یکی از آخرین بارهایی که دیدمش، بعدازظهر تابستانی گرمی بود که از جلسه دفاع رسالهم برمیگشتیم. استاد راهنمای اولم بود. گرچه سر جلسه طولانی و گرم دفاعم خسته شده بود اما از ممتاز شدنم خوشحال بود. انگار از آخرین نفرایی بودم که باهاش رساله گرفته بودم. همون وقتا بازنشستهش کردن.
تو ماشینِ چند ساعت مونده زیر آفتاب، از شونزده آذر پایین اومدیم و میدون انقلاب، پشت انبوه آدمایی که از خیابون میگذشتن، وایسادیم. اونجا گفت: «میدونی تو دیگه فارغالتحصیل شدی و از مایی. یه سؤالی رو خودمونی ازت میپرسم. این روزا دخترا خیلی خوشگل شدن، یا من که پیر شدم اینجوری میبینمشون؟»
خوب برای من، تو اون گرما، خیلی قابل فهم نبود که چه چیز دخترای سیاهپوش عبوس و خمودهای که از برابرمون میگذشتن خوشگل بود. جواب بی سر و تهی دادم که نه اختلاف نظرمون معلوم بشه نه جوونی و پیریمون.
چند روز بعد وقتی تو بیمارستان خوابید و عمل قلب باز کرد، زن دومش رفته بود امریکا پیش بچههای شوهر اولش. بچههای زن اولش هم اتریش بودن. روزهای زیادی تو بیمارستان موند. کسی هم همراهش نبود. وقت ملاقات هر روز فقط یک ساعت بود. یکی دو بار تونستم ببینمش. رو تختش آروم خوابیده بود. میگفت به تنهایی عادت داره.