۱۳۸۲ دی ۲۱, یکشنبه

حالم از نوشته هاي اين روزهام بهم ميخوره.
هر کاري رو بدون وقت گذاشتن و فکر کردن و زحمت کشيدن انجام بدي اينجوري ميشه.
خيلي ناراحتم که وقتي براي جدي نوشتن ندارم.
آخه اصلا نوشتن اين چرت و پرتها چه ضرورتي داره. اونم بدون خلق هيچ فرم و زبان خاصي. اصلا انگار تو اين شتابزدگي و بي مجالي فقط براي اينکه وبلاگم نميره زورکي و بي فکر يه چيزايي مينويسم.
بايد يه فکر اساسي کرد!
بايد يه فکر اساسي کرد براي اين بي مجالي و عقيم شدن.


Ɛ

چراغا روشن بودن، اما هيچ کس نبود.


با سه چهار تا از بچه ها تو آتليه بوديم. ديگه آخرين کاراي اين درس وحشتناک سنگين طراحي فني رو انجام ميداديم. درسي که دو ترم با تمام زندگيمو و لحظات عاشقانه، نکبت بار يا شهسوارانه‌ش حسابي پيوند خورده.
چه روزهايي تو ترم قبل که مي بايست کار پروژه رو پيش ببرم اما احساسات قلبم جوري بود که ترجيح مي دادم فقط بشينم و به پنجره نگاه کنم و يا بي هدف قدم بزنم و چه لحظات خوبي تو اين ترم که خودمو جم و جور کردم و يه کم بالا کشيدم و عقب افتادگي حاصل از اون روزا رو يه خورده کم کردم.

رامين آلبومشو زودي بست و رفت. نگين ماکتشو در کمترين وقت ممکن با فوم ساخته بود و حالا ميخواست يه کم ترميمش کنه! کژال ريزه کارياي نقشه هاشو درست ميکرد.
فرنوش رو نميدونم چه کار ميکرد. حميد رضام مدت زيادي غيبش مي زد و گاه و بيگاه پيداش ميشد. پيوندم تازه ساعت چهار رسيد.
منم اول حاشيه نوزده برگ نقشه هامو بريدم. مقواي سبزي رو هم که براي پشت و روي آلبومم گرفته بودم و رو يکيش عنوان و اينا رو چاپ کرده بودم به اندازه A1 بريدم و آلبومو شيرازه زدم. خيلي خوشحال بودم که هنوز وقت داشتم و ميتونستم قاب شيشه هاي ماکتمو که خيلي خوب ساخته بودم و هر کي مي ديدش کلي ازش تعريف ميکرد ببرمو و بچسپونم.

قاب در رو به حياط ماکتم آخرين چيزي بودي که مي بايست بچسپونم. دو تا نوار به ضخامت يک ميليمتر. ديگه زياد حوصله خطکش گذاشتن و اينا نداشتم و ارتفاعشونو اونقد آزمايش کردم تا درست شد و بعد چسپوندمشون.
کار تموم شد.
عاقبت اين کار به هر شکلي که بود تموم شده بود.
آخ! چه لحظه عجيبي!
ميزو خالي کردم و يه بار آلبوممو ورق زدم. نسبت به وضعيت عقب مونده اي که داشتم بد نشده بود.
ساعت نزديکاي پنج بود که يکي حرف نهار زد و يادم افتاد که از ساعت 6 صبح هيچ چي نخوردم و چقدر گشنمه. زنگ زديم يه ساندويچي و سفارش ساندويچ داديم که بياره دانشگاه.
ساندويچا که اومد با هم نشستيم و نهار خورديم. لحظات خيلي خوبي بود. ولي خوب نميشد خيلي خوشحال بود. چون تازه ماجراي کارايي شروع ميشد که به خاطر اين کار سنگين عقب افتاده بود. شفق همه رو دعوت کرد خونه شون تو کرج. من خسته و و کلافه بودم و رد کردم. فقط نگين که ميخواست کرج بمونه قبول کرد.

نهار رو که خوردم ديگه از بچه ها جدا شدم. هيچ کدوم از کسايي که معمولا تو دانشگاه باهاشونم نبودن و اين با توجه به شرايط روحيم مي تونست يه کم خطرناک باشه!
وقتي به حوض وسط دانشگاه رسيدم هوا داشت آروم آروم تاريک ميشد. دانشگاه خيلي خلوت بود. اما چراغاي آتليه بچه هاي نقاشي روشن بود. رفتم تو دانشکده شون و در آتليه رو باز کردم.
چراغا روشن بودن، اما هيچ کس نبود. اون نقاشيم که دوسش داشتم ديگه رو ديوار اون کنج دوست داشتني آتليه نبود. يه لحظه احساس بدي تو دلم اومد و با فکراي مغشوشي اومدم بيرون.
از پله هاي هميشگي رفتم پايين و رسيدم به سلف. يکي دو نفر بييشتر تو سلف نبودن. يه چايي گرفتم و تنها پشت يکي از ميزاي رو به پنجره نشستم.
خسته بودم. خسته و بي انگيزه! چند دقيقه تنها بودم که بچه ها اومدن و پيشم نشستن. همه از خستگي ولو بوديم. يه کم با هم حرف زديم تا سرويسا اومدن.
سرويس که راه افتاد هوا ديگه تاريک شده بود. راننده چراغاي قرمز اتوبوسو روشن کرد. خسته بودم و يه کم دل گرفته. ولي خوب يه کم خوشحال بودم که اين يه امشبو ميتونم راحت تو خونه بشينم و زندگي عاديو و شخصيمو يه کم به ياد بيارم. يه کم که گذشت خوابم برد. بيدار که شدم پل ستارخان بوديم.

هیچ نظری موجود نیست: