۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

روز تولد بد. بیماری از فرط کار و ضعف.‏

در فراغت‌های پاره‌پاره‌ام، بیش از دیدن تصاویری که از عشقم نسبت به آنها یقین ‏داشته باشم، توان ندارم.‏

پیش‌تر "پاریس تگزاس" را در سینه کولت دیدم و تا یکی دو شب پیش دی‌وی‌دی‌های ‏‏"بازگشت شرلوک هولمز" را، و اکنون پس از دو روز کار از صبح تا شب در سرما و در ‏کنار کسی که مدام مانند شخصیت‌های رادیواکتیو شده‌ی "لبه‌ی تاریکی" سرفه می‌کرد، من ‏مانده‌ام و هارد اکسترنال پونصد گیگی سیاه براقی که همراه لیمو خرید‌ه‌ام، بدون این که باقی ‏ماجراهای شرلوک هولمز و ارتش سری و لبه تاریکی را برایم روی آن ریخته باشند.‏
‏ ‏
من هم مثل منصفانه عزیز که آن همه خوب می‌نویسد، و فکر می‌کنم در نوشتن این ‏یادداشت تحت تأثیر او بوده‌ام، کم کم دچار کابوس پایان نامه می‌شوم. لیمو می‌گفت اگر کار ‏خوبی درآورم، بسیار نیرو می‌گیرم؛ اما گویا حکایت پایان نامه همیشه همان حکایت سنگ ‏بزرگ است.‏

نمی‌دانم چرا بسیار دوست داشتم در انتهای این یادداشت چند فقره فحش نثار کشورم ‏و فرهنگ و دیگر چیزهای "به گندآب درنشسته‌اش" بکنم. اما جز این آخری، که از دستم در ‏رفت، جلوی خود را گرفتم. میل فحش و بدبیراه گفتن که تمامی ندارد! تازه موقع نوشتن همین ‏بند، یاد بندی از شعر هیوز افتادم و عجالتاً همین برای فرونشاندن میلم کفایت می‌کند:‏

‏"این وطن هرگز برای من وطن نبوده است."‏

هیچ نظری موجود نیست: