



از فرسودگي
نوشته کريستين بوبن


۱۳۸۲ دی ۲۶, جمعه

چهارشنبه از صبح خونه بودم.
دانشگاه تعطيل بود. سر کار هم نميرفتم.
ميخواستم بعد از مدتها يه کم استراحت کنم.

بيکاري و بي‌برنامه‌گي کلافه‌م کرد.
احساس تنهايي و دلتنگي کردم.
رفتم کتابفروشي نزديک خونه يه کتاب خريدم.
«فرسودگي» نوشته کريستين بوبن.

۱۳۸۲ دی ۲۱, یکشنبه

حالم از نوشته هاي اين روزهام بهم ميخوره.
هر کاري رو بدون وقت گذاشتن و فکر کردن و زحمت کشيدن انجام بدي اينجوري ميشه.
خيلي ناراحتم که وقتي براي جدي نوشتن ندارم.
آخه اصلا نوشتن اين چرت و پرتها چه ضرورتي داره. اونم بدون خلق هيچ فرم و زبان خاصي. اصلا انگار تو اين شتابزدگي و بي مجالي فقط براي اينکه وبلاگم نميره زورکي و بي فکر يه چيزايي مينويسم.
بايد يه فکر اساسي کرد!
بايد يه فکر اساسي کرد براي اين بي مجالي و عقيم شدن.


Ɛ

چراغا روشن بودن، اما هيچ کس نبود.


با سه چهار تا از بچه ها تو آتليه بوديم. ديگه آخرين کاراي اين درس وحشتناک سنگين طراحي فني رو انجام ميداديم. درسي که دو ترم با تمام زندگيمو و لحظات عاشقانه، نکبت بار يا شهسوارانه‌ش حسابي پيوند خورده.
چه روزهايي تو ترم قبل که مي بايست کار پروژه رو پيش ببرم اما احساسات قلبم جوري بود که ترجيح مي دادم فقط بشينم و به پنجره نگاه کنم و يا بي هدف قدم بزنم و چه لحظات خوبي تو اين ترم که خودمو جم و جور کردم و يه کم بالا کشيدم و عقب افتادگي حاصل از اون روزا رو يه خورده کم کردم.

رامين آلبومشو زودي بست و رفت. نگين ماکتشو در کمترين وقت ممکن با فوم ساخته بود و حالا ميخواست يه کم ترميمش کنه! کژال ريزه کارياي نقشه هاشو درست ميکرد.
فرنوش رو نميدونم چه کار ميکرد. حميد رضام مدت زيادي غيبش مي زد و گاه و بيگاه پيداش ميشد. پيوندم تازه ساعت چهار رسيد.
منم اول حاشيه نوزده برگ نقشه هامو بريدم. مقواي سبزي رو هم که براي پشت و روي آلبومم گرفته بودم و رو يکيش عنوان و اينا رو چاپ کرده بودم به اندازه A1 بريدم و آلبومو شيرازه زدم. خيلي خوشحال بودم که هنوز وقت داشتم و ميتونستم قاب شيشه هاي ماکتمو که خيلي خوب ساخته بودم و هر کي مي ديدش کلي ازش تعريف ميکرد ببرمو و بچسپونم.

قاب در رو به حياط ماکتم آخرين چيزي بودي که مي بايست بچسپونم. دو تا نوار به ضخامت يک ميليمتر. ديگه زياد حوصله خطکش گذاشتن و اينا نداشتم و ارتفاعشونو اونقد آزمايش کردم تا درست شد و بعد چسپوندمشون.
کار تموم شد.
عاقبت اين کار به هر شکلي که بود تموم شده بود.
آخ! چه لحظه عجيبي!
ميزو خالي کردم و يه بار آلبوممو ورق زدم. نسبت به وضعيت عقب مونده اي که داشتم بد نشده بود.
ساعت نزديکاي پنج بود که يکي حرف نهار زد و يادم افتاد که از ساعت 6 صبح هيچ چي نخوردم و چقدر گشنمه. زنگ زديم يه ساندويچي و سفارش ساندويچ داديم که بياره دانشگاه.
ساندويچا که اومد با هم نشستيم و نهار خورديم. لحظات خيلي خوبي بود. ولي خوب نميشد خيلي خوشحال بود. چون تازه ماجراي کارايي شروع ميشد که به خاطر اين کار سنگين عقب افتاده بود. شفق همه رو دعوت کرد خونه شون تو کرج. من خسته و و کلافه بودم و رد کردم. فقط نگين که ميخواست کرج بمونه قبول کرد.

نهار رو که خوردم ديگه از بچه ها جدا شدم. هيچ کدوم از کسايي که معمولا تو دانشگاه باهاشونم نبودن و اين با توجه به شرايط روحيم مي تونست يه کم خطرناک باشه!
وقتي به حوض وسط دانشگاه رسيدم هوا داشت آروم آروم تاريک ميشد. دانشگاه خيلي خلوت بود. اما چراغاي آتليه بچه هاي نقاشي روشن بود. رفتم تو دانشکده شون و در آتليه رو باز کردم.
چراغا روشن بودن، اما هيچ کس نبود. اون نقاشيم که دوسش داشتم ديگه رو ديوار اون کنج دوست داشتني آتليه نبود. يه لحظه احساس بدي تو دلم اومد و با فکراي مغشوشي اومدم بيرون.
از پله هاي هميشگي رفتم پايين و رسيدم به سلف. يکي دو نفر بييشتر تو سلف نبودن. يه چايي گرفتم و تنها پشت يکي از ميزاي رو به پنجره نشستم.
خسته بودم. خسته و بي انگيزه! چند دقيقه تنها بودم که بچه ها اومدن و پيشم نشستن. همه از خستگي ولو بوديم. يه کم با هم حرف زديم تا سرويسا اومدن.
سرويس که راه افتاد هوا ديگه تاريک شده بود. راننده چراغاي قرمز اتوبوسو روشن کرد. خسته بودم و يه کم دل گرفته. ولي خوب يه کم خوشحال بودم که اين يه امشبو ميتونم راحت تو خونه بشينم و زندگي عاديو و شخصيمو يه کم به ياد بيارم. يه کم که گذشت خوابم برد. بيدار که شدم پل ستارخان بوديم.

۱۳۸۲ دی ۱۶, سه‌شنبه

- من ديگه هيچ اميدي ندارم که دوست داشتن يه آدم به جايي برسه!
رابطه‌هايي بوجود مي‌يان که به يه جايي برسن اما انگار براي دوست داشتني که خيلي بزرگ ميشه هيچ امکاني متصور نيستم!
نااميد نااميدم!

- با اين وجود چند روز پيش يه طلسم لعنتي چند ساله رو شکستم و به کسي نزديک شدم که بي‌نهايت دوست داشتنيه. کسي که مي‌تونم تا هميشه دوسش داشته باشم.
شايد چون مهم اينه که کسي رو شناختم که ميتونم تا هميشه دوسش داشته باشم. شايد چون مهم اينه که با کسي آشنا شدم که ميتونم پاي دوست داشتنش وايسم و پشيمون نشم. شايد چون مهم اينه که خودم از اين فرصت نابي که ساختم خاطره بدي نسازم.

- «اميدوارم قلبم بي آنکه ترک بخورد تاب بياورد.»

۱۳۸۲ دی ۱۱, پنجشنبه

- کجا ميروي زندانبان زيبا
با اين کليد آغشته به خون؟

- ميروم آن را که دوست ميدارم آزاد کنم
اگر هنوز فرصتي به جاي مانده باشد.
آن را که به بند کشيده‌ام
از سر مهر، ستمگرانه
در نهاني‌ترين هوسم
در شنيع‌ترين شکنجه‌ام
در دروغهاي آينده
در بلاهت پيمانها.

ميخواهم رهاييش بخشم
ميخواهم آزاد باشد
و حتي از يادم ببرد
و حتي برود
و حتي بازگردد و
ديگر بار دوستم بدارد
يا ديگري را دوست بدارد
اگر ديگري را خوش داشت.

و اگر تنها بمانم و
او رفته
با خود نگه خواهم داشت
هميشه
در گودي کف دستانم
تا پايان عمر
لطف پستانهاي الگو گرفته از عشقش را.



«ژاک پره‌ور»