۱۳۸۱ مهر ۱۶, سه‌شنبه

ديشب خيلي دل گرفته و کلافه بودم. البته امروز هم اصلا روز خوبي نبود. ولي از همون ديشب حس ميکردم که مطالب اين دفتر و در واقع روحيه خودم زيادي به سمت خاصي رفته.
.
آخه چرا بايد فراموش کنم؟ مگه تو اين دنيا و تو اين لحظه براي من چيزي مهمتر از گذشتن «پاييز» وجود داره؟
آيا در برابر بزرگي اين موضوع اصلا جايي براي دلتنگ شدن به خاطر دور بودن از دنياهاي ديگران، تنها افتادگي و حسرت به خاطر دوستيهاي تموم شده وجود داره ؟
.
انسان ميتونه اونقدر روحشو بزرگ کنه که بتونه با اين شعري که براتون نوشتم سازگار بشه.
مگه چيزي با ارزشتر از فرصت زندگي من وجود داره ؟
به من چه که ديگران در حق من جفا مي کنن؟
و يا مگه من مي تونم براي جفايي که در حق خود همون انسانها ميشه کاري بکنم؟
.
پس فقط ميمونه اينکه الان پاييزه ... و قرار چند روز ديگه بغض آسمون هم مثل بغض من بترکه. و من نبايد اينو فراموش کنم.




در سرزمين حسرت معجزه‌ای فرود آمد
( و اين خود ديگرگونه معجزتي بود ).


فرياد کردم :
- « ای مسافر !
با من از آن زنجيريانِ بخت که چنان سهمناک دوست مي‌داشتم
اين مايه ستيزه چرا رفت ؟
با ايشان چه مي‌بايدم کرد؟ »


- « بر ايشان مگير! »
چنين گفت و چنين کردم.


لايه تيره فرونشست
آبگير کدر
صافي شد
و سنگريزه‌هاي زمزمه
در ژرفای زلال
درخشيد.


دندانهای خشم
به لبخندی
زيبا شد.


رنج ديرينه
همه کينه‌هايش را
خنديد.


پای آبله
در چمنزاران آفتاب
فرود آمدم
بي آنکه از شب ناآشتي
داغ سياهي بر جگر نهاده باشم.




احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست: