۱۳۸۲ فروردین ۸, جمعه

آخرش وسوسه شدم و نامه‌هاي فروغ رو خوندم!
آخرش دلمو به دريا زدم و اين افسون سيصد صفحه‌اي رو يکباره خوندم!
.
.
.
بهتره هيچ چي نگم ... که اگه بخوام چيزي رو نقل کنم بايد تک تک جمله‌ها رو بنويسم و اگه بخوام احساسات و ديدگاههامو بيان کنم بايد درباره هرنامه ساعتها فکر کنم و بنويسم ...
و ميدونم که بعد از همه اينها باز هم پادرهوا مي‌مونم!
.
.
.
تنها چيزي که مي‌تونم بگم اينه که خوندن اين نامه‌ها خيلي بيش از اون که فکر مي کردم «سهمگين» بود.
«سهمگين» بهترين واژه‌اي بود که پيدا کردم؛ به ياد سخن قديس اسپانيايي قرن شونزدهم که گفته بود :
«عشق مانند مرگ سهمگين است.»
.
.
.
نزديک شدن و لمس کردن زندگي سهمگين فروغ خيلي چيزا رو مي تونه تو آدم تکون بده؛ احساسات رو، تصاوير ذهني رو، نگاهها رو، انتظارها و رؤياها رو.
اگه هم نسبت به زندگي حساسيد و هم مي‌تونيد تا حدي بر احساسات و اعصاب خودتون مسلط باشيد حتما اين کتاب رو بخونيد.
من الان ديگه واژه‌هايي رو که شاملو درباره‌ش گفته کاملا لمس مي کنم :


...
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.


و جاودانگي
رازش را
با تو در ميان نهاد.


پس به هيئت گنجي درآمدي :
بايسته و آزانگيز
گنجي از آن دست
که تملک خاک را و دياران را
از اين سان
دلپذير کرده است!


نامت سپيده دمي است که بر پيشاني آسمان مي‌گذرد.
متبرک باد نام تو!


و ما همچنان
دوره مي‌کنيم
شب را و روز را
هنوز را ...

هیچ نظری موجود نیست: