ياوهگوييهاي يک دانشجوي معماري
به خاطر بنايي که نگرانش است!
هميشه هنگامي که به ديدار شهرهاي کهن ميروم و قدم درون بناهاي متعددي ميگذارم که از سالهاي دور برجاي ماندهاند، احساس تلخي گريبانم را ميگيرد. احساسي همچون احساس تلخ قلبم به هنگام ديدار عزيزي که سالهاست - به اختيار يا ناگزير - از او دل کندهام، ارتباطي که قطع شده و مهر و دوستي و زندگياي که مرده. ديدار اين شهرها و اين بناها هم برايم اين چنين احساسي به دنبال دارد؛ سردي و بي اشتياقي مرگزايي به خاطر ارتباطي که ديگر نميتوانم با آنها و فرهنگ و انديشهشان برقرار کنم و در همان حال احساس تأثري در لايههاي دروني قلبم؛ درست مانند ديدار همان عزيز از دست رفته.
اين تأثر عميق بيگمان به خاطر از دست دادن دوستي و ارتباط در ميانهاي است که به هيچ چيز ديگري هم چنگ نزدهام. زندگيم از هر ارتباط دروني با خود و معنايي بلند تهي است اما انبوه اين مسجدها هيچ چيز را در من بيدار نميکنند. از خانههايم گريزانم اما در اين خانهها احساس خفگي ميکنم. از اينکه فقدان آزادي، فرهنگ و انديشه زمانم را در نطفه خفه ميکند، دلم ميگيرد و از ناداني و بيپناهي سرگردان ميشوم اما از اين فرهنگ سالهاي دور هم بوي دلپذيري نميتوانم استشمام کنم، که بسيار بيش از امروز متحجر و بي اعتنا به انسان و آزاديش در نظر ميآيد.
از مرگ سخن گفتم. اما چرا در اين ميانه پاي او را وسط کشيدم؟
با خود ميانديشم ... درست است! من در اين بناها احساس مرگ مي کنم. احساس تلخ فقدان زندگي. اما چرا؟ ... پاسخش روشن است. احساس مرگم به اين خاطر است که آن ارتباط گسسته شده "من" سبب شده که آنها ديگر از زندگي واقعي تهي شوند. در بدترين حالت بناهايي هستند رها شده و رو به ويراني و در بهترين حالت بناهايي تمام شده - بزک شده يا بزک نشده - در معرض ديد عموم، همچون پرندگاني که پرواز را از خاطرشان بردهاند و مجسمههاي بيجانشان را در نمايشگاهها عرضه ميکنند.
در اين ميان چه چيزي کم است که من به خود اجازه مي دهم اينقدر تلخ نگاه کنم و ماجرا را دهشتناک نشان دهم؟ ... از نگاه من آن چيزي که نيست "زندگي" است. آن کسي که نيست "انسان" است. انساني که در بنا زندگي کند، انساني که همچنان با هويت خاص بنا – با فرهنگ و انديشه نهانياش - ارتباط داشته باشد و به آن زندگي ببخشد، نه انسانهايي که بر مجسمههاي پرندگان مرده نگاه اندازند.
ياد تکهاي از يک شعر احمد شاملو مي افتم :
...
که هر ويرانه نشاني از غياب انساني است
که حضور انسان
آباداني است.
اما بهتر است بيش از اين با بدبيني به موضوع نگاه نکنم که اين خود زندگي را زندگي خالي ميکند. با وجود همه آنچه گفتم هنوز "چند تار مو" باقي مانده است و هنوز کودکي هست که دست نامادريش را نيز بفشارد. هنوز آنقدر نگسستهام که هيچ لحظهاي و هيچ جايي با آن چه از دوردستها مانده پيوند نيابم و هنوز هستند بناهايي که زندگي کنند. اين حلقه، زندگي را در ما نگاه ميدارد : من به او زندگي ميبخشم و او به من زندگي مي بخشد، توأمان.
يکي از اين بناهاي دوست داشتني، يکي از اين بناهايي که زندگي ميکنند و مرا به خود متصل ميکنند، "امامزاده شازده ابراهيم" بر جاي مانده در شهر پر از خاطره کاشان است، در جنوب غربي شهر، دور از هسته مرکزي.
از آن زمان که انديشمندي در فلاشبک جادويي فيلمش اين بنا را با شخصيت سرگشته داستانش پيوند زد، همچون همان سرگشته در پي چنگ زدن به آن بودم و آن گاه که اين اتفاق افتاد دانستم که اشتباه نکردهام. شايد درستش هم همين است که گاهي هنرمندان بزرگ پنجرهاي را به روي ما بگشايند.
شهر را و خود را با همه آشفتگي و سرگرداني مشترکمان رها ميکنم، از خيابان به کوچهاي خاکي ميپيچم و پس از چند گام درون دشتي عريان، ديواري کاهگلي مرا به سوي خود ميکشاند. دري با زنجيري آويخته که به حريمي امن گشوده ميشود، حوضي پر از آب، درختان سرکشيده به آسمان و در انتها پناهي براي دمي تأمل، براي دمي ارتباط با خودم، براي دمي نگريستن به روح شکسته شکستهام در آينههاي تکه تکهاش.
قرار بر اين بود که به خاطر دومين جلسه درس "آشنايي با مرمت" بنايي را انتخاب کنم و درباره خطراتي که آن را تهديد ميکند بنويسم. انکار نميکنم که شانه خالي کردهام و بسيار بيراهه رفتهام. اما قصدم اين بود که درباره بنايي بنويسم که دوستش دارم، قصدم اين بود بگويم که چرا دوستش دارم و چرا نگرانش هستم. استادم نمونههايي از خطرات انساني و طبيعي را که ميراث به جاي ماندهمان را تهديد ميکنند بر شمرده و من نميخواهم بدون تحقيق کافي – که در اين فرصت کوتاه هنوز انجام ندادهام - آنها را در اينجا واگويم. من تنها از يک تهديد سخن ميگويم. از خطري پنهان و دور از چشم که اين بنايي را که من دوست دارم تهديد ميکند، بنايي که من سرگردان و معلق هنوز دوستش دارم.
با خود فکر مي کنم اگر روزي کاشان گسترش يابد و محله هاي مسکونيش آنقدر متراکم شوند که هيچ حاشيه و حريمي براي "امامزاده شازده ابراهيم" باقي نگذارند، آن روز، روز مرگ اين بناست. روزي که شهرمان با همان آشفتگيها و سردرگميهاش آن را در بر بگيرد و ناچار شويم به خاطر حفظ ميراثمان آن را به نمايشگاهي مسخره از سنت بلعيده شدهمان در دل آشفتگي امروز تبديل کنيم؛ آن روز روزي است که اين بنا را هم به بناهايي افزودهايم که براي نظاره مردارشان کاغذي ميفروشيم و حتي لحظهاي هم خاطره زندگيهايي را که با هم داشتهايم به ياد نخواهيم آورد.
براي من هويت و زندگي "شازده ابراهيم" در مکان دور افتاده و عريانش است. در گريز از شهر و چند دقيقه در سکوت و عمقش انديشيدن، در لحظهای بازيافتن ارتباطي فراموش شده، در خاموشي دلپذير بلندگوهاي کرکننده معنويت.
اين بنا هنوز زندگي ميکند و پذيراي انسانهايي است که او را دوست ميدارند و محرم احساسات بلندشان ميدانند، از عزاداريهاي عدهاي گرفته تا تنهاييهاي عدهاي ديگر.
سخت نگرانش هستم و اميدوارم در گسترش ناگزير شهر، در حرکت لنگ لنگان ناگزير و ستودنيمان به سوي انديشهها و عرصههاي نو، آن را به کاريکاتور مسخرهاي از سنت و معنويت رياکارانهاي که عدهاي نانش را ميخورند، تبديل نکنيم. آن روز ديگر تنهاييم را با او قسمت نخواهم کرد. آن روز ديگر او مرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر