۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

یک. کیانوش عیاری که با "بودن یا نبودن" در طول ده روز، هفت شب ما را به سینما سپیده‌ی خیابان انقلاب کشانده بود، درباره‌ی خود چیزی به این مضمون می‌گفت: "من انسان کم‌استعدادی هستم که برای دست یافتن به چیزهای بزرگ باید بسیار تلاش کنم".


دو. اگر چه افسوس ندیدن آخرین قسمت "روزگار قریب" به دلم ماند اما هنوز طعم دیدن بخش‌هایی از این کار زیر زبانم است. چند شب جادوی آن تصاویر خالی از عناصر نمایشی و معنایی مسحورم کرد! امشب که پشت‌صحنه‌ی‌ کارش را دیدم و گفت‌گویش را خواندم، ابعاد باورنکردنی بداهه کاریش حیرت‌زده‌ام کرد.
.می‌گفت صبح سر صحنه نمی‌دانسته می‌خواهد چه کند. مدتی از عوامل صحنه ایراد می‌گرفته تا برای خودش وقت بخرد. گاهی هم پلان دشوار دروغینی طرح می‌کرده و عوامل را مشغول آماده‌سازی آن می‌کرده و گاه از دل همین نما، سکانسی از داستان را کشف می‌کرده.


سه. مدتی است که گرفتار این فکر استادی شده‌ام. یک حالت آن است که استاد گرفتار بیخودی باشی که انگیزه‌‌ای نداری و یک سری آموخته‌های قدیمی و آب‌رفته‌ات را به هر بهانه‌ای به خورد شنوندگان بیچاره می‌دهی. حالت دیگرش شاید این باشد که تازه کار و پرانگیزه، سکانس‌ها و حتی پلان‌های تدریست را طرح‌ریزی ‌کنی. اما حالت دیگر آن است که آن قدر راه دوم را ادامه بدهی و آن قدر آن انگیزه را زنده نگه داری که دیگر بدون طرح سر کلاس بروی، اما نتیجه مسحورکننده باشد.


چهار. نگرانم. نگران انگیزه‌هایم، که چقدر حقیقی‌اند، و چقدر پاسخ نصفه‌نیمه‌ی دیگر انگیزه‌های فروخورده. نگران آینده‌ام در میان این همه الزامات بی‌حاصل. نگران رؤیاهایی که باید کنار بگذارم. نگران اینکه استادی در حیطه علوم گاهی کم می‌آورد، که نمی‌تواند پاسخ درد عشق‌های دیوانه‌وار باشد! این آخری را چند روز پیش، که نمی‌خواستم سر کار هر روزه بروم، فهمیدم. به نظرم این توصیف‌های احساساتی و پرمعنای نوشته‌های این روزها هم نتیجه همان یادآوری دیوانه‌گی عاشقانه باشد! کجاست این آقای عیاری که جملاتم را از هر گونه عناصر نمایشی و معنایی خالی کند؟

هیچ نظری موجود نیست: