۱۳۸۲ بهمن ۳, جمعه

با يه دوست قرار گذاشتيم يه بار با هم کتاب بخريم. آخه دوستم اشتياق زيادي داره که آروم آروم کتاباي خودشو پيدا کنه. ديروز که از سرکار برگشتم همديگه رو ديديم.

بعد از انتخاب کتابا که تو کافه طبقه بالا نشستيم، ديگه شب شده بود. از کنار صورت دوستم که روبروم نشسته بود، از پشت شيشه‌ها، از ميون لامپاي آويخته بلند، حرکت ماشينا با چراغاي روشنشون روي پل پيدا بود. فکر کنم يه عده بعد از خستگي يه روز کاري برميگشتن خونه‌هاشون. لابد بعضيام تو اين شب تعطيل ميرفتن خونه آشنايي مهموني. شايدم يه چند نفري دلتنگ بودن و بي‌هدف روي پل حرکت مي‌کردن.

به دوستم يه کتاب هديه داده بودم. تو صفحه اول کتاب يه جمله - که از کسي خونده بودمش - نوشتم : آنچه بيش از هر چيز به جهان روشني بخشيده، رنگ سياه است؛ رنگ سياه مرکب.

هیچ نظری موجود نیست: