۱۳۸۲ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

"آني" مرد.
کنار خواهرش، تو جاده‌ای که مسیر همیشگیش بود.
همه چیز دقیقا حساب شده بود!
اتوبوس خراب شد. تاکسی‌ای که بهش زنگ زده بود دیر اومد و وقتی رسید جلوتر نگه داشت. وقتی به سمت تاکسی رفت یه اتومبیل با چراغ خاموش از جاده منحرف شد ...
به همین سادگی!
"آني" متلاشي شد.
تلفنش هم که از گردنش آویزون بود تو قلبش فرو رفت؛ تلفنی که تا چند لحظه پیشتر حامل صداي محبوبش بود،
صدایی که شش سال تمام، لحظه به لحظه، دوستش می‌داشت، صدایی که شش سال تمام منتظر بود تا تو یه شب زیبا، تو یه جشن کوچیک، به تمامی در آغوشش بکشه.
دور از اون صدا، صدایی که دیگه نمی تونست از بوقهای آزاد بی پاسخ تلفن بگذره، زیر تل خاکی و سنگی آروم گرفت.
انگار خدا اون روز چشمهاشو بسته بود.


Ɛ


اونسوی خط، درست پس از خداحافظی، "بابک" فریادی شنید، فریاد خواهر "آنی" رو.
هر چقدر تلفنش رو گرفت، هیچ کس پاسخ نداد. فقط صدای بوق می‌یومد. بوق ... بوق ... بوق.


Ɛ


دوازده شب بعد، بي هدف تو خيابونا ميچرخيم.
دونه‌هاي ريز برف آروم آروم رو شيشه ماشين پايين مي يان و برف‌پاک‌کنها به سرعت کنارشون ميزنن.
شيشه رو پايين ميکشم تا "بابک" سيگار بکشه.

- بيشتر از همه به چي فکر ميکني؟ ... به خدایی که نیست؟ به اتفاقی که هرگز نمیبایست اتفاق بیفته؟ به نبودنش؟ به خودت؟ به چي؟
- بیشتر از همه ... بیشتر از همه ... به اینکه چه کارهايي که مي‌بايست ميکردم و نکردم، چه حرفهايي که مي‌بايست ميزدم و نزدم. چه چيزهايي که مي‌بايست فراموش ميکردم و نکردم.

- فکر ميکني هنوز "جايي" وجود داره؟ هنوز "هست" ؟ هنوز "زنده‌س" ؟
- نه! اون زير خاکها دفن شده فرهنگ، با کرمها و خرخاکیها. تو نميتوني اين موضوع رو درک کني. من تصويرش رو ديدم. خودم ديدمش که فقط يک صورت و سينه ازش مونده بود و وقتي تو دهنش آب ميريختن از تمام وجودش خون سرازير ميشد. خودم خاک گورش رو با دستهام کندم و گربه هايي رو ديدم که رو قبر بدون سنگش جست و خيز ميکردن.
نه! تو نميتوني اين موضوع رو درک کني.
اصلا اگه اینجوری باشه وحشتناکه! آخه از اين فکر بي نهايت مي ترسم. از اینکه جايي "باشه" و منو ببينه، از اینکه همه زشتياي منو بفهمه. من خجالت ميکشم. من ميترسم. هر چقدر هم همديگه رو دوست داشته باشيم يه پرده‌هايي بينمون هست. يه چيزايي که از دوستمون مخفي ميکنيم و همش به خودمون ميگيم که يه روز همه رو بازگو ميکنيم. اما ...
يعني واقعا "روح" وجود داره؟ يعني ممکنه اون الان تو صندلي عقب نشسته باشه و ما رو "نگاه" کنه؟

هیچ نظری موجود نیست: