از کنار هم گذشتيم.
تو يه اتاق سرک کشيدم. اونجا نبودن. اتاق بعدي رو که ديدم فهميدم پيداشون کردم. پنجره اتاق باز بود و نقاشياتو رو چند تا ميز چيده بودي. هيچ کس تو اتاق نبود. کيفمو زمين انداختم و نشستم. همينطور نشستم و نگاه کردم.
من با نقاشياي تو تنها شده بودم ... من با نقاشيايي که دوستشون داشتم تنها شده بودم ...
احساس کردم ديرزمانيه که با نقاشياي تو آشنايي به هم رسوندم، ديرزمانيه که با نقاشياي تو دوستم؛ با دستاي شکننده و درختاي تنهاشون، با ابهام و سکوت رنگهاشون.
چقدر دوست داشتنيه که نقاشيا زيبان اما هيچ چي نميگن. انگار نميخوان هيچ مفهوم زيبايي رو با کمات سنگينشون کدر کنن.
از کنار هم ميگذريم.
سرشار از دوست داشتنم اما هيچ کلمهاي نميگم که تو رو از گذشتن از کنارم منع کنه؛ از قدم برداشتن تو راهي که در پيش داري. من همين گذشتن رو دوست دارم، همين رقصيدن رو همين رنگهاي روي بوم رو.
از کنار هم ميگذريم، اشتياق و دوستيمون رو لبخندي ميزنيم و ميميريم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر