"گاو خوني" ، آخرين فيلم بهروز افخمي، آدمي كه به شكل دوستداشتنياي حرفهايه، فيلم مرموز و غريبيه. اونقدر كه فكر ميكنم اگه برين فيلم رو ببينين نيم ساعت نگذشته ميزنين بيرون و به كارگردان كه سهله، به زمين و زمان - و صد البته به من - فحش ميدين! اما با اين همه گاوخوني رو نميشه به سادگي فراموش كرد!
نقدهايي كه در موردش خونده بودم همه ميگفتن كه اقتباس افخمي از رمان "جعفر مدرس صادقي" خيلي سردستي بوده. منم اينو يه كم احساس كردم اما خوب بيشتر خود رمان رو نميتونم هضم كنم!
حالا اينجا اصلا به اينها كار ندارم. موضوع اين بود كه همين مرموزي فيلم و تصاويري كه بعضياش بيش از حد زيبا گرفته شده بودن به جايي ار قلبم راه پيدا كردن كه نمي بايست راه پيدا كنن!
بخش زيادي از داستان فيلم تو اصفهان مي گذشت. اصلا يكي از تمهاي اصلي داستان تأثير پنهان و عميق شهر تو روح و زندگي آدمها بود. شخصيت اصلي فيلم يه جا يه همچين چيزي گفت :
" من نميتونم اصفهان زندگي كنم. آخه هم اون با من كار داره هم من با اون كار دارم! چه اونجاهاييش كه همونطور از گذشته باقي مونده، چه اونجاهاييش كه كاملا نوسازي شده و هيچ اثري از گذشته توش نمونده. هر دوشون اذيتم ميكنن. اما تهران نه، نه من باهاش كاري دارم نه اون باهام كاري داره! "
من اين حرف رو خيلي خوب ميفهميدم. اين همه از اين حرف ميزنيم كه شهر بايد هويت داشته باشه، بايد توسعهش با مراقبت از گذشتهش باشه و اينها، ولي هيچ كاريش نميشه كرد، آدمها گاهي تو موقعيتي قرار ميگيرن كه ترجيح ميدن هيچ خاطرهاي از شهري كه توش زندگي ميكنن نداشته باشن؛ ترجيح ميدن شهر هيچ كاري به كارشون نداشته باشه؛ دوست دارن شهر بتونه اونها رو تو خودش گم كنه.
شايد چون شهري كه باهاش ارتباط ناخودآگاهي دارن بهشون احساس ضعف و شكست ميده يا احساس دلتنگياي به خاطر سالهاي زندگياي كه اونجوري كه فكر ميكردن و آرزو داشتن پيش نرفته. يا ساده تر از همه اينها، چون از شهر خاطره بدي دارن، از روحش و كالبدش، كه اينجور وقتا بدجوري در هم ميآميزن.
ادامه دارد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر