۱۳۸۲ آذر ۲۸, جمعه

نيمه شب به لادن زنگ ميزنم. من هيچ چي از خودم نميگم. پس اون يک ساعت و نيم حرفاي خودشو ميزنه.
حال من خوب ميشه!!!
يگانگي با آدماي خوب شادم ميکنه.

بدترين اتفاقاتم برام بيفته، من علاقه‌اي به شکايت کردن و ناله کردن ندارم. اصلا من شکايتي ندارم. اصلا تو اين دنياها اتفاق بدي نمي‌يفته. نهايتش اتفاقا زيادي مسخره و بيش از حد خنده دارن!!!

«سونات مهتاب» بتهوون رو گوش ميدم و نميتونم زيبا نباشم!
فردا يه هفته عالي شروع ميشه پر از ظرفيت کار کردن و شاد شدن.
آخه ميخوام با بچه‌ها نرم کرمان و از اين وقت گرانبار تعطيلي کلاسا استفاده کنم.
يگانگي با خود خودم زيبام ميکنه.


هیچ نظری موجود نیست: