۱۳۸۲ مهر ۱۶, چهارشنبه

يکي دو روز قبل از پاييز براي قدم زدن و ديدن يه تئاتر رفتم بيرون. هوا کم کم داشت تاريک ميشد که بليط تئاتر رو گرفتم و تو وقتي که تا شروع نمايش داشتم رفتم ساندويچي خوبي که معمولا اونجا ميشينم.
با اين که خوشم مي‌ياد که اين ساندويچياي جديد روح ظريف و تجدد دوست مردم رو فهميدن و ساختموناشون تنهاي جاهايي تو شهره که آدم حس مي کنه دست کم در ظاهرش جزييات معماري با دقت انجام شده(!!)، اما معمولا براي وقت گذروني و فکر کردن اونجاها نميرم. آخه روح شتاب و رفع تکليف بدي توشونه. تو شلوغ پلوغي اومد و رفت کلي آدم غذاتو سفارش ميدي، سريع هم ميگيريش و بعدشم بايد سريع بخوريش. هميشه هم اينطور نيست که کسي رو سرت وايساده باشه و منتظر باشه که بري اما به هر حال خودت ناخودآگاه حس مي کني اينجا جاي موندن نيست. رنگ و بوي سرمايه‌داري و بي‌وجداني فضا رو که ول کنيم سيستم خيلي خوبيه که فوري غذا رو بهت ميده و گاهي خيلي بدرد ميخوره. اما خوب وقتي عصرا ميخواي بشيني و فکر کني ترجيح ميدي بري جايي بشيني که اصلا چند دقيقه‌اي طول بکشه تا غذاتو آماده کنن. يه جايي که آدما توش بي اعتنا به خوردن غذا و نوشيدني بشينن و حرف بزنن، بشينن و فکر کنن.
.
.
مثل عصراي ديگه يه چيپس و پنير با يه نوشابه سياه سفارش دادم و نشستم. وقتي فضا رو نگاه کردم تا ميزمو انتخاب کنم نگاهم بدجوري به نگاه دختري خورد که پشت يه ميز تنها نشسته بود. من ميز پشت سرش که کنار پنجره بود نشستم. پنجره هاي اونجا خيلي خوبن. وقتي از پشتش به خيابون وليعصر نگاه ميکني حس ميکني تو اين خيابون زندگي جريان داره. يه کم که گذشت ديگه اصلا حواسم به دختره نبود. فقط همون اول ديدم که با ليوان دلسترش خودشو سرگرم کرده. چيپس و نوشابه رو آوردن و شروع کردم به خوردن. با سس قرمز و فلفل زياد. نميتونستم زياد بمونم. نمايش شروع ميشد. وقتي غذام داشت تموم ميشد دختره برگشت و گفت : «ببخشيد شما آقا بهزاد هستين؟» منم فقط خنديدم و گفتم نه. دختره نااميد شد و بلند شد و رفت.
.
.
وقتي به جاي خالي دختره و ليوان دلستر و ليمو ترشاي له شده نگاه ميکردم با خودم گفتم راستي چرا معمولا اينجور وقتا ماجراجويي نميکنم. يکي دو بار اينجوري قرار بوده کس ديگه‌اي باشم اما من هيچ علاقه‌اي به اين جابه‌جايي نشون ندادم!
بعد از ديدن تئاتر که خوشمم نيومد پياده برگشتم خونه. ديگه تقريبا نيمه شب شده بود. ياد دختره افتادم و فکر کردن به يه ماجرايي حسابي به خنده‌م انداخت.
اگه اون شب رو با هم ميگذرونديم بعد از ديدن تئاتر شايد دعوتش ميکردم بياد خونه‌مون. حالا اگه اونم با من و من قبول ميکرد اونوقت اتفاق خنده دار مي‌يفتاد.
آخه وقتي که در اتاقمو باز ميکرد ميديد که جا براي لم دادن که هيچ، جايي براي نشستن هم پيدا نميشه! چون تمام ميز و تخت و کف اتاقم پوشيده از مواد و مصالح ماکت سازي بود. احتمالا مجبور ميشد يه جوري به زور رو تختم بشينه. بعد منم براش چيزي مياوردم که بخوره و وقتي که مشغول خوردن ميشد سريع ميرفتم پشت ميزم و کار ماکتمو ادامه ميدادم. احتمالا از وجود همچين موجودي در عالم وجود شاخ در مي‌ياورد و تجربه خنده داري مي‌شد. يه تجربه خنده دار با يه آدم احمق! ولي خوب منم ککم نمي‌گزيد و اصلا خيال کوتاه اومدن از کارامو نداشتم.
شايدم کم کم براش جا مي‌يفتاد و شروع ميکرد به حرف زدن براي من که مشغول کار بودم. منم بيشتر گوش ميدادم و گاه گاهيم يه چيزايي از معماري براش ميگفتم. احتمالا تازگي محيط يه چند ساعتي بيدار نگهش ميداشت و بعد همونجا کنار کارتنا خوابش مي‌برد.

هیچ نظری موجود نیست: