۱۳۸۱ اسفند ۱۷, شنبه

چرا باز منو تو اين موقعيت سخت قرار دادي؟
تو اين موقعيتي که هر کاري کني يه جوري نتيجه‌ش بده!
تو که خودت منو به اينجا کشوندي.
تو منو از دنياي آزاد خودم جدا کردي. هر جوري فکر ميکنم مي‌بينم نمي‌بايست بعد از اون رهام کني و بندازيم تو يه موقعيت تکراريه تکراري. خوب اينجوري که من عياش‌تر و بي باورتر ميشم.
کمکم کن!
ديگه اين روزها به تو هم کمتر ميتونم تکيه کنم.
من که گفته بودم نميخوام اينجوري بيام پيشت!
.
.
ديشب يه بار ديگه مجبور شدم با يه دوست گفتگوي تلخ و دشواري انجام بدم. همون حرفهاي تلخي که يه بار ديگه کمي‌شو نوشتم. همون حرفهاي کم توان و نااميدانه درباره اينکه چقدر با روابط قراردادي و مرزبندي شده مشکل دارم و همون ماجراي دوستي بدون يگانگي.
اون بار که حرفها رو نقل کردم خيلي درگير و پرحرارت بودم. اما الان ديگه نه. ديگه واقعا از گفتن اين حرفها و از افتادن تو اين موقعيتها خسته شدم. چند بار بايد اين حرفها رو بزنم؟
ديشب ديگه اصلا تمرکز اين که ديدگاهها و حرفهامو جمع و جور کنم نداشتم. بذار هر جوري که دوست داره در موردم فکر کنه. خيلي ساده به عادي ترين و قراردادي ترين و احمقانه ترين قواعد تن دادم. قواعد و حرفهايي که خودم هم مي دونم واقعي و درسته اما پيش از اين نيرويي داشتم که جلوشون وايسم و برم تو راههايي که انتهاش پيدا نيست. اما تبر ستبر واقعيت و سهمگين بودن راهي که پايانش معلوم نيست نيروي زيادي توم باقي نگذاشته.
.
.
از چند وقت پيش که يه بار با اين دوست صحبت کرده بودم فهميدم که رابطه ما يه رابطه يگانه نيست. در نتيجه ديشب موقع صحبت کردن اصلا ناراحت نشدم. شايد بهترم شد. چون معمولا وقتي چيزي با صحبت کردن و تو يه فضاي انساني رو سرم خراب ميشه خيلي قدرت پيدا مي کنم؛ دغدغه موضوع فروکش ميکنه و ميفهمم که بايد از نيروي فراموشي استفاده کنم.
اما چرا از همون شب اول به موضوع جدي فکر نکردم؟
.
.
صحبت اون شب يه جور ديگه بود. ما اون شب به صراحت ديشب صحبت نکرديم و بازي با الفاظ رو به شکل زيبايي ادامه داديم. حرفهاي اون شبش به من اين احساس رو داد که تو اين آدم نيرويي هست براي شکستن قواعد مسخره بازي. گرچه خودم مي دونستم که با قواعد بازي فلسفي و روحي انسان ديگه نميشه جنگيد. اما دوست داشتم يه مدت خودم فکر نکنم و روي زورقي که اون داشت حرکت کنم.
ميخواستم براي يه مدت دنيا رو همونجوري که اون مي گفت فرض کنم و فقط به بهتر کردن دوستيمون فکر کنم. چون واقعا بهم نشون ميداد دوستيمون براش با ارزشه و براي من همين کافي بود. يعني همين که حس ميکردم تونسته مثل حرفهاي زيباش زندگي کنه و به تناقضي نرسيده که بارشو رو پشت من بيچاره خالي کنه، خيلي احساس خوبي بهم دست ميداد. حس مي کردم دنيا براي ساعاتي قاعده تلخ بازيشو کنار گذاشته و زيباي زيبا شده. شکي نبود که اين کار پايان بدي داره. اما يه چيزي توم بود که مي گفت : بايد عشق و باور در ذره ذره جان تو باشه. شايد همون کسي که تو رو به اين راه کشونده کاري بکنه که بتوني هميشه اينقدر دنيا رو خوب ببيني.
اينجوري اون آدم شده بود براي من محمل خوب ديدن دنيا، فکر نکردن به تلخيها و فراموش کردن قواعد گاه احمقانه زندگي ...
اما گفتم فقط يه معجره مي تونست کاري کنه که اين جريان بدون مشکل ساز شدن شکوفا بشه. طبعا عاقبت يه جايي رفتارهاي من اونو مي ترسوند و رفتارهاي اون منو نااميد و سرد مي کرد و اين حلقه معيوب کذايي مثل هميشه پدر رابطه رو در مي آورد!
.
.
اما ديشب ديگه اينطور نبود. يعني بهتر بود راحت‌تر صحبت کنيم. اون قدر صريح حرف زديم و اونقدر راحت تلخ ترين قواعد بازي رو پذيرفت و به من هشدار داد که ديگه تصوير «ژيسلن وار» او و دوستيمون فرو ريخت.
اشتباه نکنيد حرفهاي ما منطقي‌ترين و درست ترين حرفها بود و احتمالا منطقي ترين و درست ترين نتيجه رو خواهد داشت. اما ديگه جايي براي سر کردن تو خواب زيبايي که آدم رو از مسخره‌گي ها و تلخيها غافل ميکرد باقي نميذاشت.
وقتي باهاش حرف مي زدم بيشتر به اين فکر مي کردم که دوست داشتن من آزادی و راحتيش رو برهم نزنه. اما کم کم کلماتي از بحث تو روحم نفوذ کرد. کلماتي که کمي (خيلي خيلي کم) بوي غرور و ترحم ميداد. اصلا آدم مغروري نيستم که اينها بهم بربخوره. اما خوب دوستي ناب ميانه زيادي با اينها نداره. و خوب اگه کسي دوست داشتن رو گوهر ناب هستي و معني دهنده زندگي مي دونه، هيچ وقت نبايد بذاره این راه نجات تو چنين موقعيتي بي‌ارزش بشه.
من اصلا نميدونم چه اتفاقي تو قلبم مي يفته و ديگه تصميمها و احساستم رو اينجا نمي‌نويسم. اما هر چي هست خيلي نگرانه اينم که کاري کنم تصوير «ژيسلن وار» دوستم خراب بشه. آخه گاهي اوقات موندن و دوست داشتن فقط موجب اعصاب خوردي و خراب شدن تصويرهاي زيبا ميشه. من از اين اتفاق خيلي ميترسم. ديگه نميخوام اين دوست رو از دست بدم حتي به کمک از دست دادن هر چيز ظاهري.
چون از دست دادن دردناکتر يه دوست زمانيه که تصوير زيباش تو ذهنت خدشه دار بشه. شايد «کي‌ير که گور» هم در مورد «رجينا» يه همچين کاري کرده ...
.
.
بگذريم ...! هيچ کدوم از اين اتفافات و فکرها نبايد موجب بشه من شادي و زندگي رو رها کنم.
ديشب و امروز هيچ کدوم از اين فکرها آرومم نکرد. همشون پر از تناقض بودن. اما يه دفعه وقتي تو اتوبوس نشسته بودم ياد يه جمله يه کتاب افتادم.
جمله‌اي که «کريستن بوبن» درباره محبوبش «ژيسلن» گفته بود و من يه دفعه اين رو در مورد خودم احساس کردم و تو اين مدت اين تنها نگاهي به دنيا بود که تسکينم داد :
« زندگي مطلق ... زندگي آميخته با نااميدي، عشق و شادي ... سه گل سرخي که در ملايمت حقيقي ات پنهان بودند ... عشق هميشه در تو بود. همانطور که خواهر کوچکش شادي. و نااميدي؛ آن زمان که فهميدي هيچ گاه پاسخ گويي براي عشق وجود نخواهد داشت.»
اين جمله آخر خيلي به دلم نشست. يه کم آرومم کرد. اين نگاه ناب ميتونست خيلي چيزا رو پاسخ بده و دغدغه‌ها و رنجها رو فرو بنشونه. و در نهايت يه راهي جلو آدم باقي بذاره. راهي که از اول مي پذيري که سرانجامي نداره. راه بي سرانجامي که مي دوني تو اين دنيا که زمان همه چيز رو عادي ميکنه سرشار از اشتياق و زندگيه.
شادي و عشق. عشق زيبايي که هيچ گاه پاسخگويي نخواهد داشت.
شايد زندگي اينگونه خيلي جاودانه‌تر و پراشتياقتر از يه زندگي با وصال‌هاي کوتاه و کهنه‌گيها و تعهدهاي طولاني باشه. هر چند که اونها هم براي يه آدم فرزانه آزمون بزرگيه.





هیچ نظری موجود نیست: