۱۳۸۱ اسفند ۲۱, چهارشنبه

چه باروني مي‌ياد.
چه باروني ... چه باروني ...
.
.
اين روزا گاهي شادم گاهي غمگين.
گاهي اتفاقات خوب کوچيکي برام مي‌يفته. اما معمولا نه. خبر خاصي نيست و همه چيز در سکون و بي احساسي ميگذره. آدم وقتي جلو ناراحت شدن خودشو ميگيره تا مدتي کم احساس ميشه.
اما با ابن وجود گاهي شادم.
شادي که گاهي تو خودم و زندگيم پيداش مي‌کنم.
.
.
آي خدا جونم!
چه باروني مي‌ياد.
هميشه عصراي باروني ياد آدمها و چيزايي مي‌يفتم که دوست دارم.
.
.
دوست خوبي که تا حالا خيلي کم همديگه رو ديديم بهم گفت اين بار همديگه رو تو موزه هنرهاي معاصر ببينيم.
خيلي پيشنهاد عالي‌ای بود. اما ای کاش قرارمون امروز بود. امروز که بارون مي‌ياد.
اگه تو اين عصر باروني اونجا همديگه رو مي ديديم و اگه ... اگه ... اگه مي تونستيم لحظات خوبي داشته باشيم، شايد من همونجا ميمردم؛ همونجا تو حياط زير بارون.

هیچ نظری موجود نیست: