۱۳۸۳ مهر ۱۹, یکشنبه

خيلي غيرمنتظره، عروسي بهترين دوستم بهم خورد.
گرچه اين مدت، بدون اون، خيلي تنها شده بودم، اما باز واقعا ناراحت شدم.
اميدوارم ماجرايي كه اتفاق افتاده فقط يه بالا پايين سخت ديگه باشه. اميدوارم تو قلب محكم دوستم چيزي براي وقت برگشتن دوستش باقي مونده باشه.


ديشب بهم گفت : " فرهنگ! من باز مجرد شدم! "
بيچاره يكي دو بار اشتباهي صدام كرد.
گفتم : " اين صدا كردن آدمهام چه چيز عجيبيه! من شايد الان بيست تا دختر دور و برم باشن كه از اين بيست تا با ده نفرشون يه كم دوست باشم و از ميون اين ده تا دوستي با پنج نفرشون واقعا برام مهم باشه. اصلا گاهي اونقد قاطي ميشه كه خودمم نمي‌دونم كدومشون برام مهمترن! "
پريد وسط حرفم و گفت : "فرهنگ! واقعا؟ "
ادامه دادم : "اما تو اين وضعيت وقتي مي‌خواي كسي رو واقعا صدا كني، اسم اون آْدمي به زبونت مياد كه برات مهم‌تره! منم خيلي وقتا اين و اونو عوضي صدا مي‌كنم! "
گفت : " فرهنگ حسوديم شد! "
گفتم : " به چي؟ به اينكه اندازه من دوست پسر نداري؟ "
گفت : " نه خير! مي‌خوام ببينم تو اين دوست دختراي بيشمار تو رتبه من چنده؟! "


آدم بخواد هر جوري شده دوست غمگينشو خوشحال كنه همين ميشه ديگه!

هیچ نظری موجود نیست: