۱۳۸۱ آبان ۷, سه‌شنبه

واقعا كم كم به يه جاهايي رسيدم!! اين همه حرف زدن و به خودم و به زندگي فكر كردن کم کم قوي و استوارم کرده.
امشب بعد از اون لحظات خوبي كه داشتم يه چيزايي از کسي شنيدم كه فكر كنم هر پسري رو كه تو موقعيت مشابه من قرار ميگرفت كلي داغون ميكرد. ولي من اصلا اينطور نشدم. خيلي از چيزاي تلخ ديگه برام كاملا طبيعي شده.
.
.
وقتي حرفهاي ناراحت کننده‌اي رو که يه دوست از يکي برام نقل ميکرد شنيدم، هيچ احساس مشخصي بهم دست نداد. فقط بعدش تمايل شديدي به قهقه زدن و خوندن يه شعر از احمد شاملو پيدا كردم. يه ترانه رو هم كه دوستش دارم شنيدم. همين.
البته شايد يه مقدار از اين قدرتم ناشي از دلسوزي خوب دوستم بود. بيچاره نهايت سعيشو ميكرد كه منو كه به نظرش خيلي غمگين و افسرده‌م ناراحتتر نكنه. بيچاره خودشو كلي به خاطر من تو دردسر انداخته بود و حالام مدام بهم ميگفت اصلا بهش فكر نكن مهم نيست. از اين كارش خيلي احساس خوبي بهم دست داد.
فكر مي كنم دنيا رو پايه اينجور رفتارها استوار مونده وگرنه اگه تو دنيا فقط امثال ما جوونهاي بيست – سي ساله زندگي ميکرديم كه بوي گند دنيا همه كائنات رو مي گرفت!!!



هیچ نظری موجود نیست: