۱۳۸۳ مهر ۲۹, چهارشنبه

اگه يه دفعه اتفاق خاصي برنامه‌هاي زندگيمو بهم نريزه - كه نبايد بريزه -
اگه يه دفعه يه موضوع اونقدر به قلبم راه پيدا نكنه كه نتونم ننويسمش - كه نبايد راه پيدا كنه -
اگه يه دفعه راه ديگه‌اي از اين راه و خودم و فرصت زندگيم برام مهمتر نشه - كه حالا اين مدت رو تو رو به خدا نشه! -
سعي مي‌كنم چهار ماه اينجا ننويسم، چهار ماه و ده روز!


سعي مي كنم تو اين چهار ماه نگران خالي موندن وبلاگ نازنينم نباشم. مهم همينه كه اين مدت ديگه به اين موضوع فكر نكنم.
يعني اگه يه وقتي فرصتي شد و ذهنم جم و جور بود مي‌نويسم و گرنه مي‌مونه براي همون اسفند عزيز و روز تولدم!
آخ كه چقدر اين روزها تنهام و چقدر كه اينجوري تنهاتر ميشم.
آخ كه چقدر اين روزها تنهام و چقدر سخته كه بي هيچ كوله‌باري راه دور و دشوارري رو تاب بياري!


اما كار بزرگ كردن يعني همين سختي‌ها رو تاب آوردن، همين تنهايي‌ها رو تاب آوردن.
همين وفادار موندن به خودم و راهي كه در پيش دارم، حتي وقتي مي‌دونم خيلي راه تحفه‌اي هم نيست، ولي فعلا بهترين راه و بهترين انتخابه!


مي‌دونم كه اگه كسي هر روز صبح راه تپه سنگي رو با دلوهاي سنگين طي كنه تا تك درخت خشكيده اون بالا رو آب بده ...
هر روز و هر روز،
و هرگز خسته و نااميد نشه،
عاقبت يه روزي
يه روزي ... اون درخت خشكيده
اون درخت كه سالهاي سال برگ و باري به خودش نديده ...
جوانه مي‌زنه.
تنها چيزي كه مي‌دونم و از تنهايي درم مي‌ياره همينه!


- اه! بسه!
آدم نبايد وقت خداحافظي خيلي طولش بده.
اين خيلي مهمه!
بدرود.

هیچ نظری موجود نیست: