ديروز اومدم پيشت.
صندلى چوبى ِ كنار ديوار، ليوان خالى ِ رو چارپايه، نقاشى ِ رها شده روى بوم، حتى پنجرهى بسته و آسمون ابرى، همه، تو سكوت مطلق اتاق، گفتن ... گفتن كه نيستى.
پنجره رو باز نكردم. به نقاشيت چشم ندوختم. به ليوان دست نزدم. روى صندلى هم ننشستم.
براى منتظر موندن يه چيزيم كم بود. مىبابيست ميرفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر