۱۳۸۵ اردیبهشت ۱, جمعه

شبها دلم براي خيلي‌ها تنگ مي‌شود.


چند شب پيش به دوستم گفتم براي اين كه متوجه اتفاق دوست داشتن باشيم نياز به بهانه‌ها يا واسطه‌هاي ساده‌اي داريم؛ بهانه‌هايي مثل واقعا با هم خريد كردن، واقعا با هم غذا درست كردن، واقعا با هم چايي خوردن، واقعا هم ديگه رو بوسيدن، واقعا كنار هم آروم گرفتن. اما اينجا همه اينها ممنوعن. فقط مي‌توني تا جايي كه دستت مي‌رسه به صورت مصنوعي و دزدكي اجراشون كني كه فكر كني يا اميدوار باشي دوستي‌اي كه با اون همه اشتياق شروع كردي زنده‌س و زنده مي‌مونه. اونقدر دچار تشويش و اضطراب دروني و بيروني هستي، اونقدر بي پناه و خونه‌اي، كه بايد خيلي مراقب بشي همه اينها معني‌شون رو از دست ندن، كه اگه از دست بدن همه چيز تموم شده.


مگه چند بار مي‌توني كلمات "دوستت ‌دارم" رو بر زبون بياري و قدرت جادويي اونها رو حفظ كني؟ هيج چيز جاي خود واقعا زندگي كردن رو نمي‌گيره. حالا بيا اينو به يه نگهبان ثبت ازدواج بفهمون! اصلا بعد از اين ازدواجاي مسخره‌ي ما، با اين مراسم خسته‌كننده و كشنده‌ش، با بار له كننده مسؤوليتش، چيزي از زيبايي زندگي آزاد با كسي كه دوستش داري مي‌مونه؟ مي‌دونم يه هنرمند، يه انسان انديشمند، بايد بتونه يه جور ديگه هم ازدواج كنه، بايد وقتي ازدواج كنه كه تا انتهاشو ديده باشه و يقين داشته باشه، اما اين خللي در اصل موضوع وارد نمي‌كنه؛ هيچ مدل مصنوعي‌اي از زندگي به زيبايي زندگي آزاد و ديوانه‌وار نيست.


واي چه جايي زندگي مي‌كنيم. گاهي دلم بدجوري از اين موضوع مي‌گيره.
ديشب براي دوستم يه شلوار كتاني خوشگل و خوش رنگ كادو گرفتم. وقتي تو خيابون ميرداماد راه مي‌رفتيم تا به ماشينمون برسيم، مي‌خواستم دو دستي بلندش كنم و ببوسمش. صد هزار صفحه آيه و حديث و دليل و سنت پشت اين موضوع باشه من اصلا درك نمي‌كنم به چه حقي اين آزادي رو از من مي‌گيرن، به چه حقي منو از بيان زيباترين احساسات زندگيم محروم مي‌كنن. من به هيچ شكل ديگه‌اي نمي‌تونم احساس اون لحظه‌مو بيان كنم، و نه فقط براي اينكه دوستم متوجه بشه، براي اينكه خودم هم متوجه بشم، متوجه اتفاق بزرگ دوست داشتن، و براي اينكه تو اين جامعه سنتي و مادي‌ كثافت فراموشش نكنم. واي اصلا نمي‌فهمم چطور آدمها در اثر ارزش‌هاي تحميلي و رياكارانه يه عده كه فقط دنبال منافع مادي و سياسي خودشونن، خودشونم عوض شدن و يه جور ديگه فكر مي‌كنن و رفتار مي‌كنن. يعني از خودتون هيچ چي نداشتين و ندارين؟ يعني خودتون با فكرتون و با قلبتون نمي‌تونين هيچ زشت و زيبايي رو، هيچ اصل و بدلي رو، تشخيص بدين؟


پاهاي خوشگل دوستمو تو شلوار خوش رنگش فقط چند لحظه تو اتاق تعويض لباس فروشگاه مي‌بينم.
راستي دوستمم تو فكره كه بره و تو كشوري ادامه تحصيل بده كه حداقل يه چيزيش سر جاش باشه. مي‌ترسم آخرش دوستم بره و همه اميدهامون بر باد بره.
آخ چه كشوري ساختين! همه فقط مي‌خوان ازش فرار كنن و در اين موضوع شكي نيست كه راحت شدن از اين جهنم از هر چيز ديگه‌اي كه اينجا داشته باشي با ارزش‌تره.


دوس دارم دوستم يه شب مهمونم باشه، دوس دارم يه شب كنار دوستم به خواب برم، تو اتاق خودم، كه دوسش دارم. دوس دارم يه روز صبحانه رو با دوستم بخورم. دوس دارم رخوت كاراي احمقانه‌اي رو كه درگيرشم با يه بغل حسابي از تنم بيرون كنم. دوس دارم يه بار آسوده از هر تشويشي دوستمو ببوسم.

۱۳۸۵ فروردین ۱۸, جمعه

آخ از وقتايي كه زندگي شخصي و تنهايي آدم له مي‌شه!
سال هشتاد و پنج هم اينجوري شروع شد!
و البته موضوع مهم ديگه اينه كه من هيچ عيدي تو زندگيم گرفتار و متعهد نبودم و اين تجربه‌ي تازه و دلپذيري بود!

دلم برات تنگ شده ليموترشم!
چقدر نبودنم طولاني شده.

اي خدا! من نمي‌خوام معماري كنم! من مي‌خوام معمولي، راحت و خوشگل زندگي كنم، با يه كاري با ساعت معمولي، و بعدش گاه و بي‌گاه بشينم تو اتاقم و بنويسم.

من مي‌خوام سرم رو بذارم رو پاي دوستم و گاهي كتابي رو كه اون مي‌خونه بشنوم و گاهي كتاب خودم رو براش بخونم.

من تو ساعات عصر و شب كه تو خونه‌م هيچ دغدغه و كار اجباري‌اي نمي‌خوام، حتي اگه اون كار آفرينش زيباترين اثر هنري قابل تصور براي من باشه. هيچ كاري نبايد به شكل اجباري در بياد، به خصوص كاراي دوس داشتني.