۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

تمام امروز چشم به راهت بودم.
ميدونم كه حقم بود. اما باور كن يك لحظه هم به ذهنم نرسيده بود. شايد هم ترسي قديمي، ناخودآگاه فكرمو متوقف كرده بود.

آخه من اين چند روز رو چطور بگذرونم؟
چطور اين تاريكي و اين چراغهاي تاريك رو تاب بيارم؟
چرا نفهميدم نوري به تمام وجودم راه پيدا كرده؟
چرا فراموش كردم پنجره‌اي به سوي خونه‌ پر از زيباييت باز كنم؟

با اين همه اين جدايي چراغ ديگري روشن كرد ...
چراغي تا هميشه روشن در اعماق وجودم.

نه!
هيچ كاري از دستم بر نمياد.
بايد منتظر بمونم و به خاطر خاطرات تلخ نترسم.
هيچ كاري از دستم بر نمياد جز اينكه تو اتاقم به پنجره‌مو و آينه‌م خيره بشم و با اميد و شور، عشق رو به تمام وجودم راه بدم.

هیچ نظری موجود نیست: