۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

یادداشت‌های سربازی - دو


هر روز به اجبار هشت رکعت نماز می‌خوانم. گاهی بوی پا تنفس را دشوار می‌کند. گاهی از رنج تظاهر نهفته در لحن و صدای غرای نمازگزاران می‌خواهم سرم را به دیوار بکوبم. این شبکه در هم تنیده فریب و تظاهر از چه هنگام بنا شده؟


این پیامبر که بوده؟ این امام زمان که این همه آمدنش را می‌خواهند که بوده؟ نکند شبیه همین‌ها بوده‌اند که برای ما روضه می‌خوانند؟ یعنی این قرآنی که می‌گوید زنانی را که از نافرمانی‌شان بیم دارید، پند دهید و در خواب‌گاه‌ها از ایشان دوری کنید و آنان را بزنید، سعادت بشر را تمام و کمال بیمه می‌کند؟


این همه صلوات کجا می‌رود؟ این همه صلوات که، به هر بهانه، از حنجره‌‌ام بیرون می کشند کجا می‌رود؟
وقتی روضه می‌خوانند و صدای گریستن و ضجه زدن را شبیه‌سازی می‌کنند سرم را روی زانوانم می‌گذارم و یاد یک دخمه‌ی سیاه می‌افتم.
خدایا! تو صدای آن دختر را شنیدی وقتی آن همه تنها و بی‌پناه بود؟ وقتی تنش زیر تن مؤمنانت پاره پاره می‌شد و وقتی از این همه ناتوانی و رنج و درد جان سپرد؟