۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

دقایق اول "به دل طبیعت وحشی" را دیدم و ترانه سحرانگیزش را شنیدم.
یاد "هفت" درگذشته هم افتادم.

می‌خواستم به یکی بگویم، یا حتی به خودم، که می‌شود لطفا عاشق نشوی!‍
زدی همه چیزو خراب کردی عزیزم. نمی‌تونستی خودتو نشکنی و دوستش داشته باشی!

کم‌کم تقاضاهای تدریس شبیه‌سازی انرژی ساختمان آغاز می‌شود. باید پیش‌تر بروم، مبانی نظری‌اش را بیاموزم و ساختارهایی برای تدریسش تدوین کنم. البته سر درآوردن از کاری که متخصصینش انگشت‌شمارند لذت‌بخش و راضی‌کننده است. اما باید متوجه هم باشم که همه کمبودها را نمی‌توان با یک هم‌چین چیزی جواب داد، یا دست‌کم باید ریشه‌های علاقه خود را کنکاش کنم و با توجیهات محکمی به آن تکیه کنم.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

با صدای محسن چاوشی:

مگه به‌ت نگفته بودم بی تو روزگار من تیره و تاره؟
حالا یادگار من، بعد سفر کردن تو، طناب داره
دیگه جون نداره دستام، آخر قصه رسیده
عطر تو مثل نفس بود واسه این نفس‌بریده.


این جمله "آخر قصه رسیده" چقدر وحشتناکه!

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

"هنوز این آن پرسش سوزان است."



فراموشش می‌کنم، گاه و بیگاه یقه‌ام را می‌چسبد، دلتنگم می‌کند و کمی انگیزه‌ام می‌دهد.

باید چگونه باشم تا در برابر آنها که از من بالاترند، یا در برابر چیزهایی که دستم از آنها کوتاه است احساس کوتاهی نکنم؟ باید چگونه باشم، باید به چه جایگاهی دست یابم، تا برای خودم کافی باشم؟